درباره ی یک رمان


Avec le temps va , tout s' en  va*


"سه تار ،ساز اختناق است،ویولون ساز دموکراسی.از بس صدایش لاجون است؛ بغض فرو خورده است انگار؛طنین مخفی ترس و شیدایی..."  رضا قاسمی/ وردی که بره ها می خوانند


نمی دانم، کجا و از چه کسی خواندم یا شنیدم که نویسنده ی خوب و  داستان خوب ،آنی  است که خواننده پس از خواندنش حس کند که می تواند قلمی  به دست بگیرد و خودش هم داستانی بنویسد. شاید من به اندازه ی کافی داستان نخوانده ام  یا داستان ِ ضعیف، کم خوانده ام. چون بیشتر خوانده هایم توصیه و تبلیغ  شده اند. به  هر روی ، اغلب پس از پایان خواندن یک اثر خاص، این حس دستی بر آتش  نویسندگی گرفتن به  سراغم می آید. بگذرم از آنکه هیچ وقت جربزه ی نوشتن نداشته ام  یا  طبق اصول شیرازی ها خودم را به خواب زده ام تا این حس احتمالا کاذب بپرد!!!

این ها را گفتم که برسم به " وردی که بره ها می خوانند" که گویا اسمش در ابتدا " دیوانه و برج مونپارناس" بوده است! نوشته ی  جالب انگیز دیگری از رضا قاسمی، که هنوز خواندنش تمام نشده بود جملات داستان دیگری در مغزم شور گرفتند و پای کوبان و دست افشان امانم بریده بودند!


- مهمترین ویژه گی این داستان " رمان آنلاین " بودنش است. در پایان فایل پی دی افی  که من دارم  نویسنده به تفاوت این نوع داستان نویسی با روال معمول رمان نویسی به خوبی اشاره  کرده است؛
نبود ایده ی اولیه در رمان آنلاین تفاوت بارز است.


- یکی از ویژگی های آثار قاسمی که در "همنوایی شبانه ی ارکستر چوب ها" و " چاه بابل" هم  مشهود بود وجود چند خط داستانی و چندین زمان مختلف، بدون حفظ ترتیب در فصول کتاب است. من به شخصه این شیوه که نمونه اش  در نوشته های نویسندگان این دوره بسیار به چشم می خورد، و ذهن را درگیر تر میکند ،بسیار میپسندم.(مانند"پاگرد"شهسواری)
خطوط اصلی پیکره ی داستان از نظر نویسنده اینهایند:

1.ماجرای ساختن سه تار جادویی، 2. وقایع بیمارستان   و  3. ماجراهای شهر کودکی راوی در بندر ماهشهر

و به نظر من  خط چهارم  داستان می تواند ماجراهای زندگی راوی در شهر پاریس باشد.


نویسنده نیازی به پایان بندی ندیده است کلیت داستان به خوبی خط وربط  وقایع بُرهه های مختلف زندگی راوی  را ،بدون ترتیب زمان و مکان و مرزبندی ،تا به انتها به خواننده می نمایاند. هر چند نویسنده در پایان افزوده است که این "رمان آن لاین" نسخه ی نهایی اثر نیست ، به نظر نمی رسد تغییر خاصی در آن اعمال شده باشد.


- نقشه ی جغرافیایی هستی راوی با بزرگتر شدن او،به دست ارازل و اوباش و چاقو کش ها و بچه بازها و عشق های قدیمی  و خاطرات خوب و بد،افراد یا افکاری که انگار راوی مجبور است از آنها فرار کند،  مدام قیچی می شود و  بریده  می شود و کوچکتر می گردد. کوچه ها و مسیر ها و راه ها و مکانها یی که به تدریج  گذر از آنها برای راوی ممنوع می شود؛  

"...پاریس هم شده بود قبرستان؛ نقشه ای که انگار یکی تیغ برداشته بود و همینطور تکه تکه از جغرافیایش بریده بود تا همین تکه ای بماند که چاردیواری  آپارتمانم بود. نقطه به نقطه ی شهر ، هر جا که ردی از  او بود ،به من می گفت که او رفته است، برای ابد، که این تکه ها برای ابد حذف شده اند از نقشه ی شهر..."


