دانشجویی که من بودم!

بعضی زندگی ها مثل یک خط راست است.حالا نه خیلی هم راست و مستقیم و یک دست، چند سال یک بار شاید پیچکی ،خمکی در میانشان بیفتد و دوباره به خط مستقیم  به راه یکنواختشان پیش بروند .
یک زندگی هایی هم هستند که مارپیچند در حالی که در مسیر مستقیم سیر می کنند،پستی بلندی های یک تابع سینوسی را هم به خود میبینند.
زندگی هایی هم هستند که من بهشان میگویم : "کلاف"! مثل کلاف سر در گم فاعلشان را کلافه می کنند اما خب جای بسی شکر و خوشوقتیست که بالاخره با صبر و حوصله ی زیاد میشود سر نخ کلاف را پیدا کرد.
این همه را گفتم که بگویم زندگی خودم به نظرم ازین دسته ی سوم بوده است.برای مثال زمان دانشجویی وقتی برای اولین بار یک نمره ی 10 در کارنامه ام دیدم به شدت غمگین شدم!!!(غافل ازینکه خیلی دلت بخواد!)
وقتی اولین بار  از درسی نمره ی قبولی نگرفتم و به اصطلاح"افتادم" انگار دنیا بر سرم خراب شده بود! و وقتی در یکی از ترمها بنا به دلایل حاشیه ای مشروط شدم فکر میکردم بدترین اتفاق زندگی ام رخ داده است!
گذشت و ترم های آخر اتفاقات دیگری افتاد؛ یکبار مجبور شدم با هزار مکافات به دلیل بیماری درسی را خذف پزشکی کنم،2تا از درس ها را اجباراً به صورت هم نیاز بردارم، 3تا امتحان مهم 3 واحدی را در عرض 24 ساعت از سر بگذرانم و در نهایت مزه ی تلخ 9 ترمه شدن را بچشم!
در ترم پایانی که 10 واحد برایم مانده بود مجبور شدم یک درس 3 واحدی ارائه نشده را به صورت "معرفی به استاد" بردارم!
و به همه ی این ها بیفزایم که یکبار هم به دلایل نسبتاً س ی اس ی کارم به کمیته ی انظباطی کشیده شد و کلی شانس آوردم  که از بند تعلیقی رهیدم!
خلاصه در پایان دوران مقدس دانشجویی پس از گذران تجربیات تلخ و شیرین مختلف  سرم را بالا میگرفتم به شوخی به دوستان میگفتم : " من یک دانشجوی واقعی بودم و از تمام امکاناتش بهره بردم از نمره ی ماکزیمم کلاس شدن تا مشروطی و کمیته انظباطی!!!

آغاز دوباره

مجبور شدم بعد از سه سال و اندی اسباب کشی کنم! به نوشتن اعتیاد دارم و ترکش برایم ممکن نبود... 

  

آخرین بار داشتم از تهوع سارتر میگفتم. جمله ی پایین هم به نظرم جالب اومد ازین جهت که شاید در زندگی ما  هم گاهی پیش بیاد در مورد فرد خاصی همچین حسی داشته باشیم! ؛

 

"من به همان اندازه دلم میخواست با او ناهار بخورم که دلم میخواست خودم را دار بزنم. " (تهوع ص 169)