"سیندرلا"ی جلال تهرانی با نمک و فلفل" شایعه"

اپیزودهای نمایش اینطور نامگذاری شده و آرایش یافته اند ؛


روز اول : عشق قانون خط های موازی را نقض میکند.

روز دوم : شوخی می شود.

روز سوم : شوخی قانون خط های موازی را دوباره اثبات میکند.

مکاشفه : خط های موازی بر هم عمودند.

روز چهارم : شایعه می شود.

روز پنجم: شایعه زاویه را تنگ میکند.

روز ششم : زاوبه خط های موازی صفر میشود.

روز هفتم : سیندرلا تولید می شود.

 

خلاصه وار و ساده انگارانه اش این می شود که ما در این نمایش با عروس هزاردامادی مواجه هستیم که در پی کشیدن نقشه قتل شوهر خیانتکارش (ژنرال) با یکی از عشاق قدیمی اش (سروان) ملاقات می کند ، قتل پیچیده ای که در ادامه معلوم می شود ذینفعان دیگری هم داشته و اگر واقعا اتفاق افتاده باشد (!!!) دیگرانی هم در آن دست داشته اند اما "مصلحت" اینست که سروان، قاتل شناخته شود...


در ابتدا شاید تنها شباهت سیندرلای نمایش با سیندرلای واقعی جا گذاشتن لنگه کفش در دست مردان بنظر برسد و همین صفت او را به نماد سیندرلا در چشم تماشاگر  بدل کند. اما داستان در واقع بیشتر از هر چیز به حاکمیت شایعه تاکید دارد. هیچ سیندرلایی وجود ندارد بلکه در ادامه شاهدیم که "شایعه" از یک زن معمولی می تواند سیندرلا بسازد، همانطور که از گل محمد رمان "کلیدر" یک اسطوره  تراشیده می شود.(هرچند که قیاس چندان به جایی نکردم و تنها با این مثال خواستم به اهمیت شایعه اشاره کنم)

گلاب آدینه نقش پدر سیندرلا را با پوشیدن کفش های بزرگ ِمردانه،  بسیار استادانه اجرا می کند و می شود گفت با بازی خوبش جور بقیه را کشیده است . هر چند با وجود تمام نقد هایی که به بازی ها شده و اینکه چرا کارگردان دست بازیگرها را باز نگذاشته است به نظر من از ملزومات نمایشی با این فضا بوده و کاملا هوشمندانه این اتفاق افتاده و جز این انتظار نمی رود. ضمن اینکه  این نمایش بیشتر بر محور کلام و دیالوگ می چرخد تا بازی بدنی.

در طول نمایش، سالن اصلی تئاتر شهر در سکوت مطلقی ،همه سمع و بصر شده بود و  مذبوحانه تلاش میکرد حکایت این طنز ابزورد را بهتر فهم کند. و من عمیقانه لذت می برم از این همه توجه و کلنجار رفتن و میخکوبی مدام که در چشم تماشاگرها می بینم. این می رساند که مخاطب در پی رضایت قشری کوتاه مدت نیست و شاید به دنبال اندیشیدن یک مفهوم است در حالیکه همچین شعاری در ذهن دارد؛
" ما تماشاگرهای ساده ی هنردوست ، هنر فاخر میخواهیم ،همین و بس."

 به عنوان یکی از همین تماشاگر ها در تمام طول نمایش سعی میکردم خط و ربط میان عناوین اپیزودها با اتفاقات و دیالوگهای نمایش را بفهمم و اینکه چرا شخصیتها مدام از پرسیدن سوال طفره می روند به جای حالت معمول طفره رفتن از جواب دادن(! )برایم جالب بود. مثلا در گفتگوها ی نقشها معمولا این جملات بازگو می شدند :

"- این ینی که تو داری از من سؤال می پرسی؟   / یا   - من ازت نپرسیدم که جواب میدی .... "

و بعد  در پاسخ جمله ای مشابه این شدیدا امر پرسیدن  انکار می شود :

" نه نه ، این فقط یه جمله ی خبری بود ! ... یا ..."


از آنجایی که طبق اصول هرمنوتیک پیش فرض غالب حاکم بر ذهن بنده رنگ و بوی سیاست دارد اظهر من الشمس است که چه چیزهایی برداشت میکنم! اما خب واقعیت این است که این نمایش بر نقش شایعه و واقعیت مجازی در دنیایی مجازی تاکید دارد. مثل همان سیندرلایی که بر اساس شایعه با جمله هایی که درباره ی او میگویند تولید شده واین جمله ها هم مثل سایر جملاتی که حقیقت را در پس پرده ی شایعه گم می کنند همواره با فعل "میگن..." آغاز می شود! و گویا کارگردان هم نظرش بر این بوده که اصولا جواب همه چیز در همان شایعات معلوم است و چون حقیقتی وجود ندارد و واقعیت همان شایعه است. اصولا سوال پرسیدن هم معنایی ندارد.

 " اگر خودت باور کنی که احمقی، مردم به نظرت احترام میذارن." و بعد شایعه می شود و " شایعه همیشه واقعی ترین چیزه !"

