جا مگرک

فکر میکردم در شهرستان های کوچکی که زمان به مهمان بازی یا نوستالژی بازی میگذرد فقط، اقامت بیش از دو روز سخت باشد، حالا که دو روز است در یکی از شهرستان های فارس  نوستالژی بازی و مهمان بازی با فامیل دور  به پایان رسیده و در کنجی ملول و کلافه با خودم خلوت کرده ام به این نتیجه رسیده ام که من  آدم یکجا نشینی نیستم.

و مادربزرگ از دنیا رفته ام چه خوب و به جا با لهجه ی دوست داشتنی بوشهری اش بمن میگفت: "جا مگرک!"

 جامگرک به کسی میگویند که یکجا آرام نمیگیرد و دایما در حال جابه جا شدن است...

بهار دلکش

هفت فروردین است. بهارانه نویسی ام نیامده از ابتدای سال...

 قبل از ظهر امروز از سفر نوروزفامیلای هر ساله بازگشتم و نوروز پایتختی ام را با زدن دیزی به بدن به همراه جمعی از دوستان در دیزی سرای ایرانشهر از سر گرفتم.


عصر اولین جمعه سال رو کاملا اینترنتی کردم تا دلگیر بودنش زیاد به چشم نیاید.

به مخم کلنجار میروم یکی دو کلام بهارانه شاد بنویسد اما در ریل بی تفاوتی و بی حسی تام روان است طفلک. حق هم دارد یک دوره ی شوک زدگی پرفراز و نشیب را میگذراند.


چندی پیش یکی از رفقا جایی برایم نوشته بود که لازمست ریشه غم وجودی ام را بیابم و ریشه کنش کنم! اولین بار بود کسی به همچین کشفی درمورد من رسیده بود! خلاصه که اگر هم چنین چیزی درست باشد یافتنش از ریشه کنی اش خیلی ساده تر است...

بگذرم. تمام دلخوشی ام به سفر هفته دوم است که امیدوارم به اندازه دوسال پیش خوش بگذرد تا باز هم اینجا از آن عکسهای روستایی هوس انگیز آپلود شود...


بهارتان دلکش و زیبا.


آنسفالیت

از آن نمایشهایی بود که رغبتی به دیدنش نداشتم . پوسترها و عکسهایی که در سایتهای مرتبط ، دیده بودم ، نه به اندازه نمایش "بیرون پشت در"، اما به قدرکافی ترسناک بودند و با حال و هوای روحی فعلیم ناسازگار... در راه به دست آوردن دل خواهرک همراهشان شدم. 

زندگی از نگاه اسب و درشکه و درشکه چی هایی که هر روز بارها در بازار تهران و میان مسیر کوتاه سبزه میدون تا توپخونه در رفت و آمدند و انگار درعبث سعی صفا و مروه روانند ، جالب بود و خالی از لطف نبود.

از سویی اسب و از سویی درشکه ، در نمایش کوتاه آنسفالیت، دمی مغز انسانی پیدا میکنند، تا به شیوه رایج انسانها لب به گلایه بگشایندو این همه انگار برای این است که دمی به میزان اسب و گاری بودنهای خود بیندیشیم...

دلتنگی

دلم برای فرزندم - وبلاگ عزیزم- ، دوستان خوب وبلاگی ام ، زندگی نیمه مجازی ام تنگ شده است. دلم برای گذشته، دلم برای همه چیز و همه کس تنگ میشود. 
دلم برای کوهستان و طبیعت تنگ شده بود. دلم برای آزادی تنگ شده بود اما نیک میدانم که دلم برای اسارت هم تنگ خواهد شد....

دلم برای آدمها ،مکان ها و خاطره ها تنگ خواهد شد..... دلم اندازه یک دنیا گرفته است و نیک میدانم زندگی به روش دیوانه وار و قمار بازانه ای که من در پیش گرفته ام پر از این قبیل دلتنگی ها خواهد بود....

دلم نمیخواسته هرگز که اینگونه پیش رود اما انگار یک جرقه لازم بود برای هل خوردن در این مسیر پرفراز و نشیب وسنگلاخی و عجیب و غریب.....

دلم قدری آرامش میخواهد اگر این دیوانه بازی ها و آن دیوانگان سر راه، امان دهند....


این نیک و بد ِ عجین ِ در هم ...

نشسته ام و پی در پی به بهمن کوچک مفلوک پک می زنم.
همیشه یک چیزی پیدا می شود که یک خوشی را عین آب خوردن کوفت کند!؛
 سفر دو روزه جنگل های شیرآباد گرگان بی نظیر بود. پک میزنم به سیگارم.... سمندر های غارزی ِ غاردیو سفید در میانه ی جنگل شیرآباد، تنبل و بی ریخت بودند اما همین که بدانی یک گونه ی در حال انقراض اِندمیک را در آب گیرهای کف غار میبینی قضیه را جذاب می کند.

