جنون شب عید


شب از نیمه گذشته است. خوابم نمی برد! این آخرین شب سال است و انگار که آخرین شب عمرم باشد! بی خود و بی جهت تمام وجودم را استرس گرفته است!


دیشب هم خوب نخوابیدم! خواب می دیدم که دزد به خانه ام زده! هیچ نبرده بجز کاناپه ی له و لورده ی سه نفره ام را که حالا طفلک نزدیک یک سال و اندی است نقش تخت خواب مرا بر دوش می کشد و حسابی زرتش قمسور شده است!
تا خود صبح پیگیر یافتن دزد ناشی بودم که کاه هایم را از حلقومش بیرون بکشم!!!


اینها به شما ربطی ندارد! به هیچ کس مربوط نیست . مهم هم نیست اصلن،اما من اگر ننویسم خفه میشوم.
شما هم به دل نگیرید ،میتوانید به دست بگیرید حتا! میتوانید بگذارید کنار، از کنار برندارید اما!


گه گداری صداهایی شبیه ترکیدن بمب و خمپاره سکوت شب شیراز را می شکند.... چیزی نیست! ته مانده های چهارشنبه سوریست! که هرگز چیزی از سور و سرورش درک نکردم! و هر چه شنیدم سوز بود و سوزش! یاد چهارشنبه سوری در ذهن من ، با یاد برنامه ی تلویزیونی دهشتناک "بچه ها مراقب باشید" بعداز ظهرهای جمعه های کودکی عجین شده است!

فی الواقع ، سرخی و زردی وام گرفته ی آتش و من از هم ، جایی در خاطراتم ندارند متاسفانه!



یک هفته نوروز فامیلا و دوری از سیگار، و نقش بازی کردنهای گوناگون ،سخته به مولا!  اما بازهم مجبوری و محجوری...


آرزویی ندارم طبق معمول. امسال به یکی از آرزوهای بزرگم رسیدم و راضیم از زندگیم و ازین که محتاج کسی نیستم, جز تعمیرکار آب گرم کن!
امیدوارم در سال 92 تعمیر آبگرمکن را هم یاد بگیرم!


 در نهایت ِ این جنون نوشت شبانه و آخرین نوشته 91 حیف است که نگویم ؛


- با همه این اوصاف از کسی کینه ای به دل ندارم و امیدوارم که این متقابل باشد.

- برای همه ی وبلاگنویسان بلاخص دوستان خوبی که در این چند سال همواره همراه اولم بوده اند(!) شادی و سلامتی و بهترینها را آرزو دارم.


- و با این وضعیت بغرنج پیش رو ، دور از دسترس است آرزوی "آزادی" در سال 92.  پس همچنان به این اکتفا می کنم که :

" الهم فکًّ کٌلِِِِ  أسیر"*


* به جون خودم این آخری را عامدانه عربی نوشتم که کامنت گذار عزیزمان سوژه داشته باشد، گو اینکه ایشون خود استاد است در این وادی و سوژه نمیخواهد! :دی


** لطفاً به غلطهای املایی احتمالی اینجانب گیر ندهید!





حکایت گدا صفتی ،در شهری که پورشه با پرشیا کورس میگذارد پراید باپ

حکایت کم و کیفِ گدا صفتی ، در شهری که پورشه با پرشیا کورس میگذارد و پراید با پرادو!

زنی که دردسرهایش زیاد بود و یکی دوتا نبود و علاقه ای به استفاده ازپوشاک مارک و برندها ی معروف نداشت و بی خود و بی جهت از  زن کوهنوردی که به دوغ کَفیر علاقمند بود بدش می آمد، در راهروی اداره ای چشمش به مریم کُپُل  افتاد که موقع راه رفتن مانتو در تنومندی هیبتش اش کِش و قوس می گرفت و کِش می آمد و با این حال همچنان در حاشیه امن پشت میزش به چشم سر بازان گم نامِ اداره ی گزینش نمی آمد! زن، چشمانش را درویش کرد و یادش افتاد که همین مریم خانم تأکید کرده بود که برای آنکه چشمشان را نگیری باید تا حد ممکن شلخته به نظر برسی !

زنی که سمن در یاسمن هایش گم بود ، تصمیم گرفت از فردای آن روز سبیل قیطونی ،ابروی پاچه بزی و ریش پرفسوری بگذارد و تا جای ممکن لباسهایش را اتو نکشد و کفشهایش را در راه رسیدن  به محل کار، خوب  خاک مالی کند و درز مقنعه را از زیر چانه به مماس گوش نزدیکتر کند! غافل از آنکه ...


