سوگند به جامه های فاخرِ زربفت و پر زرق و برق ِ خران!

خیلی لاغر است! مرد افکن نیست! زیادی سوسولی است و کلا لبها نمی توانند ارتباط معنا داری با پیکر لاجونش برقرار کنند! جگرت را خون می کند تا تمام شود! 

!esse  به لعنت خدا هم نمی ارزد این!More  دودش هم که جواب نمی دهد اصلا! صد رحمت به 

مارلبرو فیلتر پلاس که تمام شد، چند تایی پال مال اوریجینال فرد اعلای مِید این خارجه بود که کام دادند و درود خدا بر آنها باد. یک بسته منهای دو نخ ، دان هیل منحصر به فرد سوئیچ دار دو مزه ی خرد سوز هم هست، که واقعا دلم نمی آید تند تند دودشان بدهم  و از طرفی خائفم نکند بیشتر بماند، چیزی از کیفیتش نماند!!!

… های بی خاصیت esseامان ازین

 

دو روز مانده تا آغاز پاییز! باورمان نمی شود این سی و یکمین پاییزیست که جلوی چشممان رژه خواهد رفت! و اغواگری خواهد نمود و به یاد مان خواهد آورد که : اوهوی فرزند پاییز! چه نشسته ای که زندگی تو  در همین روز های زرد و نارنجی و قرمز و طلایی، ام پی تری گشته! از تولدت تا آغاز فصل عاشقی ات ،از مرگ تدریجی عزیزت تا ازدواجت ، از آغاز اشتغال تا روز جدایی و پایان یک زندگی مشترک و پیروزی ها تا شکستها و امسال هم گویا خبری در راه است!!!...

! هر چند نباید جدی بگیری و همه ی اینها اتفاقی اتفاق افتاده است 

 

 

نه این esse لعنتی فاز نمی دهد، با این همه اما انگار نمی شود این فصلِ پر از عصر هایِ ابریِ 

دلگیر باموسیقی متن  انکرالاصوات کلاغها، را دوست نداشت. هیهات...



                      :پس نوشت


 بیش از 10 روز است که " من منچستر یونایتد را دوست دارم" مهدی یزدانی خرم را تمام کرده ام اما حس و حال نوشتن  درباره اش نیامده هنوز

 

  

-         - در حال خواندن نمایشنامه ی دیگری از چرمشیر هستم با عنوان " روایت عاشقانه ای از مرگ در ماه اردی بهشت"!

باری که حملش ناید ز گردون...

نفسش را همراه با تُنالیته ی جغجغه وار صدا ، از جا و مکان گرم و نرمش بیرون می دهد و ناغافل فوت می کند در سک و صورت رنگ پریده ی یخ کرده ام  که : " باید نگاهت رو به زندگی عوض کنی، اینجا و اونجا فرق نمی کنه!"

بنفش می شوم و کم مانده جیغ  برنده ام را مثل شمشیر هاتوری هانزوی Umma در کیل بیل1(!) بر فرق سرش بکوبم که ؛ "چرت نگو محض رضای خدا!" یا حتا ، خیلی معذرت می خوام : " زر زیادی نزن " !!!

حرفهایش درست شبیه حرفهای صد من یه غاز اخیر ، همسر سابقم بود، که تا وقتی اینجا بود و زیر سقف این خانه نفس می کشید، آه و ناله اش از زندگی بی تنوع و کسالت بار در این شهرسوخته، گوش فلک را کر کرده بود و به محض ورودمان در هر سفرِ پایتخت، آنچنان با ولع دوده های هوای تهران را به منتهی الیه آخرین کیسه های هوایی ریه های بخت برگشته اش می فرستاد که انگار باعث و بانی این اقامت ناگزیر من بوده ام و او را از زندگی در لوس آنجلس سیتی محروم نموده ام!!! ....(بلا به دور)

 و حالا که خر پرطمطراق و مبارکشان از پل گذاشته و پایتخت نشین شده اند و حتا نیم نگاهی هم به این گوشه ی گمِ دنیا نمی اندازند که هیچ، کلاهشان را باد به این سو بیاورد ،نمی آیند بردارند ،پیغام و پسغام حواله می کنند که ؛" اینجا و آنجا ندارد،سعی کن خودتو درست کنی!!! باید نگاهت رو به زندگی عوض کنی"!!!! .....یاللعجب!

انگار یکی ازین دو نفر این حرفها را در کلّه ی آن دیگری فروکرده باشد یا هر دو سر یک کلاس مزخرف انرژی مثبت و متعلقاتش نشسته باشند!!!

