تهران نوشت

- سومین بار است که در دو ماه گذشته تهران هستم و تک و تنها شهر را گز میکنم!


- در مجموع نمیتوانم بگویم این سفر ها خوش گذشته اند یا نه! ترکیبی بوده اند از لحظات پر از اشک و لبخند!!!


- تنهایی دلگیر کننده بوده است، اما بعضا آلترناتیو بهتری سراغ نداریم! :/


- نمایشگاه گل و گیاه فق العاده بود! تنها ایرادش این بود که همراهی نداشتم تا یک عکس خانمان سوز از ما  بیندازد!رهگذران از سر رفع تکلیف غیر اجباریشان، ماس ماسک دوربین گوشی را فشارکی میدهند و ظفرمندانه گوشی را به آدم برمی گردانند و حتا نیم نگاهی به قیافه ی کش آمده ات بعد از دیدن عکس نمی اندازند!


- برنامه ی توأمان جنگل نوردی و کوهنوردی جمعه(جنگل الی مستان)، در مه و باران و سرما ، سخت، اما  بی نظیر بود!


- فیلم بغض بسیار غمناک بود!آدم دلش میخواد فیلم بهتری در سینما آزادی ببینه!
بله میدانم که این فیلم پیام بزرگی دارد: " زود قضاوت نکن" .
بله این را هم میدانم که بازی باران کوثری در این فیلم  خیلی خوب بود!


- این چه وضعیه که بساط تئاتر رو شنبه ها تعطیل کردن؟ مگه جمعه چشه؟!


- پنج شنبه شب،زیر پل ، بغل پیچ شمرون با کوله پشتی سنگین کوهنوردی اندازه ی نصف قد خودم(!) و کفشهایی سنگینتر از کفش فضانوردان منتظر تاکسی یا مسافر کش ایستاده ام!امان ازدستشان! سه تا ماشین هم زمان بایستند و بوق و بوق! خب آدم میگرخد به مولا! نکنید نسازید برادران من! والله که آدم به خودش شک میکند! :/
من واقعا نمی فهمم این دارندگان ماشین های مدل بالا چی پیش خودشون فکر میکنن. اما الان دیگه متوجه شدم سن و سال و پولدار و بی پول نداره، هر مرد اهل امور خاک بر سری(!) خودش رو محق میدونه که در هر شرایطی شانس خودش رو امتحان کنه!!! در راستای پست ترنج

در دفاع از دسته بندی های من درآوردی!

 

من آدم چیزدانی نیستم! منظور اینکه مطالعات آکادمیک خاصی در زمینه ی علوم انسانی ندارم.

این روزها در فضاهای مجازی  و در پیامدش دنیای حقیقی ،برای موردِ بَه و بَه و چَه چَه قرار گرفتن بهتر است که یک مدرک مثلا فوق لیسانس فلسفه (!)، علوم اجتماعی، علوم سیاسی و یا مشتقاتشان را زرکوب شده زیر بغل داشته باشی. یا اگر هم نداری باید کلی کتاب کمرشکن و سنگین  مرتبط با فیلسوفان تحلیلی و قاره ای و چه و چه و آراء و نظراتشان را از بر باشی تا حین بحث و جدل ها از آستین مرقع بیرون بکشی و چون چماقی قاطع بر سر مخاطبت بکوبی بلکه پیروز میدان باشی. (چرا که متاثرانه ، عموما در بحث های رایج  یا گپ و گفت های دوستان علوم انسانی دان بیشتر کفتمان مشهود است تا گفتمان.)
خلاصه  این تمایز علوم انسانی دانی می تواند دال بر فرهیختگی بی حد و حصر و کسب منزلت لایتناهی در قضاوتها حتا گردد.
این تمایز گاها در عرصه های مختلف، تمایز رقابتی (!) حتا محسوب می گردد.(یه روز خوب که حسش بود درباره تمایزات رقابتی در عرصه های مختلف توضیح خواهم داد!)
...

من اما مدام پراکنده خوانده ام و این را آسیب عظمای روند مطالعات دست و پا گچ گرفته ام (!)، می دانم.
 در این میان هرگز احساس نکرده ام که حتما لازم است مثلا در فلسفه هوادار جان بر کف و یخه دریده ی یک فیلسوف خاص یا یک ایدئولوژی مشعشع و یا منش فکری ویژه بود! هر کدام را خوانده ام فقط محض این بوده که بدانم چه گفته اند و چرا ؟ که چه بشود؟! خیلی از چیزهایی را هم که از ابتدای سال 80 تا کنون خوانده ام دست فراموشی با خود برده است و دست بنده ی گیج را خالی گذاشته است،بدبختانه!

