ما که راه رفته ایم / باد است که می گذرد ...


ملولیدگی های فروردین هم باعث نشد که ببوسم و بگذارم کنار داستان نوشتن نوشته های بی سر و ته و صد من یه غاز را.

هفته ی پایانی  تعطیلات نوروزی امسال آنقدر برای من علف ندیده  فوقِ فوق العاده بود که بی خیال همه ی حرفهای تلخ و تکراری پدرانه و اعصاب له کنی که لحظات پایانی نوروز فامیلا مثل بختک های خام خوار (!) به جان مغزم افتاده بودند ، بشوم.

بُزوار خودم را هل بدهم در طبیعت بی نظیر گردنه ی حیران و حیرت کنم از چشم انداز رویایی و منحصر به فرد پنجره های چوبی کلبه ی گلی ای در روستای آق چای! و لبریز شوم از هیجان عبور از پل باریکی که عرضش به پهنای یک لنگه کفش است و ارتفاعش 4 – 5 متر! و با جیغ و داد الکی وقتِ گذشتن از پل، جَو بدهم به هیجان فضا!

بی خیال زمین و زمان و بدخواه ، مدخواه و قسط و قرض و قوله و اجاره خونه، پس از سالها دوری کردن از آب تنی در مکان های عمومی دلم نیاید از آب تنی در چشمه ی فسقلی آب گرم در دل کوه و جنگل که کمتر بنی بشری حس و حال پیاده روی تا رسیدن به آن را دارد، بگذرم .

کلاً شیفت دلیت می شوند تمام ملول گشتمی ها ، وقتی برای دیدن آبشار لاتون _ رودخانه ای که انگار از ارتفاع حدوداً 50 متری  قصد خودکشی دارد!_ ، سه ساعت تمام بی وقفه در طبیعت بکر جنگل- مرتع ،راه پیموده باشی . و وقتی در شیب های برگشت ،انرژی باقی مانده را صرف هروله  در علفزار و یا مسابقه ی دو، صرف کنی!

همیشه بهشون میگم :هی! رفقا من نمیام ، شماها تنها برگردین! کاش می شد مجبور به بازگشت نبودیم و در یکی از همین سفرها آنقدر می ماندیم که بی تلفنی و بی نتی جان به سرمان کند!

...

تابستان سال 87 بود و آغاز وبلاگنویسیِِ مستقل اینجانب در "بدون شرح" و بلاگفا. یک پستی تقریبا شبیه این نوشته بودم اندر آرزوی امکان زندگی در همچین جاهایی!
حالا نگاه می کنم می بینم همان آرزوست تقریبا ،اما از زبان یک آدم دیگر! کاملاً قبول دارم که همانا آدمی و جهان در لحظه در حال شدن است و از این حرفها ...
حالا اصلا اون لیلون سال 87 رو نمی شناسم انگار!...