تاراج عزت نفس به تیغ غریزه در ماه تلخ!

فیلم زیاد میبینم. فیلم خوب و توصیه شده و جایزه گرفته بیشتر!

کارم یک ایراد بزرگ دارد اینکه نمیروم ته و توی فیلمی را که دیده ام در بیاورم! این است که با توجه به آلزایمر مزمنی که در مورد بخش خاطرات غیر تصویری با من دست و پنجه نرم میکند ،اطلاعاتی مانند کارگردان فیلم و نام بازیگرانش را اغلب فراموش میکنم به ویژه اگر بازیگران چندان معروفی هم در فیلم بخت برگشته بازی نکرده باشند! فقط قیافه هاشان است که یادم میماند!

 

در موارد پیش رفته تر بعد از گذر یکی دو سال نام فیلم را هم فراموش میکنم! مثلا میگویم:

اون فیلم فرانسویه که در مورد یه دختر گوشه گیر بود که تنها زندگی میکرد و تو یه کافه کار میکرد و با هیچ کس رابطه ی دوستانه ی عمیق نداشت و هیچ دوست پسری هم نداشت و همش به روش های با مزه ی خودش ، به مردم کمک میکرد . و از یه سری کارها مثلا فرو بردن دستش تو کیسه ی حبوبات لذت می برد و بعد یه همسایه ی پیرمرد نقاش داشت که به پوکی شدید استخوان مبتلا بود و تو صحنه ی  های آخر این دختره ترک دوچرخه ی یه آقایی نشسته و دارن میخندن و خوشحالن و...

یعنی گند میزنم به فیلم و آخرش یادم نمی آید اسم فیلم:" آمیلی" بوده است!!!

 

با این همه "bitter moon" پولانسکی هم از آن دسته از فیلمهاییست که  احتمالا اگر نام بازیگرانش را ندانم،هرگز اسم و داستان فیلم و کارگردانش را فراموش نمیکنم.

نام فیلم خیلی خوب و دقیق انتخاب شده است.فیلم خوش ساخت است و پایان بندی بی نظیری دارد. مخصوصا صحنه ی آخری که زوج انگلیسی دلخور از هم را مثل دو تا بی پناه روی عرشه کشتی در آغوش هم رها می کند تا خوب گریه کنند!!! و احتمالا :بیا تا قدر یکدیگر بدانیم... در حالیکه در صحنه ی قبل جنازه های ملحفه پوش زوج فرانسوی به بیرون کابین منتقل می شود!

 

اما در کل فیلم به  واقعیتی انکار ناشدنی هم اشاره  دارد ،واقعیاتی که تنها ریشه در نیازهای بیولوژی انسانها دارند و انسانها را یا به سکوت وا می دارند و خویشتن داری و یا به عصیانِ بی بند و باری و سرکشی...

با اینکه فرجام فیلم با واقعیت ، فرسنگها فاصله دارد اما من عقوبتی  را که در نهایت نصیب عصیانگر شده است، عمیقا دوست دارم و اینجا ذره ای برای حقوق بشر و سوسول بازی های ضمیمه اش دل نمی سوزام .

خوشحال می شوم اگر ببینم در کنار چنین مردانی چنان زنانی  قدم برمی دارند، که خوب از پسشان بر می آیند!

اینجا تحلیل نسبتا خوبی ازین فیلم دیدم. در آن به تحقیر و تخریب شخصیت ، انسانیت و عشق  اشاره شده است یادم افتاد  که فرآیند تخریب و تحقیر در جایی از این فیلم در جهنمی اتفاق می افتد که اسکار برای  می می - که عاشقانه دوستش دارد - می سازد :


"اگه رؤیای اون اینه که تو جهنم زندگی کنه، اونقدر سوزانش میکنم که خودش فرار کنه"!

و انصافا خوب جهنمی هم می سازد... 
رابطه ای که یک سویش غریزه ی صرف باشد و یک سویش توهمی به نام عشق* ،سخت سست و گسستنی ست!

 






·         گفتم "توهمی به نام عشق" چون اساسا یک همچین چیزی بسیار نایاب شده است!

 

مکالمه ی من و یک بانو!

من: یادت میاد آخرین باری که موهامو کوتاه کردم کی بود؟!

بانو : آره. فک کنم قبل عروسی فلانی بود ،9 ماه پیش!

من : دقیقا . خوب یادت مونده ها!... بعد ببین با اینکه زیاد کوتاه نکردم هنوز همون قدر مونده! رشد نکرده اصلا!