در همین راستا اشاره ی پر رنگی به "مصلحت" میشود. مصلحت همان چیزی است که شایعه با کتمان حقیقت قرار است به آن برسد . ؛

"اینجا هرچی کمتر بدونی صلاحیت بیشتری داری ..." ، " الان تنها چیزی که من میشناسم  مصلحته !"؛ " الان قاتل بودن سروان مصلحته"

در جای جای نمایش " ژست اپوزیسیون" مدام ریشخند می شود، "صداقت" هم مانند سایر صفات اخلاقی مزخرف حساب  می شود.

سرهنگ( (گلاب آدینه) که نقش حکیمانه و حاکمانه ای بازی می کند ، معتقد است که اعداد بیشتر ازعدد 3، " خیلی " به حساب می آیند و  "دشمن"ِ  دشمن ِ شما ، در واقع " دوست عزیز واقعی " شماست!  " وقتی همه جا رو کثافت گرفته، احمقانه ترین  چیز دلیل موجهه!" و "وقتی همه کفش سیندرلا رو دارن ینی هیچکس اونو نداره!" 

این جمله  آخر در راستای فروکاستن ارزشها در صورت همگانی شدنشون می تواند تلقی بشود ضمن اینکه در قسمتهای دیگر هم برای چیز های دیگری تعمیم داده شد که متاسفانه در خاطرم نمانده است!

یک نکته ی خیلی جالب دیگر هم در خاطرم مانده اینکه انگار در راستای بی ارزش شدن صفات عالی و اخلاقی مثل "صداقت"  زیبایی زن یکی از همکاران اداره پلیس از زبان سرهنگ اینطور بیان میشه : " همون که بهش میگن کم رنگه! کمر زیادی باریک داره ، دماغش خیلی خیلی "قابل توجه"!

و ازآنجایی که تناقضات کلامی رفتاری گیج کننده ی زیادی در نمایش هست فقط میشود حدس زد که سرهنگ درباره ی یک زن بلوند خوش هیکل و زیبا رو داره حرف میزنه که چشم همه ی کارمندها دنبالشه ....

 در اداره ی پلیس قصه  تقریبا همه مقامها ی عالیرتبه ارتباطات فامیلی و خانوادگی با هم دارند بجز سروان مفلوک که مصلحتا ً قاتل شناخته میشود،  شاید این هم نکته ای باشد.

 



  نقدی غیر منصفانه را در اینجا و نقدی منصفانه را در اینجا میتوانید ببینید.






خواب زدگی با طعم تیرامیسوی رنگین کمانی!


این فکرهای لعنتی نمیگذارند بخوابم!

اول این سیگار کذا خوابم را پراند...

بعد یورش قهرمانانه فکر های رنگین کمانی به قهر خواب و چشم انجامید و این شد که با سرکی در یخچال محض یافتن خوردنی هیجان انگیزی در این وقت بامداد و به چشمک تنها تیرامیسوی دست ساز خودمی (!) درست در آن گوشه ی دنج سمت چپ یخچال ، دامن از دست بدادم و این موتور محقر پس از بلعیدن آن محبوب مثل ساعت شماته ای راه افتاده و روشن شده  و امیدوارم نهایتا تا نیم ساعت دیگر از کار بیافتد وگر نه با این تغییر ساعات کاری مجبورم یک لیفتراک اعیانی کرایه کنم برای جدا کردن این جانب از رختخواب و شتافتن به سوی یک لقمه نان حلال(!!!)

- خلاصه اینکه بعضی آدم های دوست داشتنی در زندگی هستند که از وجود پر مهرشان به وجد می آییم ، کلی هم حرفهای خوب و قشنگ و پراگماتیستی ِ دلچسب می زنند اما در نهایت چند جمله ای هم می گویند که ای کاش نگویند که انگار آب است که بر آتش میپاشند ای کاش نگویند ... نگویند ... نگویید خب! مگر مجبورید مصداق گاو نه من شیری ضرب المثل شوید؟


- بعد گویا اسطرلاب به دستان به طور واضح دست از رصد ما برداشته اند به حمدالله و سر خویش گرفته فقط به عشق و حال خود می پردازند... که هیچ پایانی شیرین تر از پایان یک رنج به ظاهر بی پایان نیست!عمیقا خوشحالم ازین بابت.


- دو دلم ارزشش را دارد پی ستاره ها را بگیرم یا نه؟! رسما حال و حوصله ی دنگ و فنگش در دستگاههای عریض و طویل بروکراسی زده را ندارم. بعد هم دانشگاه علوم تحقیقات بوده ، ام آی تی که نبوده فلذا  این حرفها را ندارد. هرچند برای امنیت شغلی به شدت به این مدرک کوفتی نیازمندم ... :/ و برای زندگی خود محور در این جنگل به این شغل کسالت بار...


- در همین راستا همکار چماق به دست سابق ، اصولگرای اصلاح طلب ِ من بعد روحانی(!) ، امروز با تأثر و تامل و تعمق دقیقی تاسف میخوردند که :" گفته همه ی فتنه ای ها بیان برن دانشگاه"!

این کلمه ی فتنه ای را که می شنوم خونم به قل قل می افتد! مثل این می ماند که گربه نره ، پسر شجاع و دختر مهربون را با روباه مکار اشتباه بگیرد!!! 


پایین نوشت : مثلا قرار بود درباره ی نمایش "سیندرلا" ی جلال تهرانی بنویسم که سه هفته پیش دیده بودمش...