ما را به آسفالت سوراخ!


هوای قهوه ای شهر را به ریه های  قهوه ای ات فرو بده .
بستنی قهوه ای رنگ  و یخ زده را در لیوان ِ قهوه ی قهوه ای بریز و با قاشقک قهوه ای در حلقت بریز!

همزمان قلم قهوه ای را بردار و روی کاغذِ قهوه ای ، تراوشات  قهوه ای مغزت را در قالب کلمات قهوه ای بریز که چرا روزنامه ها ی قهوه ای، دو - سه  روز است  کاغذ قهوه ای را به کاغذ های خاکستری ترجیح می دهند و به جوهر قهوه ای، ماجرای فیلم "دوستی عمو خرس قهوه ای !" و دوستان قهوه ای اش را که نقش اولش را میمون قهوه ای  عهده دار است ، برای خوانندگان قهوه ای آب و تاب میدهند؟

مگر خدای نکرده خوانندگان قهوه ای را قهوه ای فرض کرده اند و نمی دانند که ممکن است شستشان باخبر باشد و "دوستی عمو خرسه " را با "بزک نمیر بهار میاد" اشتباه نگیرند؟! البته واضح و مبرهن است که این روزها  همه ی بازیها و قصه ها قهوه ای شده اند و حالا گیریم که خوانندگان هم قهوه ای باشند اما دلیل نمیشود...گیریم که همگی طبق معمول در انتهای بهار،کاغذ های خط خطی شان را در تنور داغ قهوه ای بیندازند و فارغ باشند از یادآوری اینکه کاغذ سوخته هم "قهوه ای " می شود!


هی! نویسنده ! نبینم جدیداً سلیقه ی رنگی ات را به قهوه ای تغییر داده ای؟!!! آن کت چرم شیک و قهوه ای را خوب کردی پس دادی! زیبا بود و اغوا کننده اما خب قالب تن تو نمیشد. ضمنا اینکه من را به شدت به یاد کیف های انگلیسی دهه سی می انداخت که اصلا دوستشان نداشتم!!!


 میگویند که باید مراقب باشی که هم قهوه ای نشوی و هم گیر ندهی به این بازیهای قهوه ای میان قهوه ای های خرد و کلان ...

در هر حال یادت باشد " سگ زرد همیشه ی خدا برادر شغال می ماند "هر چند هر دوشان منکر رنگ قهوه ای باشند!



فایلهای مفید و آموزنده!:

1. ترانه فخیمه ی ناری ناری محض بهره برداری دوستان.


2. تئاتر صوتی بسیار آموزنده! البت اگر هنوز دریافت نکرده باشید!


 

تنگناهای غریب!

 

وجدان لعنتی گور به گور شده که این جور وقتها خوب یادش می افتد به خبرداری و بیدار باشی بازی را برد....

 

بالاخره آن "نع" را گفتم و قید دانش گاه آ. زاد ا. سلامی را زدم!

 

امیدوارم با این عمل احمقانه قید چیزهای دیگر را نزده باشم.به اندازه ی کافی خودم را محکوم و محاکمه ی هیچ و پوچ میکنم پس جای سرزنشی نیست. کسی "من" نیست و دیگران در موقعیت "من" نبوده اند

 

یقین دارم که اگر بودند عاقلانه رفتار میکردند. اما من انگار برای داشتن آرامش روحی مجبورم که احمقانه رفتار کنم.... باز هم خوشحالم که پشیمانی برای خودم باقی نگذاشتم. :)

عمیقاً خوشحالم.

 

...

 

شنبه است! خسته و کوفته از یک روز کاری پر مشغله در بک گراند "نع" کوبنده ای که تحویل اسطرلاب به دستان نشور ، داده ام در ایستگاه متروی ولیعصر فرو میروم.

از هندزفری متصل به موبایل لکنتی ام صدای شجریان در موسیقی "ای عاشقان" به مغزم ریخته میشود.

ولو میشوم روی اولین صندلی زرد رنگ موجود و غرق میشوم در صدای استاد )ازین توصیفات شاعرانه خلاصه)... که صدای زنی چادری از بغل دستی ام آدرس می پرسد.

صدای بغل دستی آدرس اشتباهی بلغور میکند، بدون بیرون کشیدن گوشی ها آدرس درست را فریاد میکشم تا مطمئن شوم که شنیده است!!!

