زتدگی خصوصی آقا و خانم ....


ساعت دو نیم بامداد است و 8 صبح بایست سر کار باشم اما نمیتوانم ننویسم! بس که فکرم مشغول است، خوابم هم نمی برد و مجبورم خودم را بخوابانم!!!

بالاخره دوست عزیزی مخم را زد و با آنکه یقین داشتم در فیلم  "زندگی خصوصی آقا و خانم میم " هم چیزهایی هست که قلبم را به درد می آورد تن به دیدنش دادم.

 انتخاب خیلی خوبی بود دست کم مثل چهارشنبه سوری یا سعادت آباد با چشم گریان از سینما خارج نشدم.تم این فیلم با آن دوتای دیگر البته خیلی متفاوت بود.و اگر بیننده کمی هوشیار باشد به جرأت میتوانم بگویم چنین فیلمهایی میتوانند به وضعیت نگاه تبعیض آلود به زنان جامعه کمک کنند.

 اگر بخواهم درباره ی این فیلم همان چیزهایی که در سر رسیدم نوشته ام را اینجا هم پیاده کنم مثنوی هفتاد من کاغذ می شود  فقط  این را میگویم که خیلی ظریف و زیبا و دقیق به جزئیات یک رابطه ی زناشویی پیچیده به شک و عدم اعتماد پرداخته و مثل این می ماند که نویسنده این داستان  را زندگی کرده باشد!!!

نویسنده خیلی خوب میداند که گونه ی بسیار رایج و توسعه یافته ای از مرد ایرانی (باتمام ادعای مدرن شدن و رشتفکرنمایی) حق خودش میداند که پرابهام رفتارکند تا حتا اگر واقعاً "چیزکی" هم در میان نباشد طوری بنظر برسد که "چیزهایی" درکار است!

در برابر این مرد هم معمولا زن مفلوکی قراردارد که مدام در بیکرانگی شک و عدم اعتماد دست و پا میزند و سخت رنج می کشد.مرد رنج کشیدن و ذره ذره آب شدن این زن را میبیند و عجیب، انگار لذتیست در این شکنجه برای مرد که دست برنمیدارد از آن مگر آنکه معادلات به هم بخورد و این دو جایشان عوض شود!!!

من به این زن  کاملاً حق می دهم که واکنشی پرسشگرانه در برابر کنش سوال برانگیز شوهرش داشته باشد و به تماشاگران ردیف پشتی ام این حق را نمی دهم که در تمسخر این زن هم داستان مرد قصه ی فیلم باشند! چرا هیچ کس نمی پرسد که شک از کجا آمده؟ چه چیزی زن را به این مرحله ی جنون آمیز رسانده؟
این "ظن"که به خودی خود، وجود نداشته است . و این زوج که به شدت پیداست همچنان عمیقا یکدیگر را دوست دارند ، روزگاری لیلی و مجنون هم بوده اند و از آزار هم ناشاد!...

بسیار جالب است که وقتی شرایط تغییر میکند و جای زن و مرد در شک کردن و پرسشگری و پرسش شدگی تغییر میکند، هیچ ندا و صدای نچ نچی از تماشاچی جماعت بر نمی خیزد! هیچ کس حتا زیر لب نمیگوید :" اه! مرده چقدر گیره! چقد سین جیم میکنه زنه رو!!!"


اگر بخواهم بیشتر توضیح بدهم ، خلاصه گویانه ، کم کمک کل فیلم را تعریف کرده ام و لطف دیدن فیلم برای آنها که قرار است بروند ببینندش کم رنگ میشود.


 در کل با دوستان به این نتیجه رسیدیم که سالنهای سینما  مکان های بسیار مناسبی برای تحلیل رفتارهای اجتماعی مردم میتوانند باشند. متاسفانه وضعمان در فهم فیلمها وگرفتن نکات لازم به توجه ،در حد سندروم داون،  عقب افتاده است. 



بی ربط نوشت : حتا راه دشمنی رو کسی یادمون نداده!

 دو لینک مرتبط :

http://hamshahrionline.ir/details/194760

http://hamshahrionline.ir/details/194901

آن مرد در باران رفت ! او "پول" دارد!


 

مردک چشم رنگی ،احتمالا یکی دو سانت از من بلند تر بود (!) و البته واضح و مبرهن بود که دو سومش زیرخاکی است! یا همان زیر زمین است.

 رنگ رخساره ی سرخ و سفید و لپ های گل انداخته ،کت و شلوار شیک و خوش دوخت ، عینک فیلان ، ساعت بهمان، ادکلن چنان ، همه رقمه تمول را در فرد مورد نظر فریاد می زد، هر چند که خودش هم بدش نمی آمد و حتا گاهاً احساس می شد که خوشش هم می آید تموّلش بصورتِ هایلایت به چشم بیاید  و لحظه ای مغفول نماند! مثلا این جمله ی ترجیع بند وراجی هایش ، زیادی توی ذوق می کوبید :" خب! منم که پول دارم!!!" (ضمناً با لحن لوس و نچسب رامبد جوان بخوانید!)

