تصمیمات گوربابایی!

زمین و زمان را در یک لحظه در چمدانی میچپانی و زمین میگذاری؛ بارسنگینی که مدتها به دوش کشیده  ای و حالا از شانه ها  رها کرده ای. سبک میشوی...
 دلت میخواهد تا ته دنیا را یک نفس بدوی. این لحظه های طلایی... این لحظه هایی که قید همه چیز را زده ای و زیر لب زمزمه کرده ای "گوربابای همه چیز"! عاشق این لحظه ها هستم. لحظه های بی شماری که با اشک و لبخند آمیخته بوده اما هیچ جایگزین بهتری در دنیا برایش یافت نشده. زمین گذاشتن این چمدان گاهی با شکستن پوسته ی بلوغ همراه بوده ، گاهی با بالا بردن پرچم سفید تسلیم ،گاهی  با قد علم کردن در برابر عرف و سنت و رهایی از پایبندی های بی خود و بی جهت ، گاهی پابان دادن به یک تلخی بی پایان ، گاهی یک اعتراف ، گاهی یک عذرخواهی... گاهی تصمیم به کندن و رفتن و در نهایت گاهی تصمیم قاطع بر ماندن و ادامه دادن...

در تمام این لحظه های شگفت انگیز دوست داشتنی  تاکید میکنم که زیر لب تکرار کرده  ام زمزمه  ی " گوربابای همه چیز " را. وهرگز از تصمیمات گور بابایی ام هم پشیمان نشده ام چون به یقین رسیده ام که "ارزشش را دارد".

ترس و لرز

 

فوبیای ترس از آمپول پنی سلین از اوان کودکی زندگی برای من نگذاشته بود. برای من آغاز فصل سرد با لمس تیزی سوزن آمپول شروع میشد نه با رمنسهای برگ ریزان پاییز هزاررنگ و قارقارکلاغ و کوچ پرستوها و نم نم بارون و قس علی هذا.

بماند که برای در رفتن از پنی سیلین به هر ریسمان حقه ای چنگ میزدم و تلاشم در سوار کردن هر کلکی کاملاً مذبوحانه بود و همیشه لنگ لنگان و آمپول خورده، دست از پا درازتر و دست در دست مامان خوبم به خونه برمی‌گشتم و وارد پروسه حوله گرم و پاشویه می شدم.

به همین منوال گذشتند روزگار کودکی و بقول شاعر " روزگارکودکی برنگردد دریغا... شور و حال کودکی برنگردد دریغا...." 

 مدت زیادیه که دیگه پنی سلین نزدم ،آخرین باری  که زدم دیگه ترس و لرز و خارش مغزی ناشی از تامل برای پیچوندن آمپول نداشتم. نمیدونم بقیه آدم بزرگهایی که خیلی راحت تن به آمپول میسپارن چی تو کلشون میگذره اما من یکی انگار که از یه نقاط عطف ویژه ای  توی زندگی، یک جور سِر کننده ی خیلی قوی بهم تزریق شده که دیگه هیچ دردی رو حس نمیکنم. 

 تو زندگی پرفراز و نشیب اونقدر درد های بزرگ هست که درد یه آمپول فکستنی توش گمه! شاید شاعر شعر بالا از همین لحاظ میگه :"دریغا" ارین لحاظ که اون موقع اگر دردی بود فقط درد آمپول بود. و واضح و مبرهن است که درد جسم کجا و درد روح کجا...

فوبیای ترس و لرز از پنیسیلین به همین راحتی در دلهره های دیگر حل و هضم شد .دستور العمل غلبه بر ترس از آمپول به همین راحتیست. مدام به خودتان بگویید ،یک آمپول فکستنیست دردش عینهو نیشگونه!از فلان اتفاقی که تو زندگیم افتاد که دردناک تر که نیست!!!!