آنسفالیت

از آن نمایشهایی بود که رغبتی به دیدنش نداشتم . پوسترها و عکسهایی که در سایتهای مرتبط ، دیده بودم ، نه به اندازه نمایش "بیرون پشت در"، اما به قدرکافی ترسناک بودند و با حال و هوای روحی فعلیم ناسازگار... در راه به دست آوردن دل خواهرک همراهشان شدم. 

زندگی از نگاه اسب و درشکه و درشکه چی هایی که هر روز بارها در بازار تهران و میان مسیر کوتاه سبزه میدون تا توپخونه در رفت و آمدند و انگار درعبث سعی صفا و مروه روانند ، جالب بود و خالی از لطف نبود.

از سویی اسب و از سویی درشکه ، در نمایش کوتاه آنسفالیت، دمی مغز انسانی پیدا میکنند، تا به شیوه رایج انسانها لب به گلایه بگشایندو این همه انگار برای این است که دمی به میزان اسب و گاری بودنهای خود بیندیشیم...

این نیک و بد ِ عجین ِ در هم ...

نشسته ام و پی در پی به بهمن کوچک مفلوک پک می زنم.
همیشه یک چیزی پیدا می شود که یک خوشی را عین آب خوردن کوفت کند!؛
 سفر دو روزه جنگل های شیرآباد گرگان بی نظیر بود. پک میزنم به سیگارم.... سمندر های غارزی ِ غاردیو سفید در میانه ی جنگل شیرآباد، تنبل و بی ریخت بودند اما همین که بدانی یک گونه ی در حال انقراض اِندمیک را در آب گیرهای کف غار میبینی قضیه را جذاب می کند.

دستم بوی سیگار گرفته.... منتهی الیه غار پیدا نبود کسی هم نمی داند ته اش به کجا می رسد ،خفاشهای بی نهایت  آویخته یِ جیغ جیغو به اندازه ی کافی خوفناک، و فضله های کف غار به اندازه ی کافی چندشناک هستند که بی خیال رسیدن به انتهای نامعلوم غار شوی.

نفسم دچار بهمن جوج شده و بوی نا مطبوعش! ... سه آبشار که عمق آبگیرشان فرصت شیرجه زدن را در اختیار پسر ها ی شناگر گروه می گذارند و حسرتش را بر دل دختر ها . آبگیر ها آبی فیروزه ای اند آنقدر زیبا که همسفر مارکوپلو پیشه مان با متشابهاتش در بلاد دیگر قیاس کند.

سیگار دیگری می گیرانم.... من که از شنا و آب تنی با حجاب لازم بیزارم،به نشستن در حاشیه آبگیر و تماشای دیگران و نگهداشتن وسایل شناگران مشغول بودم که سه لامروتِ نا لوتی از سه جناح مختلف در یورشی جانانه و هماهنگ نقطه ی خشکی در سرتاسر لباسهایم باقی نگذاشتند. جیغ و داد و ناله و زنجه موره (ضجه مویه) افاقه نکرد و من که زورم به یک دختر چاق و دو پسر لاغر اما فرز نمیرسید در نهایت تسلیم گندکاری ایشان و  همراهی در خندیدن شدم. بماند که کلیه وسایل بمن سپرده شده شامل بسته ی سیگار ، کیف پول ،ساعت ، شال و ... هم از آب تنی بی نصیب نماندند!

این هم به کنار ... پک میزنم به سیگار....

کلبه ها! کلبه های چوبی نه چندان زیبا. کلبه هایی در دل بی آنتی و بی برقی و بی اینترنتی . بدون سرویس بهداشتی و حمام . 

خوابیدن در تاریکی جنگل با صدای  سمفونی ارکستر بی وقفه ی جیرجیرکهای همنوا و خوف حمله گرازها.... هیجان مثال نازدنی ،هیجان صِرف...

یکی دیگر می گیرانم... خیلی وقت بود اکبر جوجه نخورده بودم. راستش اولین بار همان آخرین بار بود! و سالها از این تنها بار می گذشت، اینبار گفتند :"این یکی فرق دارد ،نخوری متضرر می شوی." ده نفری یک صدا سفارش اکبر جوجه دادند!
انصافاً خوشمزه بود .بعد از دو روز زندگی در بدویت جنگل و کنسرو خوری خیلی چسبید. واقعا و کاملا جای دوستان خالی بود ...
 5 دقیقه مانده به حرکت قطار برگشت به ایستگاه رسیدیم! برعکس قطار رفت این یکی زیادی سرد بود ، به خواب ابدی انگار فرو رفته بودیم که متوجه تاخیر سه ساعته به دلیل سیل بردگی ریلها نشدیم! ورامین را رد کردیم که گوشی با شماره ای از اداره و نشانه ای از  بوی درد سر زنگ خورد. ....