این همه گفتم که بگویم. تصمیم داشتم درباره ی دسته بندی رمان ها به "عامه پسند" و "خاصه پسند"، بنویسم اما خب گویا حتا سواد لازم نوشتن درباره ی ادبیات و منتسبات به آن را هم ندارم. هر چه بنویسم و بگویم هم صرفا بر اساس مشاهدات و تجربیات میدانی خودم طی این سالهای دمخوری با رُمان است وبس  و هیچ گونه ارزش دیگری هم ندارد.

بار ها شده کتابهایی را خودم خوانده ام ، پسندیده ام و به دوستی امانت داده ام که بخواند (البته با اصرار سیریش وار خودش) و طرف بَعدِ دو روز برگردانده و اصلا حوصله ی مبارکش نکشیده به خواندن! و با صورتی آویخته و صدایی عاری از هر گونه احساس گفته که : هی لیلون! چه حوصله ای داری تو ؟!بابا، بی  ی ی خیال ! با این کتابهات!

اگر طرفداران رمان های رقیق شده ای مانند نوشته های فهیمه رحیمی و مودب پور و امثالهم را سوا کنم از بقیه. باز هم می توانم برای رمان ها دسته بندی عامه پسند و خاصه پسند منتها از نوع دیگر قائل شوم.

این دسته بندی من درآوردی به هیچ وجه از ارزش کار نویسنده و اثر نمی کاهد و فقط کمک می کند که بدانیم چه کتابی را به چه کسی معرفی کرده یا امانت دهیم که بعداً با پک و پوز کش آمده نیایند سراغمان!!!

به عنوان مثال من تمام آثار دولت آبادی را بجز این متاخرها ؛ "سلوک" یا " آن مادیان سرخ یال" در دسته عامه پسندها قرار می دهم. "شوهر آهو خانم" علی محمد افغانی را در دسته ی عامه پسندها می گذارم و " شلغم میوه بهشته" اش را در دسته خاصه پسندها!

نوشته های احمد محمود و مسعود بهنود و عباس معروفی را در دسته ی عامه پسند و نوشته های رضا قاسمی و " من منچستر یونایتد را دوست دارم" مهدی یزدانی خرم را در دسته خاصه پسندها می گذارم.

از حسین سناپور دو کتاب خوانده ام "نیمه غائب" و "ویران می آیی" که اولی را خیلی دوست داشتم ،اما دومی چنگی به دلم نزد و البته هر دو را جزء خاصه پسندها می گذارم. 
کتابهایی مانند "عطر سنبل،عطر کاج" فیروزه جزایری دوما و " کافه پیانو"ی جعفری و مجموعه داستان کوتاه "کفشهای شیطان را نپوش" احمد غلامی را هم در دسته عامه پسند ها می گذارم.

و البته مثلا "بوف کور" صادق هدایت را در دسته خیلی خیلی خاصه پسند قرار می دهم!

به طور خلاصه در دسته بندی من در آوردی ام، داستانهای عامه پسند طیف گسترده تری از مخاطبان را راضی نموده و تعداد بیشتری می توانند با این ها ارتباط برقرار کنند، لُبِ مطلبِ داستان ، باقلوا وار از حلقوم آدم پایین می رود و در خواندن آنها کیف و حظی ست سرشار و لایتناهی! ضمن آن که از ارزش ادبی این داستان ها ذره ای کاسته نشده و اغلب نشان های ادبی مختلفی هم بر شانه ی خود حمل می کنند.



سالخوردگی در سایه آفتاب بی رمق زمستانی!

 

این هم عکسی از اسکندر کوچه ی ما! فراغ بال و خیال رام را تماشا کنید؛

 

               


 یله شدن روی صندلی ارج تاشوی کج و معوج سالهای دور و فرو رفتن در چرت نیم روز، در آفتاب لَش و لاجون زمستان، دهان باز مانده و دست به سینه نشسته در خواب، رادیوی قدیمی همیشه روشن و  بساط رها شده ی  سیگارفروشی که بنظر می رسه بیشتر وسیله ی تفریح است تا امرار معاش ... بنازم این خیال  رام و بختِ آرام را...


 

 

این عکس در پاییز یا زمستان دو سال پیش شکار شده است. در این دو سال نه چهره ی من تفاوت چندانی کرده نه به صورت اسکندر که هفتادو اندی سال باید داشته باشد،خط افتاده!!!