بانو : خب حتماً آرایشگره خیلی دستش سنگین بوده! بیا بریم من یه نفررو می شناسم، دُم موهاتو بزنه ،فرداش بلند میشه!

من(درحالیکه عمداً قیافه ی اُسکُلانه به خود گرفتم) : مگه می شه؟ چه ربطی داره به وزن دست آرایشگر؟ 

بانو : نه خره! وزنش که نه! مگه نمی دونی بعضی از آرایشگرا اینجورین؟ بیا ببرمت پیش خانوم جلالی، خودت رشد موهاتو یه هفته ای می بینی!

من :  :/

 

القصه!سرتونو درد نیارم . از اون پافشاری و اصرار و الحاح ، از من سکوت و سکون و نگاه! فقط یک آن شک کردم که این حرفهارو از  دختر دانشجویی می شنوم که 9 سال از من کوچیک تره؟ یا مادربزرگم که 40 سال از من بزرگتره؟!!!

 

یک صفای الکی! یک وفای الکی!*

اولین باری بود که پا به کوهستان البرز می گذاشتم. 

می دانست عاشق کوهنوردی ام . می دانست کل کل جزء تفریحاتم است. دوست خوبی بود. یک سال بود که زیاد یکدیگر را می دیدیم. گاهی درد دل می کردیم. دلداری می دادیم. از دلخوری های زمانه دم می زدیم.

 زندگی همیشه بیرحمانه بر ما دهه شصتی ها سخت گرفته بود. محرومیتهای مشترک... نوستالژی های مشترک...بسیار شوخ بود و خوش خنده. وقتی می خندید با تمام سلولها و ذرات تن و جان می خندید و به خنده وا میداشت...  بگذرم...

قول داده بود مرا هم تا پلنگچال ببرد. آن روز پر هیجان ترین و طولانی ترین کوهنوردی عمرم را تجربه کردم. 

 مدام خسته می شدم. نفسم بند آمده و رسما کم آورده بودم، اما زیر بار نمی رفتم! حاضر نبودم حتا لحظه ای دستش را بگیرم!(البته آن موقع هنوز ملاحضات شرعی برای من به قوت خود بودند!) 

مدام ،نفس نفس زنان ،می گفتم : 

 " شما برید. من خودم را می رسانم! البته می دانید که من در ارتفاع 3متر زیر سطح دریا زندگی می کنم و الان فقط یک مقدار مشکل کمبود اکسیژن دارم. همین. می رسم بهتان!!!!" 

 خیلی شیرین می خندید و به رویم نمی آورد. آب و آذوقه ی راه ازو بود و ازین بابت هم سخت پیدا بود که هوایم را دارد. 

پلنگچال را رد کردیم. قدری گم و گور شدیم میان کوهستان و بسیار بالا تر سر از ایستگاه های تله کابین توچال در آوردیم! روز خیلی خوبی بود...  

 

...  

 

درست چهار سال بعد...  

حالا دیگر زمان زیادی بود که جزئی از زندگی هم بودیم. 

مشتاقانه دلم می خواست تا پناهگاه "شیر پلا " برویم. اما کنار رودخانه ی کم آب دره ی دربند ، لنگر انداخت! چشمانش فروغ گذشته را نداشت. تمام وجودش ملال بود انگار!
طلسم شده بود او پنداری، که دیگر لبخند و شادی از وجودش نمی جوشید. 

شیشه ای در قلبم فرو ریخت...؛ نه، این آدم که چندی بود خلق و خوی برگردانده بود، دیگر آدم سابق نمی شد.... 

نشد هم ! و درست یک سال بعد... دیگر آن آدم ، نبود! 

 کوهنوردی اول شگفت انگیز ترین کوه پیمایی عمرم بود و کوه گردی(!) دوم؛ کسالت بار ترین و غم انگیز تزینش... 

 

بعد از آن، بسیار پیش آمده که با دوستان جان در کوهستان شمال تهران گشته ام . هیچ کدام آن کوهنوردی اولی نمی شود اما  هر کدام تجربه ی دل انگیز و بی نظیری  بوده است.  

و الغرض یک چیز را خوب آموخته ام؛ این که دوباره اجازه ندهم دوستی های خوب ،خراب شوند... 

 


* تیتر برگرفته از ترانه ای از محسن نامجوی عزیز

بزن بزن دف دل را...

اپیزود یکم.

یک هفته رفته ام مسافرت! دور دوم سفرهای استانی نوروزی (بخش نوروز فرندی)،را خانه ی دوستان خورده  و خوابیده ،تفریح کرده در حد مرگ و حالش را برده ام! ، دیشب رسیده ام خانه در دفترم می نویسم : " آخییییش! هیچ کجا خانه ی خود آدم نمی شود!"