زنی که یک  سر بود و هزار سودا و خون  خونش را می خورد ، با دیدن صحنه ای که ماهیانه تکرار می شد و در آن شهلای جیغ جیغو، در ملودی متن غُرغُرمدام (!)، اسکروچ وار، چندرغاز اسکناسهای حقوقش را روی میز کارش به دسته های بزرگ و کوچک تقسیم می کرد تا قسط ها و قرض و قوله هایش عقب نیفتد و در نهایت کاسه ی چه کنم چه کنم با 100 هزارچوق باقیمانده را به دست  می گرفت ، تصمیم گرفت که سعی کند فردای روز چه کنم چه کنم وقتی همکار جیغ جیغویش را با یک قطعه طلای تازه آویخته بر گردن یا دست یا گوش  می بیند، اولاً چشمانش را از تعجب گرد نکند . دوماً جواب اظهار نظر خواهی اش را با کلام " مبارک باشد " ،لبخند کجکی و نگاه پر معنا تری تحویل بدهد. و اصلاً هم برایش مهم نباشد که اوشان پسته نوروزش را خریده و پراید سواری از تفریحات معمولش است! *


با همه ی این احوال ، زن که از عدم حضور ذهن کافی و تمرکز ریش ریش رنج می برد ، از کشف محیر العقول  تازه اش مبنی بر مکان یابی  بهترین محل تمرکز ینی "موال" آنقدر به وجد آمده بود که تذکر دوستان در مورد سیاه شدن شیشه های عینک اش بر اثر نشست دوده ی موجود در هوای پایتخت را نشنید... و   یا شاید نشنیده گرفت .....



پا نوشت :
* کی فکرش را میکرد "پرایدش را خریده و پسته اش را خورده" هم مثل " آردش را بیخته و الکش را آویخته" یک روز به ضرب المثل بدل شود؟!!!


بگو نه، به رمز و راز و به اشاره ،بگو نه!


مردک شکم گنده ایکبیری رسماً عاشق چشم و ابرویت شده و گرنه کدام رئیس کلّی را دیده ای که پیگیر شماره تلفن عوض شده ی یک ارباب رجوع متقاضی انتقال شود و شماره ی تازه ی مکشوفه توسط منشی را همچون گنج و غنیمتی چپ و راست بگیرد و جویای احوالت شود و گله گی کند از عدم تماست !

کدام رئیس بی چشم و رویی 9:30 شب پیامک میدهد که آیا بیداری؟!!! آن هم فقط بعد از یک بار دیدن در زمان مصاحبه کاری؟ آن هم بعد از سه ماه ؟آنهم با علم به تأهلت فرضی ات؟! !!


هنوز جای مهر روی پیشانی اش نقاشی نشده، اما از وجنات و محاسن و یخه کیپ تا کیپ بسته و از فرمت کلی جوراب و صندل و گردن کج و سر پایین و نگاه های زیرچشمی میشود فهمید که از کدام قماش بختیار این مملکت است و این  ستاره ی اقبال به چه واسطه ای جلوی پاییش افتاده و هُمای سعادت از کدام جهت روی شانه ی راست آقا نشسته و اطراق نموده است! بعید است حتا که مهندس بوده باشد و دارای مدرک درست و حسابی که اگر بود در مصاحبه اش با هفته نامه ی سازمان به آن عنوان بارها اشاره شده بود در کنار نام و سمتش!


هنوز در گوشت مانده این جمله ی خانمهای شاغل در زیر مجموعه ی کاری اش که :" هی فلانی! بپوشان آن شراره های آتش را که رئیسی داریم سخت و سخت گیر!"


بله! "عاشق چشم و ابرویت " که می گویند رسما ً همینجا کاربرد دارد که رئیس محترم تماس بگیرد و تو جواب ندهی و بعد که بخواهی جواب منصرف شدنت را به دفترش بدهی خودش گوشی را جواب بدهد و گله کند و از تلاشش برای انتقالت بگوید و اکتفا نکند به این و لابه لای حرفها چند جمله ی تهوع آور ابراز احساسات آمیز بیان کند تا بشوری و جواب کوبنده ای به خوردش بدهی و او باز شروع کند به استفاده ازتکرار وعده های تطمیع کننده  در سیکلی ناهنجار و دیوانه کننده و ...


یک روز بعد نیز کاشف بعمل آید که اوشان متأهلند و عیال مکرمه نیز باردار می باشند!... :/


دنیای کثیفیست جیگر.... گاهی آدم دلش میخواهد صدایی از پشت سر بشنود که : " هی لیلون! تو خیلی خسته شدی جیگر! بذار من کمکت یه کم زندگی کنم!":/


در ادامه ی زدن قید دانشگاه ، قید یک موقعیت شغلی خیلی خوب و مرتبط با زمینه ی اصلی کاری ام و یک عالم وعده و وعید اغواکننده که در خواب هم نمی بینند آنها که در موقعیت شغلی من اند! و یک سمت با کلاس کاری بالا  را هم زدم...


بی اخلاقی همیشه خدا برای همه بد است اما برای مدعیان "ایمان " چه توجیهی دارد؟!