اما یک نوزاد را در نظر بگیرید که دوساله شده است!... چه ربطی داشت لابد؟!!!

 

این عکس من را به یاد جوجه های 5 ریالی می اندازد، که بعد شدند 50 تومانی و بعد تر ها 500 تومانی و لابد حالا با اوضاع گرانی ارز و سکه و طلا و مرغ و تخم مرغ و ... باید 5دلاری شده باشند!  !

جالبترین خاصیت جوجه های مذکور، همین بود که وقتی توی آفتاب می گذاشتیمشان اتوماتیک وار ولو می شدند روی زمین و چشمانشان خمار می شد و تا بودن آفتاب در همین وضعیت مست و ملنگ پخش زمین باقی می ماندند. :)

 

دیدن هر روزه ی اسکندر یا هر پیرمرد و پیرزنی روزهای پیری خودم را گوشزد می کند... امیدوارم علم تا آن روزها سریعتر پیشرفت بکند! لابد این سوال پیش آمده که خب مثلا چه گلی به سر من و شمای پیر مرد -پیرزن، بزند؟!

 

- جشن مهرگان (16 مهر) هم بر همه ی دوستان ،خوانندگان اهل فن، مخاطبان عام  و رفقای اهل دل ،خوش و فرخنده باد.



پ. ن: درگیرم ، فکرم مشغول است، روز های نسبتا استرسناکی را می گذرانم، حوصله چندانی ندارم.

 

تئوریزه ی خشونت ،روایات تلخ و شگفت انگیز

-------  




"من منچستر یونایتد را دوست دارم" به قلم  مهدی یزدانی خرم،  با مقدمه قوی و دلگرم کننده ی نویسنده ، بسیار جذاب آغاز می شود.  دلگرم کننده از آن جهت که خواننده اهل فنی که شما باشید سریعا متوجه می شوید با اثر ویژه و متفاوتی روبرو هستید.

برای خواندن  این کتاب فی الواقع باید صبر و حوصله ی زیادی داشته باشید، بر اعصابتان مسلط باشید و تسلیم سردرگمی ناشی از پیچیدگی ماجراها ، به یکدیگر نشوید. باید دل و جرآت دیدن خون و خونریزی و جنایت و گور به گور شدن آدمها را داشته باشید!، که از صفحه صفحه ی این کتاب خون می چکد و هر شخصیتی که وارد داستان شد باید منتظر کشته شدن فجیعش در چند صفحه بعد باشید! بیشتر قتل ها دلیل و جنبه سیاسی دارند.بعضی هاکلیشه ی ناموسی، بعضی ها کینه های قدیمی ، بعضی دیگر بر سر باج خواهی و تعداد بسیاری هم فقط الکی ! سهواً و از سر بدبیاری مقتول ..........

 پس از استارت داستان در پاییز 83، نویسنده ما را به دهه 20 می برد از آنجا به دهه 30 می کشاند، اما عمده رخدادها  در سالهای 1331 و 1332 و روز های اوج درگیری های میان طرفداران مصدق و سلطنت طلبان اتفاق می افتد، روزهایی که تهران پر است از افسران آمریکایی و انگلیسی و کوچه پس کوچه ها ی تهران به رنگ و بوی خون، خو گرفته اند و غسالخانه ی شهر به تل جنازه های آشنا یا بی صاحب!

داستان با توقف دانشجوی تاریخ دانشگاه تهران در پشت چراغ قرمز عابرین پیاده چهار راه ولیعصر ، که بد لباس است و مریض احوال، کلید می خورد و همینطور از شخصیتی به شخصیت دیگر منتقل می شود ، در جاهایی داستان ها تلاقی های جالبی هم پیدا می کنند، هر کدام ازین  آدمها ممکن است ، نقش پر رنگ یا حتا سیاهی لشکروارانه ای در ماجرای شخصیت قبلی داشته باشند.

یک راوی ناشناس کل داستانها را تعریف می کند و برای روایتش از مکالمه آدمها و تمام فکر و ذهنشان  و پیشینه و آینده شان حتا استفاده می کند. حتا اگر سیاهی لشکر باشند، که اکثرا هم سیاهی لشکرند. در هین خواندن این رمان ممکن است اصلا فکر کنید که در حال خواندن زندگی نامه سیاهی لشکر ها هستید و نه برشی خونین ازتاریخ ایران .
 راوی به شکل منحصر بفرد و ماهرانه ای برای اتصال داستانهایش به هم در جاهایی حتا دست به دامن یک لاکپشت فسقلی لگد خورده ی مفلوک یا یک مورچه ی گرسنه و ازین قبیل می شود و انگار ناچار است  داستان زندگی و فکر و ذهن این جک و جانور ها را هم در هاگیر واگیر شلوغی خیابانهای آن روزهای تهران ، تعریف کند!
 به هر حال دیدن زندگی از نگاه یک لاکپشت بدبخت و گرسنه و تیپاخورده در حالیکه فقط دو سه پاراگراف کل داستان را اشغال کرده ، هم در نوع خودش جالب است .

