قدردانی از حداقل های حداکثری!

 غزل پنجره

"یک کلبه ی خراب و کمی پنجره
یک ذره آفتاب و کمی پنجره

ای کاش جای این همه دیوار و سنگ
آیینه بود و آب و کمی پنجره

در این سیاه چال سراسر سوال
چشم و دلی مجاب و کمی پنجره

بویی ز نان و گل به همه می رسید
با برگی از کتاب و کمی پنجره

موسیقی سکوت شب و بوی سیب
یک قطعه شعر ناب و کمی پنجره " 

 

قیصر، شاعری که قدر پنجره  را خوب می داند!  

درو دیوار به هم ریخته شان بر سرم میشکند...

دلیلی ندارد همه ی آدمها شبیه هم باشند اما ای کاش آدم های اطرافت ، دست کم قدری شبیه تر بودند!...

حرفهاشون معمولا جذابیتی نداره برای من. قصد ارزش گذاری ندارم ، اما خیلی خوب می شد اگر حرفهای بیشتر و بهتر و مهم تری داشتیم و  یا داشتند برای گفتن  به هم . نه فکر من برای  اونا جذابیتی داره و نه گپ و گفت اونا برای من !
آخرین مدل یخ چال کدومه؟ ساید بای ساید نقره ای که همش لک میشه به درد نمیخوره!  الان چه رنگی برای ست آشپزخونه مد شده؟ ئه؟ راس میگی؟ پس من عجله کردم!حالا چی کار کنم؟مبلای راحتی که سفارش دادم فلان رنگیه! ای بابا این رنگی که دیگه دمده شده! فرش؟ نه بابا نپسندیدم اونا رو ! یه دونه ظرف جای مایع دستشویی بود پنجاه هزار تومن... بعد شوهرم گفت .... !رنگ پلو پزم با در سطل زباله جور نیست!!! باید یه فکری براش بکنم!

ورزش؟!!! وااای کی حوصله داره؟

کتاب ؟!!! وااای چقد بیکاری!!!

 خلاصه شنیدن این قبیل گفتمانها کسالتی حاکم می کنه در واقعیتی که هر روز دارم درش نفس می کشم . کسالتی که مجبورم  جدی هم نگیرمش... گاهی درود می فرستم به مخترع هدفن!...
داداش نیگه دار! من همین جا پیاده میشم...

اسکندرنامه !

 

حدود دو سال و نه ماه است که در این خانه زندگی می  کنم. از اتفاقات ثابت روزگار در این مدت این  بوده که هر روز صبح زود به سختی بر نیروی چسبندگی سمج میان خود و رختخواب غلبه  کرده، پرده کرکره ی عمودی  تک پنجره ی بزرگ این خانه ی کوچک را کنار بکشم و نگاه تاسف باری بر دیوار خرابه ای که ویوی این  پنجره را رقم میزند، بیندازم  و دوان دوان بشتابم به سوی  کار!...

 طبق فلزی کوچک چرخدارش را هر روز صبح می راند تا بساطش را از 7 صبح سر کوچه  رو به راه کند.  روی صندلی کوتاه فلزی تاشوی قدیمی اش ، پشت شیشه ی ویترین سیّارش، که در آن  انواع سیگار و فندک و کبریت ،فقط ،خود نمایی می کنند، نشسته  و سیگار می فروشد و معلوم نیست از روی عادت ، از برای معاش یا به سبب سرگرمی!

پیرمرد بایستی نزدیک به 80 سال سن داشته باشد اما نسبتاً خوب مانده و سر پاست، عینک فریم کائوچویی مربعی که روی ببینی اش سنگینی می کند ، چهره کوچک و تیره گونش را دوست داشتنی کرده هرچند بر چهره ی همیشه خندان او هم گرد و غبار  سختی ها ی روزگار، سخت پیداست!

نزدیک سه سال است اولین کسی که هر روز صبح  پس از خروج از خانه و در شتابی به سوی کار، سلامش می دهم، همین پیر مرد سرد و گرم چشیده جالب است! و البته این نیز از اتفاقات ساده و روزمره ی زندگی بوده است در این نزدیک به سه سال !

نامش اسکندر است! آن قدر کسبه ی محل نامش را صدا زده اند که نامش را همه می دانند، نامی که شاید برای ریزنقشی چون او قدری سنگین بنماید! شاید هم روزگاری یَلی بوده است برای خودش ... همین روزهای سالخورده گی هم که با آن کلاه گوشی دارش، در زمستان نه چندان سرد این اقلیم ، پشت آن ویترین فلزی چرخدار پر سیگار  _ که شاید قدمتی چهل ساله داشته باشد! _  کِز کرده است، وقتی سلامت را گرم و رسا پاسخ می دهد ، صدایش کم از ابهت نامش ندارد! انگار ، زنگ صدایش رنگ زندگی دارد!