شاید خیلی از ماها، اگر تصمیم به کشتی گرفتن با خاطرات نداشته باشیم و فرار از آنها را به قرار ترجیح داده باشیم،ازین مسیرها و مکانهای ممنوعه زیاد داشته باشیم!


- بی شک وقتی در شهرهایی که نویسنده در آنها زندگی کرده یا داستان در آنها اتفاق می افتد زندگی کرده باشی ،(به قول دوستمان خط سوم) داستان برایت جذابیت بیشتری  می یابد. مانند رمانهای احمد محمود برای خوزستانی ها! و در اینجا : منازل سازمانی مِید این انگلند ، در خوزستان برای من (نوعی معماری انگلیسی با رعایت  شدید فاصله ی طبقاتی!)

و شاید "سمفونی مردگان" معروفی برای اردبیلی ها و رمانهای دولت آبادی برای خراسانی ها!"سو وشون"  دانشور ، برای شیرازی ها و...


- در این رمان، شال هلنا، حتا بیشتر از ساخت سه تار جادویی چهلم ، توجه من را  جلب کرده بود! شال نیم متری ای که توسط زنی ارمنی  برای وقت گذرانی  یا  از سر بیکاری ،مدام از یک سو بافته و از سوی دیگر شکافته می شود چون کاموای بیشتری در آن شهر گرمازده پیدا نمی شود.

انگار که شال هلنا استعاره ای ازین زندگی بی سرو ته ما باشد که  در استمراری بی پایان و بیهوده مدام آباد و ویران می گردد.


- شباهت های میان "س" و "ش"  من را به یاد حرف "او" می اندازد! و ارتباطش بافیلم " درخشش ابدی یک ذهن ...**"  ،  هر چند به نظر من "ش" کجا و "س" کجا؟!


- یکی از نکات جالب رمان این  که بی اهمیت ترین شخصیت ، همسر راویست! ما تا به انتها حتا نمی فهمیم که نام او چه بوده است؟ فقط می دانیم که همسری بوده و راوی از او جدا شده است!


- هر کسی گاهی هوس می کند که صدایی به او بگوید : بذار کمکت کنم جیگر! تو خسته میشی!



پا نوشت:


*: با گذشت زمان همه چیز از بین می رود.


**: به سلیقه ی خودجای خالی را با ترجمه ی مناسب پر کنید ؛ ذهن بی خش!؟ ذهن بی لک! ؟ ذهن بی آلایش؟! ذهن پاک؟! اصلا مگر فرقی میکند؟!!!


***: باسپاس فراوان از دوست عزیزی که فایل پی دی اف این رمان را در اختیارم قرار داد.

آیا بلوغ ؟!

پروسه ی تز و آنتی و تز و سنتز است یا چی ؟ نمیدانم! ...

...


الان سرم پر از فکر است و سردرد سینوسی غریبی امانم را بریده!گرسنه ام .ظهرجمعه ای حال و حوصله ی پخت و پز را ندارم. آن هم برای یک نفر!؛ فقط خودم! حالا اگر دوستی، مهمانی کسی بود،یک چیزی...


ولو شده ام روی کاناپه، تابلوی "ورود ممنوع" دهلیزهای مغزم را برداشته ام و  به افکار ریز و درشت اجازه ی جولان  داده ام !

می خواهم در همین فرصت دردناکِ سر، اینها هم رژه بروند خوب!!!

این هم نوعی "بر آزردگی خود کمانچه بگذران" است... به هر روی ما که ز همسر ز مادر ،در گذشتم از سرمان هم در گذریم!!! تا وزن شعر هم به هم نخورد :" زِ سر ، زِ همسر، زِ مادر  گذر،
زِ ما،زِ ما، زِ ما، در گذر..."


............


خلاصه که پروسه اینطوری آغاز میشود :


اول یک تابویی شکسته می شود. یا یک عمل به اصطلاح غیر اخلاقی،غیر عرفی و دور از شئونات اجتماعی-فرهنگی  در این مملکت رخ میدهد. مانند داستان شیث رضایی! یا گلشیفته فراهانی! یا این آخری شاهین نجفی!


بعد یک عده فریاد وا اسلاما! وا اخلاقا!وااسفا! سر میدهند!!!


در مرحله ی سوم پروسه ، عده ی دیگر با پرچم های روشنفکری،مدرن گرایی،ساختارشکنی و یا تسامح گرایی سرو کله شان پیدا می شود و علیه مرحله ی دوم پروسه، خودی نشان می دهند!


