تکه های "تنهایی پر هیاهوی"

 

یک هفته طول کشید غوطه خوردن در" تنهایی پر هیاهوی" هرابال!

 



یک هفته مدام در آغاز فصول یا میانه ی آنها به کرات از زبان هانتیا ، راوی داستان،چیزی شبیه این می خواندم  که  :

" سی و پنج سال است که در کار کاغذ باطله هستم و این " قصه ی عاشقانه" ی من است. سی و پنج سال  است که دارم  کتاب و کاغذ باطله خمیر می کنم و خود را چنان با کلمات عجین کرده ام که به هیئت دانشنامه هایی در آمده ام که طی این سالها سه تنی از  آن ها را خمیر کرده ام..."

فضای سرد و تلخ و مایوسانه داستان ممکن است در ابتدا توی ذوق بزند و خواننده را بیزار کند از خواندنش. آن هم خواننده ای که من باشم ؛با تنهایی پرهیاهویی از نوع دیگر!
 با این حال دلم نمی آمد زمین بگذارمش. دلم می خواست بدانم سرنوشت مردی که سی و پنج سال را در کار خمیر کردن کاغذ باطله و کتاب به کمک یک دستگاه پرس در زیر زمینی نمور  پر از موش تحت نظر رئیسی غرغرو  و گویا بد ذات ! گذرانده است به کجا می رسد؟

مردی که در زندگی اش هیچ شور و شوق و جنبشی به چشم نمی خورد و تنها دلخوشی اش شادی های کوچکی هستند، مانند ؛ نجات نسخه های ناب کتابهای فلسفی مشاهیر از بلع توسط دستگاه پرس و گرد آوری کتابخانه ی نفیسی که تا سقف خانه اش بالا رفته است، پیدا کردن کتابهای مورد علاقه یک کشیش و شاد کردن استادی با نسخه های قدیمی مجله های نقد تئاتر!

انگار برای هانتیا هر رویدادی در زندگی خالی از خرده نکبت نمی تواند باشد، حتا زمانی که از مانچا ،معشوقه ی دوران جوانی اش ، یاد میکند، ضایع شدن های او در جمع و سرخوردگی اش را به یاد می آورد!

و انگار که نویسنده منتقدی که مدتها کتابهایش در کشور ممنوع الچاپ بوده  است عامدانه خواسته است فضای سراسر نکبتی از آن زمان شهر پراگ پیش چشم خواننده بگذارد... این تلخی و نکبت  در تمام زوایای داستان  به چشم میخورد  و حتا ردی از اشرافیت و لوکس گرایی نمی یابی در کشوری که در آن سوسیالیسم حکومت می کند و بسیاری از کتابهای توقیف شده راهی پرس خانه های تولید خمیر کاغذ می شوند.

گویا کار در محیطی شبیه این و و مدتی همکار بودن با گارگری شبیه هانتیا ی داستان ،دستمایه ی ذهن هرابال برای نوشتن "تنهایی پر هیاهو" شده است.


فضای داستان گاهی آنقدر چندشناک می شود که واقعا دلت میخواهد زودتر تمامش کنی! مثل گفتن از حمام نرفتن هانتیا! کشتن پشه ها و مگسها روی سر و صورتش هنگام کار در آن زیر زمین نمور و مخوف و باقی ماندن آثار خونین بر سر و صورت!، قتل عام موش ها همراه کاغذهای باطله در دستگاه پرس، داستان مرگ داییِ هانتیا و انتقال جسدش و...بدبختی های دختران کولی و...


"...نعش دایی دو هفته کف اتاقک راهداری افتاده بود تا عاقبت یکی از لوکومتیورانها پیدایش کرد، در حالیکه بدنش پوشیده از کرم و مگس ، مثل پنیر آب و بر کفپوش اتاقک گسترده بود.... و من که به بوی تعفن زیرزمینم عادت دارم رفتم بیل و بیلچه برداشتم و به ضرب یک بطری مشروب روم که مامورها به من دادند، اول با  بیل و بعد با بیلچه تکه  بقایای دایی ام را ،آرام وفروتن، تراشیدم و جمع کردم. مشکل ترین قسمت، موهای سرخش بود که چنان در کفپوش  اتاق فروو رفته بود که انگار خارپشتی زیر کامیون  رفته با شد. برای تراشیدن این قسمت  ناچار شدم از قلم( اسکنه) استفاده کنم..."