اسکندری را که روزها سیگارهای ویترین طبقش را می فروشد و از پشت ویترین چشمانش، آمد و شد رهگذران را می پاید و گه گاه به دست کسبه ی محل دست انداخته می شود!، همه ی اهالی محل و تقریباً تمام دوستان و آشنایان من می شناسند! آنقدر که وقتی راننده ی اداره بعد از ظهر ها تا سر کوچه می رساندم ،بود و نبودش را چک  می کند. حتا اگر به  کنایه ای تمسخر آلود بگوید : رفیقت نیسااا امروز ،خانوم! (با لهجه ی جنوبی بخوانید) . کم نمی آورم من هم و جوابش می دهم: نگرانش نباش شما، همین دورو برها می پلکه! یحتمل رفته برای چرت نیم روزی!

در پایان هر روز ؛حدود ساعت ده شب که کارش را تعطیل می کند، سکوت ناتمام  کوچه به صدای گوشخراش چرخهای کهنه ی طبق فلزی اسکندر،که به سوی خانه اش روان است، تمام می شود!

......

پیش تر ها در این لحظه صدایی در مغزم می پیچید و گوشزد می کرد: یک روز دیگر هم به پایان رسید!
این روزها در این لحظه ندایی در گوشم نوید می دهد که ؛ روز خوب دیگری در راه است!

تداعی بی جا ممنوع!

به قول برادرم ؛ انفجار فاز سوم پالایشگاه حین افتتاح در سوم خرداد امسال مثل جنگ بود!
در  ترازوی تشبیه، این تیکه رو خیلی خوب اومد. خوب که نگاه کنی می بینی یک نفر کشته (شهید) شد، یک عده زخمی شدند.
اسیر (آزاده!) و جانباز هم نداشتیم خدا رو شکر. اما حاشیه تا دلتون بخواد زیاد بود. جونم براتون بگه درست عین جنگ یه عده بودند که از ترس جون و از هجوم هرم زبانه ها از میدون در رفتند! یه عده هم برای خاموش کردن آتیش و کمک به مجروحین سمت محل انفجار دویدن! یه عده هم ایستادند و نگاه کردند! یه عده تو قسمتهای دیگه سرشون به کار خودشون گرم بود و اصلا نفهمیدن چی شد.
یه عده خوشحال شدن (در راستای جنبش باند بازی در هر شرکتی!) . یه عده شروع کردن به شایعه سازی، یه عده هم این اتفاق رو چسبوندن به تحلیل های سیاسی ! یه عده  تا چند ماه بعد توسط برادران زحمتکش بی نام (! ) بازجویی می شدند! 
یه عده اساساً زخمی شدند و لازم بود اعزام بشن به بیمارستان سوانح سوختگی تهران . یه عده که جراحاتی داشتن گفتن چیزی نیست و به روی خودشونم نیاوردند که زخمی شدن و اما یه عده سود جوی نون به نرخ روز خور که همیشه اینجور مواقع کم نیست تعدادشون مصلحتاً زخمی شدند و همراه کاروان تهران 1!!!
حالا اون عده ی اخیر که نه سواد آنچنانی داشتند و نه رسمی شرکت بودند ،شماره های پرسنلی شون رسیده و از دم رسمی شدند به دستور مستقیم پرزیدت ا. ح . ن !

ازین داستان هفت  هشت ماهی گذشته ،شاید بی ربط باشه ها، اما چیزی که این داستان رو برام تداعی کرد صف کشیدن یه عده ای از مردم کنار بانکها برای خرید سکه در این روزها بود! فکرش رو که میکنم توکلّه ی هر کی چی میگذره سرم سوت میکشه!!!


1. پ. ن : روی سخنم به ویژه با آن شخص خاصیست که قبل از اعزام سری به خانه زده سامسونت و کت و   شلوار و ادکلنش مبادا که فراموش شوند!

چراغهای رابطه پیدایند!

 

خیلی عمیق در فکر فرو رفته ام! تصاویر لیلا ، گلشیفته، سوسن، شهره، پرستو ، مسیح، شیوا، فرهادی ، فراهانی ، بازرگان ، شریعتی ، گنجی ، معروفی، نوری زاد و ... همه در ملغمه ی ذهنم در هم آمیخته... به خودم می آیم با گرمایی که از تنور مکانیکی نانوایی تنوره میکشد و چهره ام را می نوازد در تقابل با سرمای زمستانی، که از پشت سر بر جمجمه ام می کوبد!...
یک چانه ی خمیر پهن شده است بر آن صفحه ی داغ دوار که گرمایش گویی یکسان نیست در تمام نقاط! ذرات آسیاب شده ی گندم در  راه کمالِ نان شدن اند، که در سیاهی مرگ مدفون می شوند! ...
صدایی بیشتر به خود می آوردم : خانوم چندتا؟!!! 

 

گویی گرمایَش یکسان نیست در تمامی نقاط... چراغ های رابطه پیدایند!