مثلا قرار بود با خانوم نون ، از رفقای گرمابه و گلستان دوران دانشجویی همراه شوم تا آقای کاف چهل ساله،مجرد و پولدار، دارای مقدار متنابهی نیت خیر در کمک به کودکان ک.ار را ملاقات کنیم، ایده بدهیم و ایده بگیریم  که مقدار پولی که اوشان قرار است اختصاص دهد به این امر خیر و خداپسندانه در حوزه اجتماع را چطور مدیریت کنیم بهتر است!

 در خلال همین صحبتها متوجه خطرات اعلان های عمومی و فراخوانهای اینترنتی در فیسبوک یا پلاس یا حتا وبلاگ شدم! هیچ وقت به این فکر نکرده بودم  که اعلام شماره حساب برای جمع آوری کمک های مردمی در ایران چه تبعات ممکنی در پی دارد.


توجیه من توسط خانوم نون عزیز که چرا برای بچه های مدرسه ای در کَن نمی شود راحت پول جمع کرد و کمک رسانی به آنها به دلیل اتباع افغانی بودنشان دشوار است،خیلی طول نکشید، اما توجیه شدنم توسط آقای کاف که چرا اوشان اعتقادی به کار گروهی با خانوم نون و گروهش ندارد و ترجیح می دهد با من یا یک نفر دیگر بصورت انفرادی همکاری کند، به جایی نرسید!

  او" پول" دارد، "پول" و یک روانشناس را در اختیار من می گذارد ، روانشناس در ازای مشاورات ماهیانه اش در مدرسه ی مذکور و ارائه حضور و غیابش ، هر ماه مبلغی از من دریافت میکند!!! با این تفاسیر من احساسم فقط این بود که چوب لباسی ای که لباسهایم را به جای میخ به او آویزان میکنم نقش مهم تری از من  در چرخه ی زندگی خواهد داشت!!! البته دوستان خلاق من حتما مثال های قیاسی بهتری خواهند زد. (در مورد فرد چندش آور مذکور نمیخواهم وارد حوزه های بدبینانه شوم و تفسیر و قضاوت کنم و ترجیح میدهم اصل را بر برائت بگذارم!)

القصه، قرار بود دیروز خبر نهایی تصمیم من را به او بدهیم. اما قبل از جدا شدن از آن مرد که در باران رفت ... تصمیم من گرفته شده بود و فقط مانده بود که جیغ بنفشم سر خانوم نون را بشکافد :

 " هی نون! این آدمای تفلون صفت و ندید بدید رو از کجا گیر میاری؟! آیا ما واقعا به پول همچین آدمهای پر پک و پزی نیازداریم؟ !!! "

 و گم شدن پژواک صدای من در سرما و باد و باران و سیاهی شب در نزدیکیهای متروی صادقیه را  در این صحنه ی فیلم متصور شوید که چقدر تامل برانگیز و تاثیر گذار است!!! :
" آیا ما واقعا به پول همچین آدمهایی نیاز داریم ؟!!!...."


بعد از 11 سال رفاقت، نون خیلی خوب می دونه که من با همچین آدمهایی نمیتونم کار کنم. اما هنوز جواب این سوال رو نگرفتم که آیا ما برای به دست آوردن پول همچین آدمهایی لازمه در هر حدی تحملشون کنیم؟!!!و آیا ما به "پول" او که در باران رفت ، نیاز داریم؟!


زنده باد ولگردی!


 اتفاقات ریز و درشتی رو تو این مدت  یک ماهه و نیمه از سر گذروندم! انتقال و جابه جایی پر ماجرا در یک روز تماماًبارانی آذرماه  که  به سلامتی و میمنت جاگیر شدنم، تازه دارم به لحظه لحظه اش فکر میکنم!؛
 روزهای پر استرسی بودند اما انگار من جمع اضدادم؛ استرس و بی خیالی!


خیلی پررو منشانه است که آدم درگیری مثل من  به صورت ریلکسیشن و اسلومیشن لابه لای اون همه دغدغه ی کلافه کننده که هر کی می شنید، رسماً می گرخید ، ساک تنیس رو بندازه روکولش و با پوزیشن دست در جیب و سوت بر لب، راه زمین تنیس رو در پیش بگیره!


بی خیال زمین و زمان، دوست و آشنا و فک و فامیل و بهم ریختگی فاجعه آمیز حاصل از اسباب کشی و حتا آنفولانزای خنس کذایی، کوله ی کوه نوردی ببنده و بره به جایی که کولاک های بد مصّبش، بد معروفن!(تو مایه های جایی که عرب نی انداخت!)