حکایت دست به دست شدن های عکسی، مربوط به یک افسر نظامی خوش پوش در منظره ای زیبا از شهر پراگ هم انگار از نکات کلیدی داستان بوده و باید دقت شود ، هدف نویسنده از قرار دادن این عکس در استخوان بندی داستان که همگان روند و آیند و عکس مذکور همچنان هست ، چه بوده است؟! تنها مکان عکس مذکور است که عوض می شود ؛ از کیف پول دانشجوی تاریخ تا پشت شیشه ی قاب عکس آویخته در یک کافه بار ،تا چمدان لباس یک زن لهستانی کوچ داده شده به روسیه و بعد به ایران، بساط یک کتاب فروش دوره گرد یا خانه یک نقاش، یا یک شکنجه گر روانی زندان دولت !

 روح های سرگردانِ اغلب مربوط به جنازه های گور به گور شده، پرواز کنان بر بالای شهر اتفاقات خونین را تماشا می  کنند. انگار که اصلا شهر و تمام اتفاقاتش تحت حکومت اینهاست! روحها هم باهم  گفتگو می کنند ،سر علایق سیاسی شان کل می اندازند و حتا حال هم را می گیرند!

 و در پایان یک غافلگیری کوچک از جنس پایان عجیب " سمفونی شبانه ارکستر چوبها "ی رضا قاسمی هم در انتظار خواننده است!

اینکه داستان با یک دانشجوی تاریخ بی پول و مفلوکِ مبتلا به سرطان خون آغاز می شود، استعاره ی جالب و قابل تحلیلیست، اما اینکه چرا دانشجو با خیره شدن به تلویزیونی که در پشت شیشه ی یک مغازه لوازم صوتی تصوری که در حال نشان دادن مسابقه ی فوتبال تیم منچستر یونایتد قرمز پوش است، به یاد سلولهای خونی  ناقص و بیمارش می افتد که عنوان رمان رقم بخورد را اعتراف می کنم که نفهمیدم!

و اما مهم تر از همه، در این رمان باید به تئوریزه ی خشونت  و ریشه های قوی و تاریخی آن در خلقیات جامعه ی ایرانی دقت کرد. ماجرا ها خالی از هر گونه ابراز احساسات همدردانه، متاثرانه یا متاسفانه، نسبت به قتلهای رقت انگیز و ضرب شتم و شکنجه ، بسیار عادی  روایت می شوند انگار که مثلا شکنجه گر ترشی آلبالو انداخته و  در انبار خانه اش نگهداری می کند و نه کلکسیون اجزای بدن انسانها را !!!!

 


 

پ.ن 1 : تا آنجا که می دانم  بسیاری از آدمها و شخصیتها و وقایع این داستان واقعی بوده و وجود خارجی داشته اند و صرفا زاییده ی تخیل نویسنده نیستند.


پ.ن 2 : دوست بسیار عزیزی درباره ی اینکه یزدانی خرم در مصاحبه ای، گویا با لحنی زننده در تخطئه ی نوشته های دیگران کوشیده و داستان ها را به گروه عامه پسند و خاصه پسند تقسیم کرده ، گفته بود و آن قدر شاکی بود که حتا دست و دلش به خواندن کتاب مذکور نمی رفت. به نظرم رسید در اسرع وقت نظرم را درباره ی این گروه بندی در قالب یک پست بنویسم.


پ.ن 3 : در حال خواندن نمایشنامه ای با عنوان " در مه بخوان" از اکبر رادی هستم. که به نظر جنس خفنی می رسد! ؛)


پ.ن 4 : برای جلو گیری از طویل شدن متن و از بین رفتن لذت خواندنش هیچ قطعه ای از داستان را در متن نگنجاندم! (در واقع تخسیر ژن موروثی شیرازی ماست که باز هم فعال شده انگار! :دی)


 پ.ن 5 : کتاب برای بار دوم در سال جاری توسط نشرچشمه منتشر شده و از مجموعه کتابهای قفسه آبی این انتشارات می باشد.قیمت : 6000تومان