بهار دلکش

هفت فروردین است. بهارانه نویسی ام نیامده از ابتدای سال...

 قبل از ظهر امروز از سفر نوروزفامیلای هر ساله بازگشتم و نوروز پایتختی ام را با زدن دیزی به بدن به همراه جمعی از دوستان در دیزی سرای ایرانشهر از سر گرفتم.


عصر اولین جمعه سال رو کاملا اینترنتی کردم تا دلگیر بودنش زیاد به چشم نیاید.

به مخم کلنجار میروم یکی دو کلام بهارانه شاد بنویسد اما در ریل بی تفاوتی و بی حسی تام روان است طفلک. حق هم دارد یک دوره ی شوک زدگی پرفراز و نشیب را میگذراند.


چندی پیش یکی از رفقا جایی برایم نوشته بود که لازمست ریشه غم وجودی ام را بیابم و ریشه کنش کنم! اولین بار بود کسی به همچین کشفی درمورد من رسیده بود! خلاصه که اگر هم چنین چیزی درست باشد یافتنش از ریشه کنی اش خیلی ساده تر است...

بگذرم. تمام دلخوشی ام به سفر هفته دوم است که امیدوارم به اندازه دوسال پیش خوش بگذرد تا باز هم اینجا از آن عکسهای روستایی هوس انگیز آپلود شود...


بهارتان دلکش و زیبا.


مردمی!

من عاشق علامت تعجبم (!)

اگه بخوام رو راست باشم و اگه قرار باشه حس و حالم رو بی سانسور بنویسم لازمه که زیاد ازین علامت استفاده کنم. اینکه کیفیت نثر و نوشتنم پایین اومده ؛ کاملا به جا و مورد تائیده، اما بی خیال این بشید که من بی خیال علامت تعجب بشم رفقا!!!


القصه ، یک تعداد بلیط مفتی  فیلمهای جشنواره امسال از محل فخیمیه ی " کار " به دستم رسیده بود که در کنار عنوان دوتا از فیلمهای مذکور عنوان "بهترین فیلم از نظر آرای مردمی " یدک کشیده می شد که خب همین عنوان کافی بود تا ترغیب بشوم به دیدن فیلمها...

سال گذشته  ازهمین طریق فیلم "دهلیز" رو دیده بودم اما نمیتونم بگم بی نظمی ، ازدحام جمعیت و سمفونی گشایش چیپس و پفک رو از یاد برده بودم یا کنجکاوی و امید "بلکه امسال به از پارسال"، من رو به دیدن فیلم "خط ویژه" کشوند!


به هر روی ، توصیه مشفقانه-خواهرانه ی من به همه عزیزان اینست که در این مواقع  تلاش کنید که آتیش وسوسه های "کنجکاوی"،"مفت باشه کوفت باشه" و حتا " کارگاه عملی سیری در جامعه شناسی مردم ایران" رو فورا خاموش کنید ، و  در حالتیکه آتیش مذکور حتا با کپسول co2 ، هالوژنه ها و پودر خشک ،خاموش شدنی نبود  که نبود ، دست کم از هیچ دوست و آشنایی دعوت به همراهی نکنید.


در نهایت ، دیشب همکاران گرانقدر اینجانب در نمایشی تمام عیار، با تمام قوا از قبیل زن و شوهر و بچه و نوزاد(!) و پدربزرگ مادر بزرگ و جقل پقل های فامیل ، در سالن سینما حضور یافتند تا با حضور پررنگ خود حماسه ای دیگر بیآفرینند و در اقدامی هماهنگ با ؛ تشویق حرکتهای دزد و پلیسی فیلم !از قبیل :یالا بدو بگیرش! در رفت! فرار کن لامصب! زود باش هک کن دیگه و.... ،کف و سوت ها ی غافلگیر کننده، قهقهه های بیجای بهت آور، اجرای سرود ملی ونگ ونگ نوزادان ، ارکستر سمفونیک بازگشایی چیپس و پفک و در نهایت، همهمه ی بی پایان ، موجب شگفتی بی مثال من و "او" شدند.


من همچنان متاسفم از داستان" هرسال میگیم دریغ از پارسال" و البته از اینکه فیلم خط ویژه که بجز فیلمبرداری تر و تمیزش هیچ نکته ی قابل "بهترین "شدن دیگری نداشت، برگزیده ی مردمی می شود! گویا ما همیشه ی خدا استنباط غلطی از "مردم" داریم...