تمام وجودم بوی دود می دهد، پک می زنم.... صدای استرس زده دخترک می گفت :" کجایی ؟ بدو بیا اداره ! بطور اتفاقی(!) دیدم یه نامه از گزین ش برات اومده! ساعت 11 مصاحبه داری ، نرسی بیچاره ای،آخه تو رو چقد می برن گزین ش؟!!!"...

دست مسئولان درد نکند ، به مدد خط جدید مترو با تنها سه ایستگاه توقف ساعت 11:20 در محل کار حاضر شده، نامه کذا را مطالعه نموده و متوجه شدم دخترک تاریخ را اشتباه دیده و هنوز چهار روز تا موعد مقرر فاصله هست!

یک پک دیگر... عصر همان روز شنبه متوجه شدم که یخچال درست کار نمی کند.امروز دوروز بعد است که مامور خدمات پشتیبانی تشریف آورده تا موتور سوخته را عوض کند و در حال به همین علت منزل هستم.

 دست مدیران درد نکند که حدود دو ماه پیش 700هزار تومان پاداش داده بودند برای یک همچین روزی، بماند که برای برداشتش از بانک و بموقع رسیدن چقدر مکافات کشیدم،.... کار آقای تعمیر کار دارد تمام می شود بروم پولش را بدهم برود رد کارش ، خرت و پرتها را بریزم توی یخچال، بروم شرکت ازآقای رئیس بابت همکاری اش سپاسگزاری کنم ، بروم خرید، برسم به نظافت خانه،جانمازها را بیاورم رو،جهت درست قبله را بازرسی کنم برای مهمانهای آخر هفته....


دو روز دیگر تا موعد مقرر مانده ،فوقش اینست که اخراج می شم...پک میزنم به سیگارها.... 


عجیبه! کلمات تو حلقم زندانی شدن! حدود یه هفته است دوست دارم یه چیزی اینجا بنویسم اما کلمات توی حنجره ام خفه میشن!


1. باور کنید من تمام تلاشم رو کردم که تعطیلات خوبی بسازم اما نشد! بیماری و مرگ تنها چیزایی هستن که دست آدم نیستن! به ویروسهای لعنتی نمیتونی بگی برین گم شین الان عید نوروزه من میخوام حالشو ببرم! 

به اجل هم نمیشه گفت روح عزیزان رو بذار یه وقت دیگه به ملکوت اعلاء پیوند بده! الان دیگه هفته دومه و من اقلا قراره این هفته رو برم گرگان گردی!

 به هر حال عمه ی عزیزم نباید به این زودی ها از بین ما میرفت. تنها عضو خانواده ی پدری که بر خلاف بقیه ساکت و بی سر و صدا نبود. دوست داشتنی ترین غر غروی دنیا که مادر مرحومم همیشه غر غرو بودنم رو به ژنهای از او به ارث رسیده نسبت میداد.... هعی روزگار...


2. نوروز امسال با همه ی سختی و سیاهیش برای من یه پیام خیلی خیلی پر رنگ داشت. تو روزای آخرش رسماً با تمام پوست و گوشتم حس کردم که در این زمانه از هیچ بنی بشری نباید "توقع" داشت. نه این که حالا کشف محیر العقولی باشه که قبلا بهش پی نبرده باشم! ااما دیگه هیچوقت این مدلی درکش نکرده بودم! چی میدونم شایدم واقعا من خیلی آدم پر توقعی ام. 


3. مدعی عقلیم و گاهی سیر نمیشیم از قمار عاشقانه! "چه باید کرد" هم همچنان سوال بی جواب این تسلسله.... 


4. نامه ای که برای گشایش در کارم قبل از نوروز به جریان انداخته بودم در جریان فرآیندش، دیروز به نقطه ی کور یک رئیس واحد جزء تنگ نظر گره خورد و متوقف شد.همچنان مجبورم کاری رو انجام بدم که نه تخصصش رو دارم ، نه سابقه اش رو و نه حتا علاقمندیشو ، در حالیکه اونجایی که  میتونم مفید باشم همچنان خالیه! از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست...