پس از آنکه هانتیا نعش دایی اش را در تابوت قرار می دهد :


"... یک نسخه از کتاب کانت را آوردم و بین دو دستش قرار دادم. کتاب را  در صفحه ی آن متن زیبایی که بی رد خور  خون مرا  به جوش می آورد باز  کردم. آن جایی که می گوید:  دو چیز مرا مدام  با اعجابی  فزاینده  و از نو پر میکند؛ آسمان پر ستاره ی بالای سرم و قانون اخلاقی درون وجودم.  ولی بعد فکرم را عوض کردم. کتاب را ورق زدم و به جوانی کانت رسیدم و یک قطعه ی حتا زیباتر از قبلی پیدا کردم : هنگامی که روشنایی لرزان شبی تابستانی پر از تلألو ستاره ها و ماه بدر تمام است، من به اوج آن نازکدلی ای میرسم که از حس دوست داشتن جهان و در عین حال تحقیر این جهان  تشکیل یافته است... "

 

در اشاراتی که توسط هانتیا به فیلسوفانی  چون نیچه، شوپنهاور، سارتر و کانت و ... و آثارشان می شود میتوان دقیق شد  و هزار نکته باریکتر ز مو را گرفت . در کل این داستان برای علاقمندان به فلسفه آن هم نوع قاره ای اش میتواند جذاب تر باشد. که خب بنده اهلش نیستم!

با اینکه هانتیا بارها درجای جای روایتش به پایان عصر شفقت اشاره میکند ، در اواخر کتاب این ترجیع بند را این طور تکمیل میکند :

" نه، آسمان عاطفه ندارد، ولی احتمالا چیزی بالاتر از آسمان وجود دارد که عشق و شفقت است، چیزی که من مدتها از یاد برده ام."


چیزی که انگار بیشتر ما دیر زمانیست که از یاد برده ایم یا اگر به یاد داریم کم کم باید یک بوفه ی شیک برایش دست و پا کنیم!


 


پ.ن 1:کتاب من که هدیه یک دوست عزیزست ترجمه پرویز دوایی ،انتشارات کتاب روشن ، و چاپ نهم می باشد.

پ.ن 2 : این پست قرار بود دیشب اینجا گذاشته شود که به دلیل خاکشیر بودن اعصاب بنده پست قبلی جایش را گرفت!  

 

شبانه ای پر تاسف!

بیست دقیقه به ساعت یک بامداد مانده. دور و برم را حسابی شلوغ کرده ام و به قول بعضیها فضا را –ناخواسته-  با فنجان قهوه  ، پاکت سیگار و جاسیگاری ، روشنفکرانه نموده ام! در حالیکه تلویزیون بازی فوتبال چک و لهستان را پخش میکندT در حال گشتن میان صفحه های مجازی هستم!
یک عکس خوب میخواهم که مرتبط باشد با " تنهایی پر هیاهو"ی بهومیل هرابال! پیدا نمیکنم... یک دفعه دانگ دونگ دینگی از موبایلم میشنوم! امیدوارم راهنمایی دوستم  باشد درباره ی نحوه ی یافتنش!

...

 نمی گذارند به کارم برسم! نمی گذارند سرم در کار خودم باشد و دهانم باز نشود به ناسزا!
در یک روز دو پیام هزل آلود که سخنانی  را نسبت  داده اند به نویسنده ای که تا الان باید هفت تایی کفن پوسانده باشد در خاک!!!

پیامی ست از یک همکار ، که می توانم قسم بخورم تا به حال حتا یک جمله از نویسنده ی متوفی هم نخوانده است! پیام اولی را اما امروز صبح دوستی فرستاده بود که به اندازه ی موهای سرم کتاب خوانده و در هر بابی سخنی دارد، بس مستند!

بی خیال سِرچیدن می شوم بس که اعصابم لگد کوب شده است نصف شبی. نه به آن یکی خرده گرفتم و نه جوابی به این یکی خواهم داد.

