ذهنم دارد می نویسد. دست من نیست. دست خودش است! انگار تخیلات مرا به چیزی حتا نمی پندارد!!!!
افسار گسیخته وار می تازد وامانده ! از کودکی که در کوچه می رود در حالی که دست کوچکش در گرفتن دست درشت و ضخیم پدر بزرگی خمیده اما خًر ذوق ، کش آمده و ماتحتش در حفظ پوشک بزرگ و آویزانی در جدال با جاذبه، کاریکاتور متحرک و زنده ای ساخته است!
ذهنم مدام با خودش حرف می زند! تخیلاتم را با اردنگی به خانه ی قبر می فرستد و خودش دست به کار نوشتن می شود! با وجود چنین ذهنی اگر انفرادی و نبود کاغذ و قلم هم راستا شوند من رسما خواهد مرد...
باز هم درباره دروغگویی می خواستم بنویسم ، اما ذهن چموش و چالشمند این روزها با تمرکز نداشته ام سر سازگاری ندارد! نمی دانم شاید هم شوکه شدن از رد صلاحیت پدر پیر انقلاب و نظام (!) ، به این روز انداخته ام! نه این که در روزِِ پدر نگران ِ آن پدر، باشم و نه اینکه حامی اش بوده ام رسماً ،به اینکه انتخابات برایم دغدغه بود اصلاً! فقط اینکه ناگفته هزار نکته ی باریکتر زمو و پیامی بزرگ در این به اصطلاح پولتیک وقیحانه ی رد صلاحیت پیداست.
کشور و جامعه شبیه تر به " سرزمین گوجه های سبز" می شود و دیکتاتور، دیکتاتوری را بیشتر به سمت استبداد سوق می دهد و " هیچ چیز غم انگیز تر از این نیست" ....
:/