زمانی برای آسودگی جانها...

وقتی آسودگی هست با هیچ چیز حاضر نیستی عوضش کنی! بهشتت همین جاست، همین دم است. دوزخ هم اگر باشد همان رنجهایی ست که به آن دچار می شویم! چرا این همه رنج کشیدیم؟ قرار بوده است چه اتفاق خاصی  بیفتد؟
آری تاریخ مصرف عشق ها هم ممکن است تمام شود. ممکن است یک سال پس از تولید باشد، یا ده سال! اما...

دوزخ شرری ز رنج بیهوده ی ما...

فردوس دمی ز بخت آسوده ی ما...

بسی رنج بردیم درین سال سی که فقط رنج بره باشیم ،همین!

و عشق همیشه در مراجعه است!

تو بگو هر چی میخوای / من که سنگرم سکوته!...


در هیاهوی  شبکه های ماهواره ای چرخی میزنم،گذرا می آیم از همه ی شبکه ها بگذرم و خاموش کنم و برم پای فیلترنت به چک کردن ایمیل های وامانده بپردازم که شبکه ی اندیشه با چهره ی بد کیفیت اکبر گنجی به درنگ وامیدارم!

عنوان مبحثی که در باره اش سخن می راند این است: مرد ستمگر،زن ناتوان :بمباران ایران!

اواخر سخنانش رسیده ام گویا! لُب مطلب کلامش، نقد اپوزیسیون خارج از کشور و تئوری بمباران ایران است. این دو را می خواهد بکوبد، با مانور بر پویایی جامعه ایران! جامعه ای که این روزها زیاد به گوش می رسد صداهایی که از درون خودش،خودش را نقد کند. خودش را متهم کند به بی فرهنگی اجتماعی و عقب ماندگی سیاسی!

گنجی اما پُرتاب و مثل همیشه تیغ تیز نقدش را به دست گرفته و شمشیر کشیده به روی اپوزیسیون که نگویید این جامعه به زنی ضعیفه یا عقب افتاده ی ذهنی می ماند!
خوشم آمد ... چند دقیقه ای میخکوب ماندم وگوش و چشم را دوختم به سمت و سوی صفحه ی تی وی!
در ادامه از پویایی های این جامعه می گوید و مقایسه می کند جامعه ایران کنونی را با ایران دوران حکومت محمدرضا شاه! از کارگردانان، سینماگران و نویسندگان و فعالان سیاسی موفق مایه می گذارد که کی در آن زمان این همه فیلم در حد اسکار ساخته شد که در این سی و اندی سال؟! کجا زندانیان سیاسی می توانستند از بندهای اوین به شاه مملکت نامه های سرگشاده بنویسند؟
این همه انجمن های تشکل یافته ی فمینیستی کجا بودند؟ نرگس ستوده و فخر السادات محتشمی و همسر زیدآبادی و همسر عرب سرخی را مثال می زند و این همه اعتراضات علنی در جامعه و دنیای مجازی و مانند آن!؛ نشسته اید آن ور مرزها و می بافید که این جامعه ضعیف است و عقب افتاده و با دست خالی نمی تواند کاری از پیش ببرند و حتما باید به بمباران ایران توسط ناتو متوسل شد، مگر در زمان شاه ، انقلاب مردم با دست خالی  پیروز نشد؟!
...

آقای گنجی عزیز واقعا نمی دانم با این گزیده گویی باید شاد شود اندرون غمگینم یا تیغ نقد بگشایم یا به تاسف بنشینم؟!

قطعاً، به طور مطلق نمی توان با این سخنان موافق بود. نه تئوری بمباران ، ایده ی جالبیست و نه نقد آن اپوزیسیون خوش نشین و نه کلیت حرفهای شما درباره ی این جامعه ی سن زده! در جامعه ای که مختصاتش از هر نظر با چارچوب جامعه ی ایران دوران محمدرضا شاهی متفاوت شده است انگشت گذاشته اید روی چندین نخبه که فعال سیاسی ،اجتماعی یا فرهنگی اند؟!!!
با آنکه می دانم نیت شما خیر است ،ترسم آنست که دوستی تان به دوستی خاله خرسه بدل شود و  این دژخیم صفتان با تز های شما خوش نشینان سرزمین های دور، همین اندک ذره های هوای رهایی را هم از همین اندک فعالان و آزادگان بستانند! شاید گاهی سکوت بهترین دوا باشد برای دردهای این جامعه ی دردمند!
مرا به خیر تو امید نیست،شرمرسان دوست عزیز ...

یک پیامک ناقابل!(1)

یک هفته ای از کات کردن با شوهرم می گذشت و داشتم مقدمات تلاق توافقی مان را آماده می کردم که یک روز روی تلفن همراهم یک پیامک عجیب دیدم  با  این مضمون "Hi are u ok?"

خب از آنجایی که اشتباه پیامکی یکی از معضلات رایج عصر حاضر است زیاد تعجب نکردم، اما از آنجایی که این بنده ی حقیر ید طولایی در به فنا دادن گوشی و سیم کارت داشتم و معمولا تا ماهها پس از تعویض گوشی یا سیم کارت، در تکاپوی جستن شماره های گم شده ی دوستان و آشنایان عزیز می باشم و در این دوره اگر عزیزی پیامکی بدهد، مجبور بپرسم "شما"؟ و بعد توضیح طویلی بیافزایم که چه بلای آسمانی جدیدی بر فرق تلفن همراهم نازل شده است!، گفتم ازین بنده ی خدا هم بپرسم که کار از محکم کاری عیب نکند! و به رسم معمول و معهود پیامکی حاوی جمله ی پرسشی مختصر و مفید و موثر و کارساز "u?" ، فرستادم!