در مرحله ی چهارم ،افراد نمود یافته در مرحله ی سوم راهشان را از هم جدا می کنند ! در این مرحله دو گروه تسامح گران و ساختار شکنان افراطی بد جوری به جان هم می افتند و اساسا چِش و چال هم را در می آورند!


در کنار جریان مراحل اصلی پروسه ،جریان نازکی که به موج و موج سواری آلرژی دارد ،از داد و بیداد نقادانه اش دست بر نمی دارد.اساسا این گروه گویا ناقد چیز خاصی جز موج گرایی نیست!الله اعلم!

خلاصه همه هستند و نقد میکنند نظر میدهند توهین میکنند و سعه ی صدر به خرج میدهند و آنقدر میگویند و میگویند  تا دهانشان کف کند و از نفس بیفتند، بعد تا بیایند بیرون از آب پر تلاطم موج برای نفس گرفتن وبرگردند می بینند که موج خفته و اثری هم از او نمانده !

انگار نه انگار که کسی کاریکاتور کسی را کشیده بوده کسی برهنه شده!کسی به مقدسات توهین کرده و ...پروسه در این مرحله به خیر و خوشی پایان میپذیرد!


آیا مابه این نحو،به کندی و بیمار گونه در پروسه بلوغ پیش می رانیم؟!!!


...............


بس است دیگر ترافیک سنگینی در دهلیزهای تنگ و رسوب گرفته ی این مغز بی نوا ایجاد شده.

یک عدد کنسرو تن ماهی از کابینت های آشپزخانه دارد صدایم میزند!!! صدایش را به زور میشود از بین صداهای دل ضعفه و دل غیژه، تشخیص و تفکیک کرد!

به قول معروف : " گشنه نشدی که عاشقی یادت بره!!!"



پس نوشت کم ربط! : حالم از روز مادر به هم میخوره :(


دمی با کتاب و فیلم


"...راستش اگر زنده ام هنوز،اگر گه گاه به نظر میرسد که حتا پرم از جنبش حیات، فقط و فقط مال بی جربزه گی ست. میدانم کسی که تا این سن خودش را نکشته، بعد از این هم نخواهد کشت. به همین قناعت خواهد کرد که برای بقاء ، به طور روزمره نابود کند خود را: با افراط در سیگار ، با بی نظمی در خواب و خوراک ،با هر چیز که بکشد، اما در درازای ایام ؛ در مرگ بی صدا "*...


خواندن این احتمالا شاهکار را تازه آغازیده ام! زیاد در رسایش شنیده ام و این سومین اثر رضا قاسمی ست که میخوانم، پس از " همنوایی شبانه ی ارکستر چوبها" و " چاه بابل". در همین ده ،پانزده صفحه ی اول ارتباط خوبی برقرار کرده ایم با هم . 

.........


فیلمهایی که در هفته ی گذشته دیدم "in time" و " perfect sense" بودند. فیلمهایی شاید تخیلی ،پر هیجان و پر از جدال مرگ و زندگی... اگر عمری بود و حوصله ای و دستی به قلم ، درباره شان خواهم نوشت.



* وردی که بره ها می خوانند- رضا قاسمی

خاطره بازی ( 1)

بعد از سالها(حدود6 سال)، برای انجام یک کاراداری،مجبور می شوی بروی به دانشگاه دوره ی لیسانست و بعد ...

اهواز برای من شهر غریبی ست. چهارسال با آب و هوا و خاک این شهر هم ذات بوده ام و هم نشین. از در و دیوار این شهر خاطره بر سرم می بارد.

خاطره ،خاطره، امان از خاطره...

به ترفند جالبی برای خاک کردن خاطرات دست یافته ام! که  البته فعلا در مرحله آزمایشی و پایلوت در حال اجراست و این عبارت است از : کشتی گرفتن!
بلاخره در کُشتی برای هر دو رقیب درصدی از احتمال خاک کردن حریف وجود دارد و حالا یا من خاک می شوم یا خاطراتم در این نبرد تن به تن!  رگه هایی از مازوخیسم مزمن هم در این روش قابل ردیابیست که خب کاریش نمی شود کرد!