ما ایرانی جماعت از بازه ی باز ِ فهمیخته ترین  تا بازه ی باز هم باز ِ سفیه مند ترین در قهوه ای کردن انسانهای بزرگ و کوچک دیگر  و ریشخند کردنشان ،استعداد بالقوه  و بالفعل  عجیبی داریم. ژن تخریب و تمسخر و  له کردن انسانیت ، قویترین ژنی هست که درونمان وجود دارد...


کافی است من اینجا اسم ِ آن بی نوایی که تن هفت کفن پوسانده اش حالا شبانه روز روی ویبره میلرزد، بیاورم تا مدافعان آزادی بیان ،کفن پوش و نیزه بر کف و کف بر لب ، بیایند به جنگ تن به تن! فلذا بی خیال می شوم چون بنده زبانی الکن و تن نحیف و استخوان بندی ناقصی دارم....


حالا فقط مغزم را مشغله آسیب شناسی این رفتارهای جدید  اجتماعی پر کرده اند!
خرده فرهنگی که  سال گذشته از فضای مجازی گودر فراری ام داد و امسال شاید از پلاس بیرونم بیاندازد... که من انگار وصله ی ناجوری ام...

متاسفم برای خودم اگر بخواهم از قاعده ی "خواهی نشوی رسوا " ،مستثنی نشوم ، دست کم در ترویج فرهنگ انتساب هزلیات به آنها که یک نام و چند کتاب فقط ، ازشان باقی مانده است، ترجیح میدهم بخزم به همین کنج مطرود تنهایی خودم....

این هم از پست امشبم که قرار  بود چه شود و چه شد!!!!

دست پخت عشقم قرمه سبزی ی ی بووود...

این عکس رو خیلی دوستش دارم. الان چند ماهه بک گراند سیستمم شده!


به نظرم این عکس دو تا چیز رو گوشزد میکنه؛


1.دست آخر فقط یه هم جنس میتونه به این کشف نائل بشه!

اونایی که خودشونو گم کردن تو چارچوبهایی که نباید ، خوبه به این عکس توجه کنن، فارق از "زن" یا مرد" بودن!


2. حواستون باشه ، شما ها برای الویه و قرمه سبزی و فسنجون پختن به دنیا نیومدین !

عشق هم حتا دلیل موجهی نیست...هر چند هیچی جلودارش نیست!
به قول گودریان : " دیدم که میگم!"







وداع در میان لایه های زیر زمین!

بعد از یک تاخیر سه ساعته پرواز و معطلی در مهرآباد،که اگر نبود جا می ماندم از آن پرواز مبارک، دیشب ،زنده (!) و پیروزمندانه  از تعطیلات پر ماجرای ارتحالیدی بازگشتم!

نمیدانم چرا بعضی وقتها سلسله  اتفاقات بد، پشت سر هم ردیف میشوند تا لذت یک خوشی اندک را کوفتت کنند؟!


 اما به کل قصد ندارم باز هم با چس ناله های همیشگی ام، حوصله ی کسی را سر ببرم! ینی نمی خواهم  از گرمای تاقت فرسای اتوبوسی که کولرش  در گرمترین قسمت مسیر خراب بود بگویم و بگویم که سفرِ رفتنم به جای 16 ساعت، 20 ساعت طول کشید، چون راننده اتوبوس به اندازه ی یک وانت بار ،کمپوت آناناس بار زده بود و برادران پلیسِ راه مچش را گرفتند تا دو سه ساعت معطل تخلیه بار به دستان خوشحال سربازان وظیفه بشویم!


این را هم نمی خواهم بگویم که به محض نشستن در اتوبوس از دفتر هواپیمایی کیش ایر تماس گرفتند و اطلاع دادند که  خانم بلیط برگشتت 2زار ارزش ندارد چون ما همینجور محض خنده  و حالگیری پرواز های 15 ام را کنسل کرده ایم! که شما را اسکل خود نموده و برنامه ی سفرتان را  یک روز به تاخیر بیندازیم تا در چشم رئیستان سوسک جلوه کنید !


