زنده باد نام مجازی!


کامنت آقای سید عباس سیدمحمدی ذیل پست پیشین بر آنم داشت که چند خطی درباره انتخاب نام مجازی در دنیای مجازی بنویسم.

اکثر دوستانی  که نوشته های این وبلاگ را می خوانند کما بیش بنده را می شناسند. این آشنایی هم عموما به زمان نوشتن در " بدون . ش.رح" باز می گردد که آن اواخر نامش به " نوشته های بی ق.رار" تغییر کرده بود و یک سال پیش از صحنه ی وبلاگستان -به دلایل شخصی البته- محو شد! 


در  وبلاگ جدید به دو دلیل اصلی از اسم مجازی استفاده کردم؛


 اول : عدم کشف شدن توسط خویشاوندان گرامی و قدری فضول! که این کشف امکان بی پرده نوشتن را به صفر میرساند برای من.

 و دوم : عدم کشف شدن توسط یک فرد خاص!


حدود سه هفته ی پیش به کشف و شهود عملی نسبت به نتایج بسیار مطلوبتری از انتخاب نام مجازی دست یافتم!

 خیلی خوب است که وقتی باز.جو ، ساعت ها از تو راجع به فعالیت در دنیای مجازی(داشتن فیسبوک یا وبلاگ) می پرسد با خیال راحت بگوی : خیر. به هیچ وجه!!!


من آدم مهمی نیستم، نوشته هایی مانند نوشته های این وبلاگ که اغلب اتفاقات روزمره ی زندگی دستمایه ی  نوشته هایش است، و گه گاه نک و نالی از اوضاح بغرج مملکت که ازاین نک و نال ها هم بیشتر به "تحلیل های اتوبوسی" تعبیر میشود تا تحلیل حسابی، تاثیر سیاسی ای بر فکر کسی نخواهد گذاشت و اصولا ارزش و اهمیت خاصی ندارد.


اما ازروزی که در تئاثر قتل س.تار ب.هشتی  به سوگواری نشسته ایم،باز هم بیشتر راضی ام ازین که با نام مجازی می نویسم. چرا که این آدم نما ها برای گرفتن زندگی دیگران به بهانه خاصی نیاز ندارند.

 ممکن است تفنن هم چاشنی کارشان شود. مثلا بخواهند امتحان کنند که یک جوان 35 ساله با چند ضربه لگد در شکم به آستانه مرگ می رسد؟


و در پایان اینکه ؛ فقط مسئله ترس از سوگوارشدن یک خانواده ی سوگواری کشیده نیست،فقط هزینه خرید قبر و تقبل هزینه کفن و دفن نیست، حرف من همیشه این است :

 تا زمانی که می دانی ممکن است روزی در راه آزادی قدری تاثیرگذار باشی، خودت را به کشتن نده!

نقطه سر خط!

خیلی وخته که دیگه دستامو شستمو بازنشسته ی هر رقابتی شدم!

توی راه عاشقی هر فرصتی پیش اومد پرتردید و تهدید بود... خلاصه ،قید همه چیو زدیم، دلمونو عین ته سیگار زیر پا له کردیمو گذاشتیم اون یه ذره آتیش سرشم خفه شه بره پی کارش!


اونقدر "مَرد!مَرد!" کردن، که مردی شدیم واسه خودمون تو لباسای زنونه! تو مانتو و شلوار و سربند و ...!تخسیر ما نبود اگه مادر زنونه گی یادمون نداده بود! تخسیر ما نبود که آدمها(علی الخصوص نوع مذکرشون)دچار نسیان اند! هعی ی ی

القصه،رفیق!

 دلخور نشو اگه می بینی جوابتو نمی دم،رفیق!

 حالا دیگه یه پایان همیشگی آغاز شده رفیق!
 همین دیگه.

نقطه سر خط!

 


پایین نوشت:

1.بالاخره فرصت شد که تمام کامنتهای پست قبل را از اول تا آخر با حوصله بخوانم و پاسخ دهم. ممنون از دوستانی که همچنان می خوانندم.

2.سخت میشود از کسی دلخور شوم.

3.آنقدر درگیری های ذهنی ام  فت و فراوان شده که متاسفانه مدتی فرصت کتابخوانی و فیلم بینی نخواهم  داشت .

 4.مستندی درباره نجف دریابندری که سه شنبه گذشته در خانه هنرمندان به نمایش گذاشته شد چیز جالبی بود. جای همه اونایی که نبودن سبزو خرم

5.عجیب آدم سخت جونی ام من!

کی میتونه 12 ساعت راه رو با اتوبوس امشب بره . پس فرداشب برگرده؟  بعدشم راه براه بره سرکارتا 7شب؟  تا ا این موقع شب هم بیداره بمونه پای نت!!!؟

 

مرگ بر چشم بندهای سیاه...