از آسمون فوق العاده آبی و خوشرنگ کوهستان الوند و پیوند فرخنده اش با سپیدی برفهای قله ی کوه نمی گم که دل ملت آلودگی زده ی گرفتار، غیییژ بره! (دونقطه دی!) 

در عوض از ارتفاع زدگی و ساعت ها برف نوردی میگم که برای بعضیها  خسته کننده و نفس گیر و "برو بابا چه حوصله ای داری تو !" ست!!! 


خیلی هیجان انگیزه که پاتو بذاری روی برف و ندونی قراره این پا تا چه عمقی فرو بره!!!

 انتظار داشته باشی نهایتا سی سانت باشه عمق برف اما تا بالای زانو فرو بری روی یه سطح شیبدار برف پوش!!! چندباری هم لیز بخوری و تکل از پشت بری روی پای همنورد های از همه جا بی خبر مفلوک، تا اسباب خنده جفت و جور شه!!!

میگفتن شانس من بوده که اون روز هوا صاف بود و خبری از باد و کولاک و تیکه های یخ نبود.


در مورد مشکل ارتفاع زدگی هم خدا رو شاکرم که هر بار یه آقای مهربون و با شخصیت و  فردین صفت رو خدا می رسونه که بدون هیچ چشم داشتی(!)، آب میوه و شوکولات و انواع و اقسام قرص های ضد تهوع و...  برسونه!!!


القصه،وبلاگ نویسی که شما باشین ، هنوز آثار بمب اتمی منفجر شده ناشی از اثاث کشی از سرو روی این  خونه ی فسقلی پاک نشده, اما 4 روز تعطیلی مشتی هم منو نمی نشونه سر خونه زندگیم!

 لازمه که حتما برم تئاتر "هفت شب با میهمان ناخوانده در نیویورک" فرهاد آئیش و فیلم "بی خود و بی جهت " عبدالرضا کاهانی رو ببینم و توصیه کنم دوستان هم بروند ببینند!

لازمه  یه دوستی مجازی دیگه رو حقیقی کنم.

 لازمه خیابون گردی کنم.

 لازمه لذت ببرم از دوران خوش ولگردی و دیوانگی، که معلوم نیست تمومی داشته باشه یا نه ....

 لازمه برای فرار از بحران سی و یک سالگی و احساس پوچ ِ زندگی باری به هر جهت و بی خودو  بی جهت خودم، بزنم به کوه وکوچه و بی خیالی و دنبال توجیه هم نباشم!

 نمی دونید چه لذتی داره منتظر تماس و پیام هیچکس خاصی نبودن! ترجیح میدم نباشه عاملی که منو پرتاب کنه به سمت تلفن همراهم! 

بذار هر کی هر جور دوست داره فکر کنه. بی خیالی طی کردن بهترین نسخه است انگار!


 فعلن تا اطلاع ثانوی :" زنده باد ولگردی در پایتخت! "




پایین نوشت : بنظرم گره زدن تعطیلی تهران( بدلیل آلودگی)، به مناسبت 16 آذر در شرایط فعلی خنده داره!


یکی بود، یکی نبود!

خدا نصیب گرگ بیابان نکند! بعد از دوسال دچار سرماخوردگی خنسی شده ام. 


آخرین بار یکی بود، که نبود! که رفته بود پی خوش گذرانی. که بعد از  آن بکوب بخواند برای ارشد ام بی ای! 

 آخرین بار همکاری بود که با همه ی ویژگیهای غریبش دستم را بگیرد و کشان کشان ببرد برای آمپول و سرم زدن و بهبود یافتن!


آخرین بار یکی بود که وقتی از سفر برگردد به جای دلجویی بگوید : " ای بابا! زن! تو که همش مریضی!" که حالا با یادآوری این مدل خاطرات از خودم بپرسم چطور میشود چنین آدمی را دوست داشت؟!!!

این بار نه این است و نه آن!


این بار در عوض دوستانی هستند که با وجود همه ی مشغلات روزمره شان ساعتی برای دیدار و گپ و گفت اختصاص دهند که با تمام خستگی به شوق دیدارشان این تن له و کوفته را بعد از یک روز کاری بکشانم به سر قرار! 

 دیدن دوستانی که از هم صحبتی شان لذت میبری و می دانی که قدری بیشتر از همکارانت از مغزشان کار می کشند.دوستانی که مسئولیت اجتماعی خود را درست درک کرده اند. آدمهایی که تعریف درست تری از فایده گرایی دارند. نه تعریف حاکم بر ذهن او که بود و او که نبود!



برو بچز، لیلون عابدین بیمار داره میره الوند! میگن سرده خیلی! برنگشتم حلال کنید خلاصه!!!