چند ثانیه بعد،جواب خیلی محکمی آمد که " فرزادم"!!!
 این جواب مانند پتکی به پیشانی ام برخورد کرد و روی زمین افتاد و کم مانده بود باور کنم که سالهاست برادری به نام "فرزاد" دارم!!! و یک آن آلزایمر لحظه ای به سراغم آمده!...
هر چه به مخیله ی ام فشار آوردم و پلکان های مغزم را بیشتر کاویدم و به تمام عمه ها و خاله ها و دایی ها و عمو های خودم و پدر و مادرم رجوع کردم، پسر،داماد و یا نوه نتیجه ای _حتا_ با این نام مبارک در هفت  جد و آبادمان نیافتم!.. با این اوصاف دیگر جای هیچ شکی نمی ماند برای آدم خوش بین صفتی، مثل من که باور کنم طرف قصد و غرضی دارد. با  این حال یک بار دیگر بیشتر در مغزم جستجو کردم و اینبار تک تک عناصر ذکور خانواده ی شوهر متروکم را از نظر گذراندم و دیگر یقینمند شدم که طرف آشنا نیست!

جواب دادم:" شرمنده گویا احتمالا (حتما) اشتباه گرفته اید"! و خوشبینانه گمان می کردم این داستان تکراری عصر حاضر باید در همین نقطه به پایان برسد ،
اما به قول شاعر:  " زهی تفکر باطل /زهی خیال مهال"

غزل امید

 

سحرم دولت بیدار به بالین آمدگفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد
قدحی درکش و سرخوش به تماشا بخرامتا ببینی که نگارت به چه آیین آمد
مژدگانی بده ای خلوتی نافه گشایکه ز صحرای ختن آهوی مشکین آمد
گریه آبی به رخ سوختگان بازآوردناله فریادرس عاشق مسکین آمد
مرغ دل باز هوادار کمان ابرویستای کبوتر نگران باش که شاهین آمد
ساقیا می بده و غم مخور از دشمن و دوستکه به کام دل ما آن بشد و این آمد
رسم بدعهدی ایام چو دید ابر بهارگریه‌اش بر سمن و سنبل و نسرین آمد
چون صبا گفته حافظ بشنید از بلبلعنبرافشان به تماشای ریاحین آمد

  

 

 

 


دیشب به بخش فال حافظ رادیو 7 رسیدم و همراه شدم .غزل زیبا و جان بخش و امید افزونیست از حضرت حافظ!

دانشجویی که من بودم!

بعضی زندگی ها مثل یک خط راست است.حالا نه خیلی هم راست و مستقیم و یک دست، چند سال یک بار شاید پیچکی ،خمکی در میانشان بیفتد و دوباره به خط مستقیم  به راه یکنواختشان پیش بروند .
یک زندگی هایی هم هستند که مارپیچند در حالی که در مسیر مستقیم سیر می کنند،پستی بلندی های یک تابع سینوسی را هم به خود میبینند.
زندگی هایی هم هستند که من بهشان میگویم : "کلاف"! مثل کلاف سر در گم فاعلشان را کلافه می کنند اما خب جای بسی شکر و خوشوقتیست که بالاخره با صبر و حوصله ی زیاد میشود سر نخ کلاف را پیدا کرد.
این همه را گفتم که بگویم زندگی خودم به نظرم ازین دسته ی سوم بوده است.برای مثال زمان دانشجویی وقتی برای اولین بار یک نمره ی 10 در کارنامه ام دیدم به شدت غمگین شدم!!!(غافل ازینکه خیلی دلت بخواد!)
وقتی اولین بار  از درسی نمره ی قبولی نگرفتم و به اصطلاح"افتادم" انگار دنیا بر سرم خراب شده بود! و وقتی در یکی از ترمها بنا به دلایل حاشیه ای مشروط شدم فکر میکردم بدترین اتفاق زندگی ام رخ داده است!
گذشت و ترم های آخر اتفاقات دیگری افتاد؛ یکبار مجبور شدم با هزار مکافات به دلیل بیماری درسی را خذف پزشکی کنم،2تا از درس ها را اجباراً به صورت هم نیاز بردارم، 3تا امتحان مهم 3 واحدی را در عرض 24 ساعت از سر بگذرانم و در نهایت مزه ی تلخ 9 ترمه شدن را بچشم!
در ترم پایانی که 10 واحد برایم مانده بود مجبور شدم یک درس 3 واحدی ارائه نشده را به صورت "معرفی به استاد" بردارم!
و به همه ی این ها بیفزایم که یکبار هم به دلایل نسبتاً س ی اس ی کارم به کمیته ی انظباطی کشیده شد و کلی شانس آوردم  که از بند تعلیقی رهیدم!
خلاصه در پایان دوران مقدس دانشجویی پس از گذران تجربیات تلخ و شیرین مختلف  سرم را بالا میگرفتم به شوخی به دوستان میگفتم : " من یک دانشجوی واقعی بودم و از تمام امکاناتش بهره بردم از نمره ی ماکزیمم کلاس شدن تا مشروطی و کمیته انظباطی!!!