نباید بگویم ساعت نمایش ِ تئاتر " این تابستان فراموشت کردم" ِ بهاره رهنما،طوری بود که به آن نرسیدم!تا صورتم یک متری کش بیاید!


حتا نمیخواهم بگویم که به خاطر بیماری پدر یکی از دوستان، سفر قمصرمان هم کنسل شد!


قرار است بگذرم از باز نشدن صفحه انتخاب رشته ی سایت سازمان سنجش که تا آخرین لحظه ی مهلت تعیین شده اجازه نداد انتخاب رشته ی  کذایی کارشناسی ارشد را به انجام برسانم!(حالا انگار رتبه ام تک رقمی بوده! والا!)


و در نهایت نگویم از ضد حال بسته بودن درهای  قلعه رودخان به روی خیل عظیم بازدیدکنندگان در روز ارتحال!


در عوض بگویم که چقدر دوست  و آشنای قدیمی و جدید دیدم در این سفر! به جای نمایش بهاره رهنما، تئاتر " گروتسکی بر تبارشناسی دروغ و تنهایی" سجاد افشاریان را دیدم که اتفاقا بهاره رهنما و سیامک صفری هم در آن نقشی داشتند و فوق العاده هم پسندیدم.


از طبیعت فوق العاده ی گیلان و شهر فومن هم که حسابی محظوظ شدیم و از همه ی اینها مهم تر ،دیدن دو دیگر از دوستان وبلاگ نویس بود پس از سه - چهارسال دوستی مجازی! دوستان نازنین ،با مرام ،مهربان و فرهیخته ای که از دوستی با آنها به خودم می بالم. و فقط...  فقط امیدوارم که این دوستی به سر انجام  بعضی از دوستی های کم رنگ شده دچار نگردد!


گاهی شک می کنم به خودم و به دوستانی که مدتی چون رفیق گرمابه و گلستان با آدم همراه می شوند و یک هو کم رنگ میشوند،غیبشان میزند! انگار که نه خانی آمده و نه رفته است...  و نمیدانم که ایراد کار کجاست؟ در کل آموخته ام  که در این دوران از کسی پشیزی انتظار خاص و حتا عامی نداشته باشم! حتا اگر این انتظار در حد دیدن یک کامنت یک کلمه ای ذیل یکی از پستهای وبلاگی باشد!

دیتا های الکی...

چرا؟! واقعاً چرا؟

من نمی فهمم  چه معنی میدهد در همه ی فرمهای مربوط به مشخصات افراد که در اداره جات باید پر کنیم و تحویل بدهیم، بعد از پرسیدن از نام و نام خانوادگی، نام پدرمان پرسیده می شود؟ و بعد تاریخ تولد؟ و شماره شناسنامه وکد ملی و بعد دین و مذهب و وضعیت تاهل؟و ... تازه خدا نکند متاهل باشی تا چندتا فرم اضافه هم آوار نشود روی سرت!

این در حالیست که اغلب بیشتر اطلاعاتی که از کف ما می برند به هیچ دردشان نمی خورد مگر درد و مرض فضولی!!!!

من نمی دانم آخر آنها به نام پدر ما چه کار دارند؟شاید نام پدر من اوغلان قلی بود! همه باید بدانند؟! شاید زرتشتی باشم و دلم نخواهد کسی باخبر باشد،شاید در دارقوزآباد علیا متولد شده باشم!

 شاید بخواهم وضعیت تاهلم را مخفی نگه دارم ، وقتی دخلی ندارد به هدف این فرم های کذایی!


امان از اطلاعات بی خودی که فقط خزانه ی آمارداری آمار دهندگان فضول را غنی می کند ، علاوه بر آپ دیت کردن احوالات ما در ، س ازم ان  اط ل اع ات  کشور و دیگر هیچ...

شاید هم من زیاد سخت میگیرم!

 

پ.ن 1: در حال خواندن " ویران می آیی" حسین سناپور هستم.  :)

پ.ن 2 : در تدارک سفرهای استانی به مناسبت تعطیلات ارتحالیدی هستم. :))

پ.ن 3 : چه کسی به سیمین تنان حسودی اش می شود؟!  :/

پ.ن 4 : چون دوست دشمن است! آخه ادعای الکی چرا؟!  :(