 باور کنید قصد نک و نال و نق و نوق ندارم. برای بهتر شدن زندگی درین گوشه تمام همّ و غم خود را به کار گرفنه ام و ازین بابت، راضیم از خودم. اما این حرفها از دهان کسی که خودش حاضر نیست  مدت کوتاهی در یکی از مناطق محروم ایران زندگی کند، به کلاسهای مختلف فرهنگی تفریحی  و پیک نیک های آخر هفته و پارتی های دوره ای و امکانات آموزشی و بهداشتی و ...، " نه" ، بگوید، بی خیال کلاس آواز و موسیقی و زبان و یوگایش شود و برود مدتی در سیستان و بلوچستان با نگاه منحصر به فردش ، زندگی پرکیفیتی را پیش بگیرد و از عصرهای دلگیر جمعه ، بعداز ظهرِ فردِ اعلایِ فرنگی با نون اضافه، رقم بزند و حسابی حالش را ببرد، در کَتَم نمی رود!


امان ازین تفاوتها در طول و عرض جغرافیا و جبرهایی در مقیاسهای ناموزون همیشه ! و امان ازین ادعاهای الکی غیر قابل هضم!


- به اطلاع عموم دوستان برسانم اینجانب  تا یک ماه دیگر، 17 سالی می شود که ساکن این شهرم ، در حالیکه از بدو تولد تجربه ی زندگی در شهرهای تهران،شیراز، پاریس، جهرم، تبریز ، اصفهان و اهواز ( از حداقل3ماه تا حداکثر 10 سال)را  هم داشته ام! و امیدوارم که عنقریب ازین " شهر خدا "2 کنده شده و بالاخره همانجایی زندگی کنم که دلم می خواهد! اینجا و آنجا ندارد هم به نظرم حرف مفت است! اگر فرقی ندارد، دوستان، خودشان تشریف ببرند،مدتی در اقصا نقاط سر کنند،باشد که رستگار شوند!

 


پا نوشت:


1. kill bill از فیلم های مورد علاقه ی بنده ساخته ی تارانتینوی عزیز


2. city of God  فیلم فوق العاده ی فرنالدو میلر برزیلی 

تکه هایی از بازخوانی نمایشنامه ی یرما، اثر لورکا

 

می خواهم درباره ی "رقص مادیان ها " ی محمد چرمشیر که در واقع بازخوانی نمایشنامه ی  "یرما" اثر لورکا است، بگویم  و از خو گرفتن به دنیای پر از تظاهر و تبعیض برای هر دو جنس ! خو گرفتن هایی که نوع اغراق آمیزش در این نمایشنامه سخت پیداست. هرچند تشابهات بسیار و بی اغراقی هم در فرهنگ این جامعه ی اسپانیولی - نمایشنامه ای و جامعه ی خودمان می توان یافت.خرده فرهنگ هایی که آنچنان بهشان خو کرده ایم که تخطی از آنها قبیح به نظر می رسد!این گفتگوی آشنا را لابد بسیار شنیده اید :


- جدا شدند؟چرا؟

- معلومه دیگه. زنه نتونست مردش رو نگه داره!

به همین سادگی! احتمالات دیگر به ذهن بالغ هیچ کس نمیرسد انگار!

...

برویم سراغ نمایشنامه؛

اول بگویم که تقابل تک گویی های دونا ماریا و دون پی یت رو ، که انگار نمایندگان مذهبی جامعه پیش رویمان(مانند حاج خانوم و حاج آقای حوزه ی خودمان)،  هستند ، از اهمیت زیادی در شناخت تربیت رایج در جامعه ی نمایشنامه " یرما " برخوردارند.

 

دونا ماریا :

" همیشه  بذارین مردهاتون خیال کنن خیلی مردن، حتا وقتی قد قاطرم مردونگی سرشون نمیشه. وقتی میان خونه جلوی در واساده باشین. چشم هاتون بخنده حتا اگه تا وقت اومدنش یه ریز گریه کرده باشین. یه جوری نفس بکشین که انگار با اومدن اون، هوای خونه تازه شده. حتا اگه از بوی عرقش عق تون بگیره..."

 

 

دون پی یت رو :

" زن مثه اسبه. وقت سوار شدن،اسبت رو نوازش کن،اما وقت تاخت،شلاقش بزن... زن مثه اسبه.با یال اسبت بازی کن،اما گاهی یه ضربه بزن میون چشم هاش تا بفهمه سوارش فقط تویی... ریگ و سنگ رو از سم اسبت بیرون بیار،اما میخ نعلش رو محکم توی سمش فرو کن... بذار اسبت بره تا جایی که افسارش راه می ده،اما به موقع افسارش رو بکش..."