"او" که سالهاست چنین صحنه هایی ندیده  و در میان مشغلات شبانه روزی بی پایانش قید دو ساعت زمان را بخاطر من زده است، بعد از خروج از سالن سینما همچنان مبهوت است... گاه به گاه هم زمان به حواشی فیلم  میخندیم ، سیگاری میگیرانیم  و در خصوص "دموکراسی" نظرمان را به نظر هم نزدیکتر میکنیم!

حکایت آرزوهای دست یافتنی

بچه ی پر توقعی نبودم، آدم پرتوقعی نیستم ،اما بچه که بودم تصورم از آرزو این بود که باید دست نیافتنی باشه یا دست کم خیلی خیلی دور از تصور! مثلا می گفتم اگه من یه چراغ جادو داشته باشم  و یه غول چراغ و سه تا امکان آرزو ، هرگز آرزو نمیکنم دوچرخه برام مهیا کنه و کمتر از قالیچه سلیمون ،سفر در طول و عرض زمان  و رفتن به فضا نمیخوام ازش!!! دوچرخه رو بالاخره روزی که بابام پولدار می شد می خرید برام یا مجبور بود با تبصره شرط معدل بخره به هر حال!

 

نمیدونم سیر تکامل فکر بقیه هم مثل من این همه پر تلاطم بوده یا نه؟!  بعد از نزدیک به سی و دوسال سن که ده سال اخیرش دقیقا  قصه من ،قصه اون تک درختی بوده " که در پای طوفان نشسته / همه شاخه های وجودش  ز خشم طبیعت شکسته ..." همین جمعه ای که گذشت وقتی خودمو کنار دریاچه یخ بسته ی قله ی سبلان دیدم یادم افتاد که یکی دیگه از آرزوهام هم برآورده شده :) بعد فکر کردم که این یکی جزء کدوم دسته از آرزوها حساب می شه؟

دست کم اون موقع که عکس این قله ی آتشفشانی و دریاچه زیباش رو روی جلد کتاب جغرافی یا زمین شناسی (درست یادم نیست)می دیدم و با حسرت بهش نگاه می کردم برای من آرزوی دست نیافتنی محسوب می شد! اما این سالها که کوهنوردی برام حکم ترکیب نوافن - ژلوفن  پیدا کرده دیگه آرزوی دست نیافتنی محسوب نمی شه.

اومدم یه حساب سر انگشتی کردم دیدم چه بهتر که تا جای ممکن فکر آرزوهای دست نیافتی رو از کله ی مبارک بیرون بریزم و بچسبم به همین مدل آرزوهای دم دستی تر!

بعنوان نمونه ؛ یه روزی روزگاری ،داشتن همسر متناسب و یه زندگی مشترک هیجان انگیز و بی دغدغه و بی استرس، جزء آرزوهای دست یافتنی من بود! اقلا تا دوران دانشگاه فکر می کردم اینم به اندازه داشتن یه دوچرخه ساده است! وقتی دوسال تمام با  سلسله مصائب پیش از ازدواج دست و پنجه نرم کردم متوجه شدم این مثل آرزوی داشتن یه کشتی تفریحی کوچیک و ناز و مامانی ، چقدر ارزشمندتر از آرزوی کلیشه ای داشتن دوچرخه است!!!

بعد از گذشتن حدودا دوسال از "جدایی لیلی از علی!" ، و ادامه ی فراز و نشیب مصائب فرسایشی کاملا توجیه شدم که داشتن زندگی مشترک بی دغدغه و در عین حال پر هیجان جز محالاته  و لازمه هم پای آرزوی سفر در زمان، رتبه بندی بشه! و نتیجتاً از کله یِ پُر سودایِ مبارکِ اینجانب دور انداخته بشه.


شاید بیاین بگین:"از کرامات شیخ ما....گرفتی مارو اسپند بیکار؟!"خلاصه که اگه همه دردمندان روحی عزیز با آرزوهاشون مشکل داشتند و حل شده الان و همگی همین جورند که فبه المراد و خوش به حال مراد...


 

ما را به آسفالت سوراخ!


هوای قهوه ای شهر را به ریه های  قهوه ای ات فرو بده .
بستنی قهوه ای رنگ  و یخ زده را در لیوان ِ قهوه ی قهوه ای بریز و با قاشقک قهوه ای در حلقت بریز!