5. با این آغاز شگفت انگیز سال 93 لطفن برای من فقط صبر جمیل آرزو کنید... همین.

اندر حکایت حواشیِ

حلقه. فلز دایره ایِِ تو خالی. گاه ساده و بی آرایش ، گاه مملوء از زلمزیمبوهای رنگانگ! گاهی سفید و گاهی طلایی رنگ.

که فروغ حلقه ی بردگی و بندگی می نامیدش... 

اینکه در راستای لجاجتِ تضاد آفرینی افاظه کنم که ؛ اتفاقاً من این را حلقه ی آزادی و رهایی می نامم ، مسخره است. اما در آستانه ی 8 مارس که خاموش و بی سرو صدا مانند سالهای پیش سپری شد ، چیزهایی مثل "حلقه های الکی" بدفرم جلب توجه می کنند! فلسفه وجودی اش باید ارتباطی به اعلام وفاداری و در تعهد دیگری بودن و یا دل در گروی دیگری داشتن ، باشد. اما  محدودیتهای اجتماعی بیشمار حاکم ، زن امروز را و یا حتا بعضاً مرد امروز را مجبور به استفاده از آن می کند.

 درک اندک حلقه های الکی مردانه برای من، ممکن است منجر به قضاوت الکی شود، اما حلقه ی الکی صغرا خانم که اندک مهر و محبتی بین او و شوهرش رد و بدل نمی شود که نمیشود، معلوم الحال است ... درد عظمی حلقه ی الکی ای است که دختر صغرا خانم که چندی پیش  از همسرش جدا شده بود همچنان در دست دارد! چرایش هم مربوط می شود به دو گروه آسیب های اجتماعی که اولی مربوط به آزار مردانی است که از مطلقه بودن او باخبرند و دومی مربوط به فامیل و در و همسایه  و همکلاسی و همکارها و بعضاً به اصطلاح "رفقایی" که در پی فرآهم آوری نقل و نبات گردهمایی های بی خود و بی جهت شان به سوژه نابی چون او نیاز دارند.


ابن حلقه ی الکی ، مزیتش کاهش چنین مزاحمتهایی است در حالیکه ممکن است موقعیت های طلایی ازدواج دوباره را از او که زندگی خانواده مند و داشتن بچه را به تجرد ابدی ، ترجیح می دهد ، سلب کند.

مایه ی تأثر است که خشونت علیه زنان در جوامعی که در چارچوب محدودیت های بیشمار ریز و درشت گرفتارند، می تواند جزئیاتی با چنین مختصاتی داشته باشد...

آن دیو سپبد پای دربند...

 

باورم نمیشه رفقا! این دفعه عازم دماوندم!!!  

بیایید همگی با هم دعا کنید که بتونم یه صعود باورنکردنی اونم از ضلع غربی کت و کول آن غول سپید پای دربند داشته باشم! بلکه یک آرزوی دست یافتنی دیگه هم برآورده بشه! 

یکسال پیش اولین صعودم رو از ضلع جنوبی علم کوه شروع کردم.با وجود مشکل ارتفاع زدگی ای که از ارتفاعات 4000 متر به بالا باهاش دست به گریبانم ،تقریبا سینه خیز خودمو رسوندم به قله و این اولین صعود  به دومین قله ی بلند ایران با 4850 متر ، هم برای خودم هم برای سایر رفقا باورنکردنی بود!  

 

با این احوال یقینا با سختی بیشتری در دامان دماوند یخ بسته ای که نفسش بوی تند گوگرد میده روبرو خواهم بود!  

سرمای اونجا حداقل  10- درجه است ،ارتفاع قله ۵۶۷۱ متره، باد و کولاک پدر دربیاری در راهه و دماوند با پراکندن گاز گوگرد از فاتحانش پذیرایی میکنه! 

 

کمتر از 24 ساعت مونده به آغاز سفر دماوند در  حالی که یکی دو هفته ی اخیر ، روزهای تیره ای از سر گذروندم ، بعد از مدتها دور شدن از آرزوی مرگ ، بدم نمیاد که از این سفر ویژه هرگز برنگردم و گرفتار دست آن دیو سپید پای دربند بشم! 

وقتی خبر ناپدید شدن اعضای باشگاه آرش در  کوهستان برودپیک  رو شنیدم اعتراف می کنم که واقعا بهشون غبطه خوردم. 

 

مرگ در کوهستان سخت اما با شکوه به نظر می رسه...