عجب رویی داری تو به قرعان!


اپیزود دوم.

وقتی باران دانه درشت این فصل به کوچه حالی میدهد، نا خودآگاه تصمیم میگیری پرده ها را کنار بکشی ،پنجره را تا نیمه باز بگذاری و جاسیگاری جدیدت را -که دوست نازنینی به تو هدیه داده- در حالی که نامجو گوش می دهی افتتاح کنی،بعد مشغول خوردن خوراکی های مورد علاقه ات شوی  و همزمان این پست مسخره را بنویسی.این هم نوعی سندروم است! از سندرومهای عصر مدرنیته که اسمش را گذاشته ام : "اشتراک تنهایی"
مترجمین محترم یاری کنند!


اپیزود سوم .

بسوزه پدر عاشقی! الحق و الانصاف که شغل نیست اما مشکل تر از همه ی مشاغل سخت دنیاست!


چند روز پیش فیلم"چیزهایی هست که نمیدانیم" را در مجموعه ی آزادی دیدم،
فیلم قابل تاملی بود.  مجموعه ی سینمایی درخوری بود.


به نظرم ساکتها (آدمهای کم حرف) خیلی بیشتر از آن اندازه که حرص می دهند،حرص می خورند طفلکان معصوم !


در یک رابطه ی عاشقانه چیزهای زیادی هست ،که نمی دانیم...

چیزهای زیادی هست که حتا اگر بخواهیم، نمیتوانیم بگوییم... لذا اینها برای همیشه نگفته می مانند ، لاکن میشوند چیزهایی که هستند و نمیدانیم...



پ.ن : در این سفر دوستی مجازی دیگری به حقیقت بپوست، خیلی خوشحالم ازین بابت :) 

 

پ.ن 1: تیتر برگرفته از یکی از ترانه های محسن نامجو


خاطره ای از زبان یک نفر!

" می گویند مستی و راستی!، والا درست نمیدانم این را برای حفظ  قافیه می گویند یا واقعیتی ست...

بگذرم. واقعا دلم می خواست بدانم در کلّه ی آن فرد چه می گذشت؟ اصلا در آن حالت چیزی می گذشت؟
پشت سر دختری که روی صندلی نشسته بود ایستاده بود و با طره های آویزان از روی کلیپس مو بازی میکرد! دختر حتا برنگشت او را نگاه کند و شدیدا خودش را زده بود به کوچه ی علی چپ... انگار که او هم سردرگم بود... چند دقیقه بعد آمده بود نشسته بود روی نزدیکترین صندلی. فقط یک نفر  فاصله ی آن دو بود! که او هم گیج بود... یا چه میدانم شاید خودش را زده بود به گیجی! داشت دستگیرم می شد که وقتی یکی در عالم ما نیست، مرام اینست که درکش کنیم و سر به سرش نگذاریم! کاری که آن یک نفر و آن دختر شاید داشتند انجام میدادند.

چشمکی و اشاره ای نصیب دختر شد! لبخندی زد و سر به زیر انداخت. خواست که از تلاقی نگاه بگریزد. گریخت هم، اما  صدا و گوش را نمی توانست مانند نگاه و چشم از هم دزدید!
 صدا  گفت :شمام شب اینجا بمونین! گوش شنید، اما به نشنیدن زد، کاری که از عقل بر می آمد فقط، و دختر با تمام دستپاچگی که در وجناتش موج می زد، انگار شادمان بود در آن لحظه از هوشیاری عقل!
صدا دوباره تکرار شد! علاوه بر "او" دیگران هم مست و هوشیار در صحنه بودند. این بار زبان مجبور شد بگوید: جان؟!!! و صدا دوباره بصورت مبهم همان کلمات را با اصرار بیشتر تکرار کرد : شمام شب اینجا بخوابین!

زبان هم خیلی مبهم بهانه ای آورد... دیگران ، گفتگوهای دیگری را پیش کشیده بودند، مکالمه ی نیم بند عقیم مانده بود و آن فرد در گریبان گیجی اش رها شده بود. تلوتلو می خورد و سکسکه می کرد،لپ هایش گل انداخته بودند و چشمانش کاسه ی خون... دختر را می دیدم که دزدکی زیر نظر داردش! همه نمی دیدند و فقط دختر در حرکات آن فرد دقیق بود و من .کم کم فهمید و فهمیدم که ما هم نباید ببینیم.
گویا  این هم از آداب و مرام ِ مرامنامه ی نانوشته و شایسته ی این مراسم است!"