همزمان قلم قهوه ای را بردار و روی کاغذِ قهوه ای ، تراوشات  قهوه ای مغزت را در قالب کلمات قهوه ای بریز که چرا روزنامه ها ی قهوه ای، دو - سه  روز است  کاغذ قهوه ای را به کاغذ های خاکستری ترجیح می دهند و به جوهر قهوه ای، ماجرای فیلم "دوستی عمو خرس قهوه ای !" و دوستان قهوه ای اش را که نقش اولش را میمون قهوه ای  عهده دار است ، برای خوانندگان قهوه ای آب و تاب میدهند؟

مگر خدای نکرده خوانندگان قهوه ای را قهوه ای فرض کرده اند و نمی دانند که ممکن است شستشان باخبر باشد و "دوستی عمو خرسه " را با "بزک نمیر بهار میاد" اشتباه نگیرند؟! البته واضح و مبرهن است که این روزها  همه ی بازیها و قصه ها قهوه ای شده اند و حالا گیریم که خوانندگان هم قهوه ای باشند اما دلیل نمیشود...گیریم که همگی طبق معمول در انتهای بهار،کاغذ های خط خطی شان را در تنور داغ قهوه ای بیندازند و فارغ باشند از یادآوری اینکه کاغذ سوخته هم "قهوه ای " می شود!


هی! نویسنده ! نبینم جدیداً سلیقه ی رنگی ات را به قهوه ای تغییر داده ای؟!!! آن کت چرم شیک و قهوه ای را خوب کردی پس دادی! زیبا بود و اغوا کننده اما خب قالب تن تو نمیشد. ضمنا اینکه من را به شدت به یاد کیف های انگلیسی دهه سی می انداخت که اصلا دوستشان نداشتم!!!


 میگویند که باید مراقب باشی که هم قهوه ای نشوی و هم گیر ندهی به این بازیهای قهوه ای میان قهوه ای های خرد و کلان ...

در هر حال یادت باشد " سگ زرد همیشه ی خدا برادر شغال می ماند "هر چند هر دوشان منکر رنگ قهوه ای باشند!



فایلهای مفید و آموزنده!:

1. ترانه فخیمه ی ناری ناری محض بهره برداری دوستان.


2. تئاتر صوتی بسیار آموزنده! البت اگر هنوز دریافت نکرده باشید!


 

دنیای بی کینه!

1. یه وقتایی دل من یه ذره میشه برای اینکه دست بردارد از سر کچلم!


2. یه وقتایی میشه که وقتی موسیقی پیام موبایل صداش در میاد، شاکیانه میگم : " ای بابا! باز دوباره چی از جونم میخواد ایرانسل شیاد؟!"


3.یه وقتایی دیوونه میشم! مثل الان که ده روزه تمامه دارم فکر میکنم محافظه کار بودن در حد خانوم ایکس خوبه آیا یا رادیکال بودن در اندازه ی خانوم وای بهتر و نتیجه بخش تره ؟!


4.یه وقتایی فکر میکنم مادر دو سه تا بچه قد و نیم قد بیشتر از زندگیش لذت میبره یا .... ولش کن! این اصلن "یا" نداره! قضیه با هر "یا"یی پیچیده و دیوانه کننده تر میشه!


5. اما یه وقتایی دیوانه کننده ترین چیز حد ومرز مطلق انگاری و نسبی گراییه!

 گم میکنم. رد راستی و درستی و بهترینگی رو در مرز این دو! 

آدم های صفر و صدی انگار اعتماد به نفس بیشتری دارند! از تلقی غلطشون با شمشیر تخطئه اونقدر خوب دفاع میکنند که کلیه ی مخاطبان سراپا گوش و بیچاره میشن در پذیرفتن و تائیدکلامش!

امثال اینها مثل آب خوردن دروغ میگویند و انگار فرستاده ی بی واسطه ی کلام الله هستند! در دفاع از دروغشان!!!!


6. دلم میخواست یه واحد دانشگاهی هم داشتیم با عنوان " هنر تنها زندگی کردن" حتا اگر ارزشش در حد واحد درسی شیرین "تنظیم خانواده بود"! هر چند بعید نیست طی سالهای آتی ضرورت ایجاد همچین واحدی حس و عملی بشود!



پا نوشت : فصل گرم و پر خبر انتخابات هم آغازیده :)

 جناب علم الهدی فرموده اند به کروبی و موسوی نمیتوان لقب فتنه گر داد! :)))