حکایت گدا صفتی ،در شهری که پورشه با پرشیا کورس میگذارد پراید باپ

حکایت کم و کیفِ گدا صفتی ، در شهری که پورشه با پرشیا کورس میگذارد و پراید با پرادو!

زنی که دردسرهایش زیاد بود و یکی دوتا نبود و علاقه ای به استفاده ازپوشاک مارک و برندها ی معروف نداشت و بی خود و بی جهت از  زن کوهنوردی که به دوغ کَفیر علاقمند بود بدش می آمد، در راهروی اداره ای چشمش به مریم کُپُل  افتاد که موقع راه رفتن مانتو در تنومندی هیبتش اش کِش و قوس می گرفت و کِش می آمد و با این حال همچنان در حاشیه امن پشت میزش به چشم سر بازان گم نامِ اداره ی گزینش نمی آمد! زن، چشمانش را درویش کرد و یادش افتاد که همین مریم خانم تأکید کرده بود که برای آنکه چشمشان را نگیری باید تا حد ممکن شلخته به نظر برسی !

زنی که سمن در یاسمن هایش گم بود ، تصمیم گرفت از فردای آن روز سبیل قیطونی ،ابروی پاچه بزی و ریش پرفسوری بگذارد و تا جای ممکن لباسهایش را اتو نکشد و کفشهایش را در راه رسیدن  به محل کار، خوب  خاک مالی کند و درز مقنعه را از زیر چانه به مماس گوش نزدیکتر کند! غافل از آنکه ...


زنی که یک  سر بود و هزار سودا و خون  خونش را می خورد ، با دیدن صحنه ای که ماهیانه تکرار می شد و در آن شهلای جیغ جیغو، در ملودی متن غُرغُرمدام (!)، اسکروچ وار، چندرغاز اسکناسهای حقوقش را روی میز کارش به دسته های بزرگ و کوچک تقسیم می کرد تا قسط ها و قرض و قوله هایش عقب نیفتد و در نهایت کاسه ی چه کنم چه کنم با 100 هزارچوق باقیمانده را به دست  می گرفت ، تصمیم گرفت که سعی کند فردای روز چه کنم چه کنم وقتی همکار جیغ جیغویش را با یک قطعه طلای تازه آویخته بر گردن یا دست یا گوش  می بیند، اولاً چشمانش را از تعجب گرد نکند . دوماً جواب اظهار نظر خواهی اش را با کلام " مبارک باشد " ،لبخند کجکی و نگاه پر معنا تری تحویل بدهد. و اصلاً هم برایش مهم نباشد که اوشان پسته نوروزش را خریده و پراید سواری از تفریحات معمولش است! *


با همه ی این احوال ، زن که از عدم حضور ذهن کافی و تمرکز ریش ریش رنج می برد ، از کشف محیر العقول  تازه اش مبنی بر مکان یابی  بهترین محل تمرکز ینی "موال" آنقدر به وجد آمده بود که تذکر دوستان در مورد سیاه شدن شیشه های عینک اش بر اثر نشست دوده ی موجود در هوای پایتخت را نشنید... و   یا شاید نشنیده گرفت .....



پا نوشت :
* کی فکرش را میکرد "پرایدش را خریده و پسته اش را خورده" هم مثل " آردش را بیخته و الکش را آویخته" یک روز به ضرب المثل بدل شود؟!!!


یک پیامک ناقابل!(1)

یک هفته ای از کات کردن با شوهرم می گذشت و داشتم مقدمات تلاق توافقی مان را آماده می کردم که یک روز روی تلفن همراهم یک پیامک عجیب دیدم  با  این مضمون "Hi are u ok?"

خب از آنجایی که اشتباه پیامکی یکی از معضلات رایج عصر حاضر است زیاد تعجب نکردم، اما از آنجایی که این بنده ی حقیر ید طولایی در به فنا دادن گوشی و سیم کارت داشتم و معمولا تا ماهها پس از تعویض گوشی یا سیم کارت، در تکاپوی جستن شماره های گم شده ی دوستان و آشنایان عزیز می باشم و در این دوره اگر عزیزی پیامکی بدهد، مجبور بپرسم "شما"؟ و بعد توضیح طویلی بیافزایم که چه بلای آسمانی جدیدی بر فرق تلفن همراهم نازل شده است!، گفتم ازین بنده ی خدا هم بپرسم که کار از محکم کاری عیب نکند! و به رسم معمول و معهود پیامکی حاوی جمله ی پرسشی مختصر و مفید و موثر و کارساز "u?" ، فرستادم!

چند ثانیه بعد،جواب خیلی محکمی آمد که " فرزادم"!!!
 این جواب مانند پتکی به پیشانی ام برخورد کرد و روی زمین افتاد و کم مانده بود باور کنم که سالهاست برادری به نام "فرزاد" دارم!!! و یک آن آلزایمر لحظه ای به سراغم آمده!...
هر چه به مخیله ی ام فشار آوردم و پلکان های مغزم را بیشتر کاویدم و به تمام عمه ها و خاله ها و دایی ها و عمو های خودم و پدر و مادرم رجوع کردم، پسر،داماد و یا نوه نتیجه ای _حتا_ با این نام مبارک در هفت  جد و آبادمان نیافتم!.. با این اوصاف دیگر جای هیچ شکی نمی ماند برای آدم خوش بین صفتی، مثل من که باور کنم طرف قصد و غرضی دارد. با  این حال یک بار دیگر بیشتر در مغزم جستجو کردم و اینبار تک تک عناصر ذکور خانواده ی شوهر متروکم را از نظر گذراندم و دیگر یقینمند شدم که طرف آشنا نیست!

جواب دادم:" شرمنده گویا احتمالا (حتما) اشتباه گرفته اید"! و خوشبینانه گمان می کردم این داستان تکراری عصر حاضر باید در همین نقطه به پایان برسد ،
اما به قول شاعر:  " زهی تفکر باطل /زهی خیال مهال"