حکایت آرزوهای دست یافتنی

بچه ی پر توقعی نبودم، آدم پرتوقعی نیستم ،اما بچه که بودم تصورم از آرزو این بود که باید دست نیافتنی باشه یا دست کم خیلی خیلی دور از تصور! مثلا می گفتم اگه من یه چراغ جادو داشته باشم  و یه غول چراغ و سه تا امکان آرزو ، هرگز آرزو نمیکنم دوچرخه برام مهیا کنه و کمتر از قالیچه سلیمون ،سفر در طول و عرض زمان  و رفتن به فضا نمیخوام ازش!!! دوچرخه رو بالاخره روزی که بابام پولدار می شد می خرید برام یا مجبور بود با تبصره شرط معدل بخره به هر حال!

 

نمیدونم سیر تکامل فکر بقیه هم مثل من این همه پر تلاطم بوده یا نه؟!  بعد از نزدیک به سی و دوسال سن که ده سال اخیرش دقیقا  قصه من ،قصه اون تک درختی بوده " که در پای طوفان نشسته / همه شاخه های وجودش  ز خشم طبیعت شکسته ..." همین جمعه ای که گذشت وقتی خودمو کنار دریاچه یخ بسته ی قله ی سبلان دیدم یادم افتاد که یکی دیگه از آرزوهام هم برآورده شده :) بعد فکر کردم که این یکی جزء کدوم دسته از آرزوها حساب می شه؟

دست کم اون موقع که عکس این قله ی آتشفشانی و دریاچه زیباش رو روی جلد کتاب جغرافی یا زمین شناسی (درست یادم نیست)می دیدم و با حسرت بهش نگاه می کردم برای من آرزوی دست نیافتنی محسوب می شد! اما این سالها که کوهنوردی برام حکم ترکیب نوافن - ژلوفن  پیدا کرده دیگه آرزوی دست نیافتنی محسوب نمی شه.

اومدم یه حساب سر انگشتی کردم دیدم چه بهتر که تا جای ممکن فکر آرزوهای دست نیافتی رو از کله ی مبارک بیرون بریزم و بچسبم به همین مدل آرزوهای دم دستی تر!

بعنوان نمونه ؛ یه روزی روزگاری ،داشتن همسر متناسب و یه زندگی مشترک هیجان انگیز و بی دغدغه و بی استرس، جزء آرزوهای دست یافتنی من بود! اقلا تا دوران دانشگاه فکر می کردم اینم به اندازه داشتن یه دوچرخه ساده است! وقتی دوسال تمام با  سلسله مصائب پیش از ازدواج دست و پنجه نرم کردم متوجه شدم این مثل آرزوی داشتن یه کشتی تفریحی کوچیک و ناز و مامانی ، چقدر ارزشمندتر از آرزوی کلیشه ای داشتن دوچرخه است!!!

بعد از گذشتن حدودا دوسال از "جدایی لیلی از علی!" ، و ادامه ی فراز و نشیب مصائب فرسایشی کاملا توجیه شدم که داشتن زندگی مشترک بی دغدغه و در عین حال پر هیجان جز محالاته  و لازمه هم پای آرزوی سفر در زمان، رتبه بندی بشه! و نتیجتاً از کله یِ پُر سودایِ مبارکِ اینجانب دور انداخته بشه.


شاید بیاین بگین:"از کرامات شیخ ما....گرفتی مارو اسپند بیکار؟!"خلاصه که اگه همه دردمندان روحی عزیز با آرزوهاشون مشکل داشتند و حل شده الان و همگی همین جورند که فبه المراد و خوش به حال مراد...


 

بی نام *

 

زنی که یک سر داشت و هزار سودا ، علاقه ای نداشت که که در تنگنای روزمره گی هایش، اتفاقات زندگی اش هم شبیه رخدادهای زندگی نقش اول فلان فیلم مشهور شود و بیزار بود از این شباهت های چسبناک ننگین و رنگین که هنوز جزء خط قرمزهایش بشمار می آمدند!

از قضای روزگار، زن ِ مفلوک یک روز که از خوابِ نا،نازش چشم باز کرد متوجه شد که  چرخ ناموزون زندگی اش به سراشیب دره ی لایتناهی مصائب مثال نازدنی می غلتد و اتفاقاً داستان زندگی اش با همان داستان کذایی فلان فیلم مشهور مو نمی زند و فلان فاجعه عظمی مثل خرچنگِ تیزچنگ بیخ گلویش را گرفته و تا خونش را نمکد ،رها نمی کند... و در همین بهبوهه بغرنج، ناخواسته تمامی خط قرمزها را با دست و پای خودش فتح کرده است!

زن که حالش گرفته بود و دماغش لاغر شده بود و سرش افکنده ،با صورت و با سرعتِ نور ، به دیواری پرخار و خطر در فاصله ی 1متری اش نزدیک می شد و عنقریب بود که تبدیل به اعلامیه ی ترحیم تصویری تمام عیاری بشود بر دیوار کذایی فوق الذکر! زن 6 دنگ حواسش را جمع وجور کرد و ترمز دستی چرخ ناموزون مزبور را به موقع کشید ؛درست همانجایی که زیر پایش خالی می شد!...

 



* لطفاً با قوه ی خالقه ی خود نامی برای این نوشته بگزینید!