راننده طی کرد که تا پای پل پنجم می رساندم و از آنجا مسیرش به سمت بلوار ساحلی شرقی منحرف میشود.گفتم بزن قدش! قبول کردم، با اینکه میدانستم گذشتن از روی این پل عظیم که برای گذشتن از کارون و رسیدن به دانشگاه چمران مجبوری از روی آن بگذری چه تبعات رنج آوری برایم دارد.

پایم را نگذاشته بودم  روی اولین حجم بتنی پیاده روی پل، که کُشتی آغاز شد و خاطرات هجوم آوردند و از دو سوی پل شروع کردند به چشمک زدن واشاره دادن و دست تکان دادن ! اول سعی کردم بهشان بی توجهی کنم ، مثلا خودم را متوجه پل هشتم کردم که آن موقع ها نبود و تازه بیلبوردهای تبلیغاتی شروع طرح احداثش را روبروی سیلوی قدیمی نصب کرده بودند و حالا خیلی زیباتر و پر ابهت تر از پل پنجم پایه هایش را در دو سمت کارون به زمین دوخته بود و خودنمایی می نمود! خیلی دوستانه برای هم دست تکان دادیم.

مرحله ی بی توجهی کاملا بی فایده بود... وقتی تصاویر خاطره ها در مناظر اطراف در تیر رس نگاهت قرار میگیرند! مثل آن درخت کُنار(سدر)کذا ! ،چطور میتوانی بی توجهی کنی؟

 برای تک تکشان دهن کجی کردم!!! خیر! خیال از رو رفتن نداشتند...

در نهایت من هم شروع کردم به دست تکان دادن! هر چه خاطرات  بیشتر دست تکان میدادند من هم بیشتر  و تند تر دست تکان می دادم.اصلا تصمیم گرفتم ازشان عکس بگیرم و حتا فیلم!!!
 نرده های پل،پیاده روی ناصاف که محض رضای خدا حتا دو قطعه ی بتنی اش در یک راستا قرار نگرفته اند،سیلوی قدیمی اهواز،بلوارهای ساحلی دو سوی کارون،کارون آرام و پر آب، آن دفعه ای که قهر کردم!،روزی که درباره ی حجاب و سی دی مستند ادواردو ، کلی بحث کردیم! و روزی که در کنار کارون بی مقدمه شروع کردیم به دویدن و او کمی مانده به خط پایان، کند تر ادامه داد تا من جلو بزنم!و شوق و ذوق بی حد و حصر من، موبایل تاشوی سامسونگ آلبالویی رنگم! تصنیف های شجریان ، شکلاتهای بیتر شیرین عسل  که آن سالها تنها شکلاتهای تلخ ایرانی بودند و بعد... باز هم آن درخت کُنار(سدر) کهنسال! خاطرات  زیبایی که باید تا حالا دیگر فراموششان کرده باشم برایم دست تکان میدادند....بی ادبی است، اما در نهایت یک شیشکی مشت هم نثارشان کردم که قدری دلم خنک شود!!! همزمان هم برای شانتاژ اعصاب حریف زیر لب زمزمه می کردم :"یک صفای الکی! یک وفای الکی!"

مشغول عکس گرفتن از خاطرات در عوالم خویش بودم  که صدای بوق ماشینهای پشت سر و متلک پرانی سرنشینان حواسم را سر جایش آورد و همزمان پایم گرفت به لبه ی یکی از قطعات مستطیلی بتنی و یک سکندری جانانه هم خوردم تا حسابی هوش و حواسم برگردد سر جایش.عبور از پل به پایان رسیده بود و به گمانم در نبرد با خاطرات من پیروز میدان بودم و یا شاید این را دفعه بعدی بفهمم که به اهواز می روم!

 یک گله ی گاو میش در حاشیه ی غربی رودخانه خودش را به آب زده بود ،چندتا گوساله میش شیطان میان گله سرگردان بودند و سر به سر گاومیشهای درشت جثه میگذاشتند! یکی شان که گویا به تکنولوژی "کَس نخارد پشت من ..."،دست یافته بود ، خیلی جالب انگیز کمرش را به شاخه های خشکیده ی یک درختچه میکشید!!!
لازم بود از اینها هم فیلم بگیرم و خدا را شاکر باشم که در سالهای 83-84-85 گله ای در حاشیه ی رود نبود که هوس آب تنی به سرش بزند!

...