سالخوردگی در سایه آفتاب بی رمق زمستانی!

 

این هم عکسی از اسکندر کوچه ی ما! فراغ بال و خیال رام را تماشا کنید؛

 

               


 یله شدن روی صندلی ارج تاشوی کج و معوج سالهای دور و فرو رفتن در چرت نیم روز، در آفتاب لَش و لاجون زمستان، دهان باز مانده و دست به سینه نشسته در خواب، رادیوی قدیمی همیشه روشن و  بساط رها شده ی  سیگارفروشی که بنظر می رسه بیشتر وسیله ی تفریح است تا امرار معاش ... بنازم این خیال  رام و بختِ آرام را...


 

 

این عکس در پاییز یا زمستان دو سال پیش شکار شده است. در این دو سال نه چهره ی من تفاوت چندانی کرده نه به صورت اسکندر که هفتادو اندی سال باید داشته باشد،خط افتاده!!!

اما یک نوزاد را در نظر بگیرید که دوساله شده است!... چه ربطی داشت لابد؟!!!

 

این عکس من را به یاد جوجه های 5 ریالی می اندازد، که بعد شدند 50 تومانی و بعد تر ها 500 تومانی و لابد حالا با اوضاع گرانی ارز و سکه و طلا و مرغ و تخم مرغ و ... باید 5دلاری شده باشند!  !

جالبترین خاصیت جوجه های مذکور، همین بود که وقتی توی آفتاب می گذاشتیمشان اتوماتیک وار ولو می شدند روی زمین و چشمانشان خمار می شد و تا بودن آفتاب در همین وضعیت مست و ملنگ پخش زمین باقی می ماندند. :)

 

دیدن هر روزه ی اسکندر یا هر پیرمرد و پیرزنی روزهای پیری خودم را گوشزد می کند... امیدوارم علم تا آن روزها سریعتر پیشرفت بکند! لابد این سوال پیش آمده که خب مثلا چه گلی به سر من و شمای پیر مرد -پیرزن، بزند؟!

 

- جشن مهرگان (16 مهر) هم بر همه ی دوستان ،خوانندگان اهل فن، مخاطبان عام  و رفقای اهل دل ،خوش و فرخنده باد.



پ. ن: درگیرم ، فکرم مشغول است، روز های نسبتا استرسناکی را می گذرانم، حوصله چندانی ندارم.

 

اسکندرنامه !

 

حدود دو سال و نه ماه است که در این خانه زندگی می  کنم. از اتفاقات ثابت روزگار در این مدت این  بوده که هر روز صبح زود به سختی بر نیروی چسبندگی سمج میان خود و رختخواب غلبه  کرده، پرده کرکره ی عمودی  تک پنجره ی بزرگ این خانه ی کوچک را کنار بکشم و نگاه تاسف باری بر دیوار خرابه ای که ویوی این  پنجره را رقم میزند، بیندازم  و دوان دوان بشتابم به سوی  کار!...

 طبق فلزی کوچک چرخدارش را هر روز صبح می راند تا بساطش را از 7 صبح سر کوچه  رو به راه کند.  روی صندلی کوتاه فلزی تاشوی قدیمی اش ، پشت شیشه ی ویترین سیّارش، که در آن  انواع سیگار و فندک و کبریت ،فقط ،خود نمایی می کنند، نشسته  و سیگار می فروشد و معلوم نیست از روی عادت ، از برای معاش یا به سبب سرگرمی!

پیرمرد بایستی نزدیک به 80 سال سن داشته باشد اما نسبتاً خوب مانده و سر پاست، عینک فریم کائوچویی مربعی که روی ببینی اش سنگینی می کند ، چهره کوچک و تیره گونش را دوست داشتنی کرده هرچند بر چهره ی همیشه خندان او هم گرد و غبار  سختی ها ی روزگار، سخت پیداست!

نزدیک سه سال است اولین کسی که هر روز صبح  پس از خروج از خانه و در شتابی به سوی کار، سلامش می دهم، همین پیر مرد سرد و گرم چشیده جالب است! و البته این نیز از اتفاقات ساده و روزمره ی زندگی بوده است در این نزدیک به سه سال !

نامش اسکندر است! آن قدر کسبه ی محل نامش را صدا زده اند که نامش را همه می دانند، نامی که شاید برای ریزنقشی چون او قدری سنگین بنماید! شاید هم روزگاری یَلی بوده است برای خودش ... همین روزهای سالخورده گی هم که با آن کلاه گوشی دارش، در زمستان نه چندان سرد این اقلیم ، پشت آن ویترین فلزی چرخدار پر سیگار  _ که شاید قدمتی چهل ساله داشته باشد! _  کِز کرده است، وقتی سلامت را گرم و رسا پاسخ می دهد ، صدایش کم از ابهت نامش ندارد! انگار ، زنگ صدایش رنگ زندگی دارد!

اسکندری را که روزها سیگارهای ویترین طبقش را می فروشد و از پشت ویترین چشمانش، آمد و شد رهگذران را می پاید و گه گاه به دست کسبه ی محل دست انداخته می شود!، همه ی اهالی محل و تقریباً تمام دوستان و آشنایان من می شناسند! آنقدر که وقتی راننده ی اداره بعد از ظهر ها تا سر کوچه می رساندم ،بود و نبودش را چک  می کند. حتا اگر به  کنایه ای تمسخر آلود بگوید : رفیقت نیسااا امروز ،خانوم! (با لهجه ی جنوبی بخوانید) . کم نمی آورم من هم و جوابش می دهم: نگرانش نباش شما، همین دورو برها می پلکه! یحتمل رفته برای چرت نیم روزی!

در پایان هر روز ؛حدود ساعت ده شب که کارش را تعطیل می کند، سکوت ناتمام  کوچه به صدای گوشخراش چرخهای کهنه ی طبق فلزی اسکندر،که به سوی خانه اش روان است، تمام می شود!

......

پیش تر ها در این لحظه صدایی در مغزم می پیچید و گوشزد می کرد: یک روز دیگر هم به پایان رسید!
این روزها در این لحظه ندایی در گوشم نوید می دهد که ؛ روز خوب دیگری در راه است!