 

نقش اول نمایشنامه  متعلق به یرما، زنی است که زندگی اش را در سکوت و انزوا و تنهایی خانه ی شوهری که هیچ علاقه ای به او ندارد و تنها بر اساس رسوم ،پا به خانه ی او گذاشته و در آرزو ی داشتن فرزند و اتنظار مادر شدن به سر می برد. با مرگ نوزادِ ماریا( یکی از زنان داستان )، این چالش پر رنگ می شود که اصولا "نداشتن" بهتر است یا "از دست دادن" ؟
 شاید چون بنده، دو بار چیزهایی  عزیزی را در زندگی  از دست داده ام،نظرم به ماریا، مادر نوزاد از دست داده نزدیک تر است که همانا "نداشتن" بهتر از ،"از دست دادن" است اما  یرما تا پایان داستان به دنبال داشتن و از دست دادن است!

با پیشروی  نمایشنامه و افتادن پرده ها ،پی می بریم که چطور  اسارت و بندِ آداب و رسوم و خرافات محلی یا مذهبی ، انسانها را به جان هم انداخته. عرفیاتی که دست و پا خطا کردن جزئی از آنها، بی برو برگرد سرنوشت محتوم مرگ را در پی دارد. در این جامعه یک مرد برای رسیدن به عشقش باید رقیب را از سر راه بردارد. قانون واضح  و روشن است : اگر نکشی ، کشته می شوی!

حتا اگر برای پرهیز از خون ریزی معشوق را به رقیب بسپری، بیم آن می رود که معشوق همچنان دل در گروی عاشق داشته باشد. پس پیش از آنکه خیال کوچیدن عملی شود، جان به جان آفرین تسلیم خواهد شد . ؛

ویکتور :

" رفتن برای من خیلی سخته، اما انگار بهتر اینه که برم. برای خودم نیست که میخوام برم. برای توئه. نمی خوام زندگیت به خاطر من سخت بشه. یرما،این جا سرزمین تلخی هاست. سرزمین حسرت ها.این جا رویاها زود از یاد می رن.این جا فردا همین امروزه. دیروزی هم نداره.یرما اینجا باید به خیلی چیزها تن داد...من دارم میرم چون بلد نیستم این  جا چه جوری زندگی کنم..."

 

دون میکله :

"جنازه رو که ببینین معلوم میشه از پشت زدنش.یه ضربه میون کتفش. جنازه رو که ببینین معلوم میشه طبق سنتهای خودمون کشتنش. این یعنی قانون این جا شکسته شده بوده، و یه کسی باید همه چی رو دوباره سر جاش برمیگردونده..."

 

در دیگر تک گویی های دون و دونا و زنان سیاهی لشکر ، در می یابیم که در سرزمین یرما، مردها حق ندارند عشقشان را به همسرانشان ابراز کنند. زنها مدام باید به جای ابراز غم و شادی و خنده و گریه فقط اشک بریزند! مردها باید حسود باشند و نگذارند زن هایشان بی سرپوش از خانه بیرون بروند. مردها نباید بگذارند زن ها با اشکهایشان صاحب خانه و پسرها و مردهایشان بشوند! زن ها مدام برای به دست آوردن همه چیز باید التماس کنند!(حتا مادرشدن!) زن ها باید شوهرانشان را روی سینه هایشان بخوابانند تا آنها حرفها، خشمها ، دلتنگی ها ، امیدها و آرزوهایشان رابگویند اما خودشان با کسی حرف نزنند! و باور کنند که مثل خانه و بچه و گاو و گوسفند و میز و صندلی مال مردهایشان هستند!

هر چند در خلال این تک گویی ها به نظر می رسد که دونا این توصیه های مشمئز کننده به زنان را بر اساس سیاست ِ مسخره ی "چگونه مرد خود را رام و عوض کنیم "، می گوید اما فضای سرزمین نفرین شده ی داستان تا انتها بوی وهم و ظلمت ِمرگ می دهد. تا پایان نفس ها در سینه حبس می ماند و خاطر پر می شود از خشم و بعید نیست خانم خواننده ای که من باشم و آقای خواننده ای که شما باشید گاها ازسر خشم ،ناسزا  و بد و بیراهی به همراه دندان قروچه  حواله ی شخصیتها داستان بنمایید.

 

دونا ماریا :

"مردها زود به همه چیز عادت می کنن.شما به هیچ چیز عادت نکنین.مردها زود سر عادت هاشون می مونن...با عادت های مردهاتون نجنگین،آروم عوضشون کنین. نذارین مردهاتون بفهمن که دارن عوض میشن، آروم عوضشون کنین...به مردهاتون بگین عادتهاشون رو دوست دارین، آروم عوضشون کنین."