دستم بوی سیگار گرفته.... منتهی الیه غار پیدا نبود کسی هم نمی داند ته اش به کجا می رسد ،خفاشهای بی نهایت  آویخته یِ جیغ جیغو به اندازه ی کافی خوفناک، و فضله های کف غار به اندازه ی کافی چندشناک هستند که بی خیال رسیدن به انتهای نامعلوم غار شوی.

نفسم دچار بهمن جوج شده و بوی نا مطبوعش! ... سه آبشار که عمق آبگیرشان فرصت شیرجه زدن را در اختیار پسر ها ی شناگر گروه می گذارند و حسرتش را بر دل دختر ها . آبگیر ها آبی فیروزه ای اند آنقدر زیبا که همسفر مارکوپلو پیشه مان با متشابهاتش در بلاد دیگر قیاس کند.

سیگار دیگری می گیرانم.... من که از شنا و آب تنی با حجاب لازم بیزارم،به نشستن در حاشیه آبگیر و تماشای دیگران و نگهداشتن وسایل شناگران مشغول بودم که سه لامروتِ نا لوتی از سه جناح مختلف در یورشی جانانه و هماهنگ نقطه ی خشکی در سرتاسر لباسهایم باقی نگذاشتند. جیغ و داد و ناله و زنجه موره (ضجه مویه) افاقه نکرد و من که زورم به یک دختر چاق و دو پسر لاغر اما فرز نمیرسید در نهایت تسلیم گندکاری ایشان و  همراهی در خندیدن شدم. بماند که کلیه وسایل بمن سپرده شده شامل بسته ی سیگار ، کیف پول ،ساعت ، شال و ... هم از آب تنی بی نصیب نماندند!

این هم به کنار ... پک میزنم به سیگار....

کلبه ها! کلبه های چوبی نه چندان زیبا. کلبه هایی در دل بی آنتی و بی برقی و بی اینترنتی . بدون سرویس بهداشتی و حمام . 

خوابیدن در تاریکی جنگل با صدای  سمفونی ارکستر بی وقفه ی جیرجیرکهای همنوا و خوف حمله گرازها.... هیجان مثال نازدنی ،هیجان صِرف...

یکی دیگر می گیرانم... خیلی وقت بود اکبر جوجه نخورده بودم. راستش اولین بار همان آخرین بار بود! و سالها از این تنها بار می گذشت، اینبار گفتند :"این یکی فرق دارد ،نخوری متضرر می شوی." ده نفری یک صدا سفارش اکبر جوجه دادند!
انصافاً خوشمزه بود .بعد از دو روز زندگی در بدویت جنگل و کنسرو خوری خیلی چسبید. واقعا و کاملا جای دوستان خالی بود ...
 5 دقیقه مانده به حرکت قطار برگشت به ایستگاه رسیدیم! برعکس قطار رفت این یکی زیادی سرد بود ، به خواب ابدی انگار فرو رفته بودیم که متوجه تاخیر سه ساعته به دلیل سیل بردگی ریلها نشدیم! ورامین را رد کردیم که گوشی با شماره ای از اداره و نشانه ای از  بوی درد سر زنگ خورد. ....

تمام وجودم بوی دود می دهد، پک می زنم.... صدای استرس زده دخترک می گفت :" کجایی ؟ بدو بیا اداره ! بطور اتفاقی(!) دیدم یه نامه از گزین ش برات اومده! ساعت 11 مصاحبه داری ، نرسی بیچاره ای،آخه تو رو چقد می برن گزین ش؟!!!"...

دست مسئولان درد نکند ، به مدد خط جدید مترو با تنها سه ایستگاه توقف ساعت 11:20 در محل کار حاضر شده، نامه کذا را مطالعه نموده و متوجه شدم دخترک تاریخ را اشتباه دیده و هنوز چهار روز تا موعد مقرر فاصله هست!

یک پک دیگر... عصر همان روز شنبه متوجه شدم که یخچال درست کار نمی کند.امروز دوروز بعد است که مامور خدمات پشتیبانی تشریف آورده تا موتور سوخته را عوض کند و در حال به همین علت منزل هستم.

 دست مدیران درد نکند که حدود دو ماه پیش 700هزار تومان پاداش داده بودند برای یک همچین روزی، بماند که برای برداشتش از بانک و بموقع رسیدن چقدر مکافات کشیدم،.... کار آقای تعمیر کار دارد تمام می شود بروم پولش را بدهم برود رد کارش ، خرت و پرتها را بریزم توی یخچال، بروم شرکت ازآقای رئیس بابت همکاری اش سپاسگزاری کنم ، بروم خرید، برسم به نظافت خانه،جانمازها را بیاورم رو،جهت درست قبله را بازرسی کنم برای مهمانهای آخر هفته....


دو روز دیگر تا موعد مقرر مانده ،فوقش اینست که اخراج می شم...پک میزنم به سیگارها....