بی سر و سامانی اش ...

زن کوچ کرد...

زنی که یک سر بود  و هزار سودا و سمن در یاسمنهای بیشمارش گُم ،برای همیشه کوچ کرد به کنج کافه ای پر دود!!!

جایی که کسی را نمی شناخت که رشته افکارش را پاره کند. جایی که به اندازه ی کافی فرصت داشت فکر کند و فکر کند و فکر کند تا نهایتا بعد چهارم را به گونه ای تخیل کند که فاصله کوتاهتر از یک خط راست بین دو نقطه در آن به وضوح پیدا باشد!!!


زنی که  میله ها ی پولادی زندانهای پرشمار محیطی اش را طغیانگرانه در نوردیده بود حالا از پاره کردن رشته های نامرئی امواج بلوتوس ریموت کنترل ناتوان بود...

و این به منزله ی دو راهی صعب العبور دیگری تلقی می شد که هیچ آسودگی در هیچ کدامشان پیدا نبود... یا تنهایی و یا تنهایی ...

و نهایتا از دست دادن تمام رفقا مثل ریختن برگهای پاییزی...


هی ! زنِ قصه ؛ تو محکوم به مرگی به خدا! بمیر و همه رو راحت کن! هم خودت هم بقیه رو! دیگه کفرمو در آوردی به قرعان!!!

همه گان روند و آیند...

من بد بودم. اشتباهی بودم! دانشم لابد زیاد نبود... آنقدر که حضرت رئیس رک و پوست کنده فکر شکسته شدنم را نکند و با تبختری غلیظ  بادی به غبغب بیاندازد و با لحن چاله میدانی بگوید :" فوق لیسانس مرتبطش اومده و دست رد به سینه اش زده ام ،اونوقت تو رو با پارتی بذارم اینجا کار کنی؟"

بعد ها فهمیدم که خود جناب حضرت والا دستاویز چه روابط بی ضابطه ای شده است برای تند تند طی کشیدن پله های ترقی!!!

درست یک سال بعد آقای رئیس وجدان مند (!) سه نفر نیروی جدید را به نیروی بی ردخور پارتی جذب کرده است!

سه نفری که هیچ کدام فوق لیسانس ندارد. لیسانسشان هم کم ارتباط تر از من باشد مرتبط تر نیست  و در کنار اینها سابقه کار 5ساله اینجانب را که هیچ  حتا یک روز سابقه کار هم ندارند ...

و اینجانب همچنان تماشاگر ما وقع...

گنجینه یا حکایت لنگه کفش در بیابان؟!

 

یک گنجینه کشف کرده ام! درست در گوشه دنج اتاق خودم در تیمارستان فعلی که در آن سکونت گزیده ام! یک فایل 4 طبقه و سرشار! آن قدر پُر که  کشوهایش به سختی  بازو بسته می شود و کالری ها کالری باید بسوزانم برای بیرون کشیدن یکایکشان! ؛
دوره کامل مجله کیان ! بخارا و ارغنون! (حالا اگر نه دوره کامل اما؛ اکثر شماره گان!) به علاوه تعداد زیادی کتابهای فلسفی – سیاسی – علوم اجتماعی و البته ادبیاتی.

اتفاق بس دلگرم کننده ایست در تیمارستانی که شتر با بارش گم می شود ، سگ صاحابش را نمی شناسد و یابو ، توهمِ تصور ِ اسبِ تک شاخ ِ زرین سُم را در خیال خام، از خود می تراشد!

دارنده ی کتابها (صاحابشون!) شبیه فلسفه خوانهای نوع "از خود مُچَکر(!)"است. جزء کسانی که در بدو ورودم به این اداره پرچم سرخ جنگ را بالا برد و به یک نیش و دو کنایه در کوس جنگ قویاً دمید! و با این وجود قبول کرده که گاهاً از گنجینه اش استفاده کنم.بعید میدانم آدم رک و بی محابایی مانند او در مخمصه تک و تعارف گیر افتاده باشد! به هر حال من به ترکیب تازه ی " نوع متعالی خود خواهی"* در این موارد ایمان دارم! و هوشمندانه  سر این از خودراضیِ خودشیفته را هم با پنبه خواهم برید!؛" هستم"!!! همینقدر بدجنس هستم وقتی به موردهای اینچنینی برخورد کنم؛ "می شوم" !

...

نوشته ی بالا را یادم نمی آید درست چند ماه پیش نوشته بودم،بس که نوشته جات ریز و درشت در مغزم انبار کرده ام! همین را بگویم که در این مدت مدید تنها یک جلد از آن گنجینه را خوانده ام  بس که وقت ندارم!
 آن قدر وقت ندارم که نمی رسم حتا نوشته های رفقای شفقای را بخوانم!
آن قدر حتا وقت ندارم که از سفرهایم بنویسم!

چرا وقت ندارم؟! گاهی به نظرم می رسد در بُهتی ابدی گرفتار آمده ام.....

شاید باور نکنید رفقا اما آخرش ما هم بهمن جوجی شدیم،شاهد هم یه چهار پنج تایی موجود است!!!


 

*- برگرفته از "شب ممکن" حسن شهسواری که درباره اش نوشته ام و آن نوشته هم در حال خاک خوردن است...