دوست تازه از زندان آزاد شده ای می گوید، وارد اوی.ن که می شوی عریانت می کنند. در حد مادرزاد! بعد دستور می دهند : بشین! پاشو! بشین ! پاشو! بشین ....

 

شنیدنش هم صورتم را کش می آورد! دلم گر می گیرد!  حالت تهوع ویرانم میکند وسرگیجه حکومت تنم را به دست می گیرد....  

 

این زندان بان  ها، این بازجو ها  دیگر چه جور جانورانی هستند؟!مسئله شان نان شب است و معاش؟ یا عقده؟ یا جنون؟ که بویی از انسانیت نبرده اند؟! 

 اهرم تحقیر کثیف ترین و احتمالا کاراترین است برای پاسخ گرفتن از دهان زندانی . و البته تحقیری که با نمک و فلفل تهدید هم چاشنی مالی شود بهتر جواب می دهد. منتهای مراتب در بازجویی همه مثل هم نیستند.  

یکی به اشتباه با جمعی سیاسی بر خورده و به کل تعطیل است. بعد از مدتی الافی با یک تعهد مسخره راهی منزل می شود. 

یکی که بدجور پایش گیر است و از طرفی سودای زن و بچه و شغل و ... دارد  یا هیچ کدام از اینها رابه علاوه وجدان ندارد(!) هم موقور می آید و هم یکی می شود از خودشان.  

 

آنهای دیگر هم بعد از طی کردن مراحل لایتناهی و تکراری و ملال آور و تحقیر آمیز بازجویی مجبور می شوند تعهدی بنویسند و به صلاح دید بازجو آزاد شوند یا در بند بمانند!

 

سابقه دار های با تجربه ی تحمل حبس، در این شرایط از همه پخته تر عمل می کنند. 

 چیزی برای پنها کردن ندارند.معمولا چهره ای خونسرد دارند لبخند می زنند و عاقل اندر سفیه بارجو را ورانداز می کند (لج درآور ترین حرکت، برای در آوردن حرص بازجوها). 

اینان پیه همه چیز را به تنشان مالیده اند و با آغوش باز به استقبال رنج و تاوان آزادی خواهی می روند. در این شرایط ممکن است به نظر برسد که اینگونه تباه کردن زندگی بی حاصل است. عوام آنقدر رژیم اجباری اقتصادی را متحمل است که فقر سیاسی اش را از یاد برده و آزادگان را به باد فراموشی سپرده اند. 

من فکر می کنم تا زمانی که طرز فکرهمه ماها اینگونه باشد ،دستیابی مان به آزادی هم دیرتر می پاید.  

پیکان این نقد را اول به سوی خودم نشانه میروم. آرزو دارم یک روز آن قدر بزرگ شوم که محافظه کاری را کنار بگذارم و  بی هیچ شعاری آمادگی فدا شدن در راه آزادی را در خودم ببالانم!

 

به درک!سرتو بکوب به دیوار


دارم جمع میکنم بخشی از بار و بندیل را! از جمله لباسهای زمستانی و چند جفت کفش و کلاه وشال و کیف های مختلف و کتابهای سر دستی و امثالهم!

تنها خبر خوب و  بهترین خبری که از ابتدای امسال شنیدم همین بود که :" خانوم شما شنبه اول وقت بیا همینجا مشغول شو!"

از دیروز از خوشحالی زیاد شوکه شده ام و نمیدانم چه جور عکس العملی نشان بدهم بهتر است!!! فقط یادم مانده  که بلافاصله تلفنی به یک نفر خبر دادم و هر دو از فرط خوشحالی یک رب  جیغ میکشیدیم! از او تبریک و از من تشکر بابت دلگرمی دادن هاش در این مدت سه ماهه

چقدر خوب است  که احساسم اصلا شبیه حس خمینی لحظه ورود به انقلاب در آستانه 12 بهمن 57 نیست!!! :))!

 ...

اما .... همیشه همینطور است! وقتی مشغول خانه تکانی می شوم یا قرار است بار و بندیل ببندم یا در زوایای خانه به دنبال گمشده ای می گردم، به آنها می رسم.... خیلی خوشحالم که حداقل به قاب و قالب آلبوم های آنچنانی  هرگز راه نیافتند و برای همیشه در پاکت زرد رنگ اولیه شان باقی ماندند،در مرحله انتظار انتخاب برای آلبوم یا قاب! انتظاری همیشگی...ابدی...

 

دیدن اینها آنقدر قدرت دارد که دست کم روی پوسته ی خوشحالی ناشی از انتقالم به پایتخت خش بیندازد! و آنقدر دلم را به درد بیاورد که گلویم را بغض بگیرد و هوس سیگار به سرم بزند، هرچند کشیدنش در این ساعت فقط خوابم را می پراند و باید قیدش را بزنم ،!حیف است  از دست دادن  این خواب آلودگی!ا

شاید وقت سوزاندنشان رسیده باشد... ://



تئاتر "راه زنان" کوشک جلالی را هم دیدیم. ای ی ی بد نبود.