ناغافل پسر بچه ی حدوداً سه ساله ای از پشت چادر زن پیدا میشود! نگاه شیطنت آمیزی بمن می اندازد و کاملاً فیلمیک زانوهایش را فشار میدهد که عمق خستگی اش باورم  بشود!

صدای ورووجک را میشنوم که اول به مادرش میگوید خسته شدم دیگه بشینیم!

انگار منتظر است که دلم بسوزد! مهربان تر از من پیدا نکرده است، لامصب!!!

فایده ندارد! من سر جای به چنگ آورده ام خشکم زده و به پیامدهای "نه" گویی فکر میکنم که صدایش را میشنوم : "خاله میذاری من بشینم"؟!!! خنده ام میگیرد !

هنوز کیف و بار و بندیل را بر نداشته و پا نشده ام که پسرک به یک جهش صندلی ام را پر کرده است!

از مادرش اصرار که برگردم به صندلی و از من انکار که  "بچه خسته شده بذارید بشینه!"(آره جون خودم!)

تک و تعارف من و اوشان تمام نشده که پسرک می پرسد :" خاله چی گوش میدی؟!میدی منم بشنوم؟!!!"

جماعتی غرق مراوده ی تئاتر گونه ی منو پسرک شده اند! می گویم :"به درد تو نمیخوره خاله! ولی بیا گوش بده"!

گوشی را میگذارم توی گوشش. چهره ی پسرک پر از خنده ی تمسخر آمیز شده! چهره جماعت تماشاچی را لبخندهای عمیق و واقعی پر کرده!

 

پسرک میگوید : " خاله این چیه گوش میدی؟! ناری! ناری ! نداری؟!!!"

لبخند تماشاچی ها خنده میشود...

 

" :خیلی متاسف، میگویم نه خاله!  ناری، ناری !ندارم!ببخشید  ...   !"

!قطار از راه میرسد .یادم باشد "ناری ناری" را در اولین فرصت گیر بیارم که لازم میشود

 

قرارتان برقرار...قرارشان بی قرار...

َ4 نفر! از 4دنیای متفاوت شاید! با 4 رقم علایق گوناگون شاید حتا ! ، ماهی یکبار خواسته ناخواسته کنج کافه ی شلوغ و پر دودی در تهران بحران زده ی این روزها خلوت می کنند و از هر دری می گویند و می گویند تا کافه به زمان تعطیلی نزدیک شود...

حالا چه می گویند و چه دارند که بگویند و چه جذابیتی هست در تکرار این قرار بی عدد(!) بماند. همین که بعد از آن چند ساعت گفتن و گفتن ،صادقانه حس می کنند که خیلی  بهشان خوش گذشته است یک دنیا می ارزد.باشد که برقرار باشند و قرارشان که مایه ی قرار است بر قرار!!!


شاید مسخره به نظر برسد که وجود چنین شرایطی از موانع کوچیدن از یک شهر و یا از عوامل کوچیدن به یک شهر باشد. در هر حال برای کسی که در این مقوله با من هم داستان است ، ایستاده دست میزنم!


دوشنبه ی سیاهی که انتظارش را میکشیدم هم گذشت،بی آنکه بدانم سایه ی سیاه و شوم گرفتاری دور شده یا قدرتمندانه در گوشه ی تازه ای کمین کرده است!اعتراف میکنم که راهی برای حل بحران نیافته ام و بسیار بزدلانه گریخته ام ! امیدوارم رهنمودهای کما بیش مشابه دوستان مرا به نتیجه ی درست تری برساند و دست بردارم از کله شقی به قول برخی!!!


از دوستان خوبی که فهمیده نفهمیده (!) کمر همت به کامنت گذاری برای مطلب بسیار بسیار آشفته ی پیشین بستند،صمیمانه سپاسگزارم. اخلاق و جهنم و بهشت را هم بی خیال،هنوز به مدد دولت دی کتاتوری پینوکیو , گزینه ی "کمپوت " روی میز است ! دوستان این حقیر را فراموش نفرمایید...

جا دارد از همین تریبون از جامعه اسطرلاب به دستان دردسر ساز محترم مقیم مرکز  هم تشکر کنم محض خالی نبودن عریضه!