 والبته این هم اعتراف دون ؛

 

دون پی یت رو :

" مردها هیچ وقت حالیشون نمی شه،چه قدر عوض می شن ، هر روز که با یه زن زندگی می کنن."





پایان نوشت :

 

- در پایان به دوستان عزیز توصیه میکنم اگر و تنها اگر به خواندن نمایشنامه علاقمندید و رگه هایی از مازوخیسم مزمن در وجودتان حس میکنید این نمایشنامه ی کوچک در قطع جیبی نشر نی را بخوانید.

کتاب من چاپ دوم- 1390- از سری دورتا دور دنیا نمایشنامه (17)


- از محبوبه ی عزیز به خاطر آشنا کردن اینجانب با نوشته های محمد چرمشیر بی نهایت سپاسگذارم.


دلا خو کن ...


- خو کردن به تنهایی، شبیه کارهای سخت و سنگین و شق القمرهای نوع بشر به نظر می رسد. دست کم برای من که این طور بوده است.

 

- این بار اولین باری بود که در  سفر تنهایی به تهران به هیچ دوست و آشنایی خبری از خودم ندادم و هیچ برنامه ی مشخصی برای دیدن کسی نریختم!

 تنهایی سری به موزه ی هنرهای معاصر و پارک لاله و بازارچه اش زدم، تنهایی رفتم به تماشای تئاتر. تنهایی یکی دو ساعت را در شهر کتابِ شریعتی گذراندم. و با  گروهی که هیچ کدام از اعضایش را نمی شناختم در دو سفر کوتاه گل گشت و کوهنوردی همراه شدم! اولی گل گشت طالقان و دومی صعود به قله ی 4850 متری علم کوه!!!

 

- این اولین صعود من بود! اولین قله ی  واقعی که در تمام عمرم دیده ام ،بالایش نشسته و به رسم یادبود عکسی انداخته ام!

 

 درک درستی از فتح بلندترین قله ی ایران بعد از دماوند،با ارتفاع4850 متر، نداشتم!
برایم جالب بود که چرا از آن گروه 17نفره فقط 7 نفر داوطلب صعودند! بماند که از آن هفت نفر،فقط من و 3 نفر دیگر  به قله رسیدیم!

 

 برایم عجیب بود که چرا  تیم ها ی کوهنوردی حرفه ای دیگر،که از همدان ،اصفهان،قزوین و مازندران آمده بودند، وقتی از کم تجربه  گی و محل سکونتم باخبر می شدند انگشت حیرت به دندان می گرفتند و کلی تشویقم می کردند!

 در سرمای وحشتناک نیمه شب دامنه های علم کوه،کمبود شدید اکسیژن و با وجود دوشبانه روز بی خوابی ،تمام مدت صعود در خواب راه می رفتم و گه گداری که از من غافل می شدند چند ثانیه (تا زمانی که متوجه توقف من بشوند)روی تخته سنگی برف آلود استراحت میکردم.

 بعدا فهمیدم که انگار لابه لای این توقف های کوتاه به لطف یکی از کوهنوردان، یکبار از خواب مرگ نجات پیدا کرده ام! فقط همین را می دانم که گویا با این همه کم تجربه گی در کوهنوردی، خیلی شانس آورده ام که حالا زنده ام و درحال نوشتن این خطوط!

 

- حالا 24 ساعت است که بعد از آن همه هیجان تک نفری بازگشته ام  به روال روتین روزمره گی. به کار و ورزش و اینترنت و تماشای رادیو هفتِ تلویزیون در پایان هر شب! برنامه ای که حرفهای گفتنی بسیاری درباره ی خوبی ها و احترام گذاشتن ها و مهربانی ها  دارد. 

گفتگوهای جالب با چهره های آشنا ،مصاحبه های نه چندان کودکانه با کودکان تخس و سر و زبان دار! داستانهای کوتاه و طنز وبسیار جذاب و حرفهای زیادی درباره ی عشق و دلتنگی و حتا تنهایی! امشب خواننده ای در ترانه ای میخواند که :" در کنار توام، حتا اگر از من کناره بگیری..." سوای از آنکه چقدر مخالف این حرفم، رمانس آن قدر غلیظ بود که واقعا از حس و حالش خوشم آمد.

 

- بالاخره خو می کنم به همین زندگی روتین پر از تنهایی مهم نیست دلیلش این باشد که : " دلا خو کن به تنهایی که آن هم عالمی دارد " یا،  " دلا خو کن به تنهایی که از تن ها بلا خیزد "


و این هم یک عکس ناشیانه از کوهپایه های سرسبز گوسفندسرا،محل اطراق گروه!: