ترس و لرز

 

فوبیای ترس از آمپول پنی سلین از اوان کودکی زندگی برای من نگذاشته بود. برای من آغاز فصل سرد با لمس تیزی سوزن آمپول شروع میشد نه با رمنسهای برگ ریزان پاییز هزاررنگ و قارقارکلاغ و کوچ پرستوها و نم نم بارون و قس علی هذا.

بماند که برای در رفتن از پنی سیلین به هر ریسمان حقه ای چنگ میزدم و تلاشم در سوار کردن هر کلکی کاملاً مذبوحانه بود و همیشه لنگ لنگان و آمپول خورده، دست از پا درازتر و دست در دست مامان خوبم به خونه برمی‌گشتم و وارد پروسه حوله گرم و پاشویه می شدم.

به همین منوال گذشتند روزگار کودکی و بقول شاعر " روزگارکودکی برنگردد دریغا... شور و حال کودکی برنگردد دریغا...." 

 مدت زیادیه که دیگه پنی سلین نزدم ،آخرین باری  که زدم دیگه ترس و لرز و خارش مغزی ناشی از تامل برای پیچوندن آمپول نداشتم. نمیدونم بقیه آدم بزرگهایی که خیلی راحت تن به آمپول میسپارن چی تو کلشون میگذره اما من یکی انگار که از یه نقاط عطف ویژه ای  توی زندگی، یک جور سِر کننده ی خیلی قوی بهم تزریق شده که دیگه هیچ دردی رو حس نمیکنم. 

 تو زندگی پرفراز و نشیب اونقدر درد های بزرگ هست که درد یه آمپول فکستنی توش گمه! شاید شاعر شعر بالا از همین لحاظ میگه :"دریغا" ارین لحاظ که اون موقع اگر دردی بود فقط درد آمپول بود. و واضح و مبرهن است که درد جسم کجا و درد روح کجا...

فوبیای ترس و لرز از پنیسیلین به همین راحتی در دلهره های دیگر حل و هضم شد .دستور العمل غلبه بر ترس از آمپول به همین راحتیست. مدام به خودتان بگویید ،یک آمپول فکستنیست دردش عینهو نیشگونه!از فلان اتفاقی که تو زندگیم افتاد که دردناک تر که نیست!!!!

 

 

"تانگوی تخم مرغ داغ"

 

عنوان نمایش همینی است که این بالا تیتر زدم اما بنظرم باید نوشت "تانگوی تخم مرغ داغ" و خواند زمانی برای تبدیل شدن به نقره داغ!!!

سه چهار سالی می شود که از هر فرصتی برای دیدن تئاتر استفاده میکنم و حقیقتا هیچ نمایشی به این بدی ندیده بودم!

شاید هم دیدن تئاترهای خیلی قوی مثل " سیندرلا" ، "سنگ در جیبهایش" ،"سقراط" ،"ترانه های قدیمی" و "آرش-صاد" در نیمه ی دوم سالی که گذشت توقع ما را زیادی بالا برده است!

 این تئاتر حتا به اندازه "مثل آب برای شکلات" هم که نسبت به کارهای دیگر خیلی قوی نبود جذابیت نداشت. مثلا تراژیک بود اما مگر تراژدی تر از " مرد بالشی" هم پیدا می شود؟!!!

 

هیاهوی لکاته هایی پرخاشگر و بد زبان و ناسزاگو بود بروی سن تالار وحدت(!) شاید به قصد تابو شکنی! که این روز ها شده است  مُدِ آلامُد ها و اشتباها مدام اشتباه گرفته می شود.... اشتباه با فحاشی و پرخاشگری و برهنگی و ....

 

بی هیچ محتوایی ، بی هیچ سرانجامی ، بی هیچ درخشش خاصی (نه نور پردازی، نه موسیقی، نه بازیگری و کارگردانی و نه حتا متن)

 داستان حتا از منطق دو  دو تا چهارتایی هم برخوردار نبود ؛

خانواده اصلی قصه به مستأجرش 10 تومان بدهکار است، پسر بزرگ خانواده که فداکارانه برای درآوردن خرجی خانواده کار میکند روزی 20 تومان سر تاقچه می گذارد،پسر کوچک در دانشگاه حقوق می خواند! پدر خانواده که محضر دار است و مومن و خداترس و دائما راضی به رضای خدا ، زن دومی دارد که او را در خانه ی دیگر این خانواده در الهیه (!)ساکن کرده و ماهی 300 تومان به او خرجی میدهد!!! قیمت خانه ی دو طبقه الهیه 150 تومان است!!! تمام بدبختی این خانواده این است که 10 تومان پول ندارد تا حسابش را با مستاجرهای نخراشیده اش تسویه کند!!! یاللعجب! و به این ترتیب و با تناقضات بی شمار دیگر شعور  مخاطب مفلوک مال باخته  هم مورد عنایت قرار داده می شود!

 

آخرین تئاتری که با بازی علی نصیریان دیده بودم "هفت شب با مهمان ناخوانده در نیویورک " بود ولی این کجا و آن کجا!

 آخرین تئاتری که دیدم و نمایشنامه اش را  اکبر رادی نوشته بود ،"پلکان" بود اما این کجا و آن کجا!!!

 

نتایج اخلاقی :

1.به دیدن نامها، نباید برای دیدن تئاتر شتافت.

2. باید صبر کرد تا یک هفته ای از اکران بگذرد و نقد و نظرها در فضای مجازی جاری شود.

3.حتا ممکن است یک تئاتر مزخرف فضایی مانند تالار وحدت را اشغال کند و بلیط 25000 تومانی داشته باشد.

4.اگر باز هم کسی اصرار دارد به دیدن این تئاتر از بردن افراد زیر 18 سال جدا بپرهیزید!

 


عجیبه! کلمات تو حلقم زندانی شدن! حدود یه هفته است دوست دارم یه چیزی اینجا بنویسم اما کلمات توی حنجره ام خفه میشن!


1. باور کنید من تمام تلاشم رو کردم که تعطیلات خوبی بسازم اما نشد! بیماری و مرگ تنها چیزایی هستن که دست آدم نیستن! به ویروسهای لعنتی نمیتونی بگی برین گم شین الان عید نوروزه من میخوام حالشو ببرم! 

به اجل هم نمیشه گفت روح عزیزان رو بذار یه وقت دیگه به ملکوت اعلاء پیوند بده! الان دیگه هفته دومه و من اقلا قراره این هفته رو برم گرگان گردی!

 به هر حال عمه ی عزیزم نباید به این زودی ها از بین ما میرفت. تنها عضو خانواده ی پدری که بر خلاف بقیه ساکت و بی سر و صدا نبود. دوست داشتنی ترین غر غروی دنیا که مادر مرحومم همیشه غر غرو بودنم رو به ژنهای از او به ارث رسیده نسبت میداد.... هعی روزگار...


2. نوروز امسال با همه ی سختی و سیاهیش برای من یه پیام خیلی خیلی پر رنگ داشت. تو روزای آخرش رسماً با تمام پوست و گوشتم حس کردم که در این زمانه از هیچ بنی بشری نباید "توقع" داشت. نه این که حالا کشف محیر العقولی باشه که قبلا بهش پی نبرده باشم! ااما دیگه هیچوقت این مدلی درکش نکرده بودم! چی میدونم شایدم واقعا من خیلی آدم پر توقعی ام. 


3. مدعی عقلیم و گاهی سیر نمیشیم از قمار عاشقانه! "چه باید کرد" هم همچنان سوال بی جواب این تسلسله.... 


4. نامه ای که برای گشایش در کارم قبل از نوروز به جریان انداخته بودم در جریان فرآیندش، دیروز به نقطه ی کور یک رئیس واحد جزء تنگ نظر گره خورد و متوقف شد.همچنان مجبورم کاری رو انجام بدم که نه تخصصش رو دارم ، نه سابقه اش رو و نه حتا علاقمندیشو ، در حالیکه اونجایی که  میتونم مفید باشم همچنان خالیه! از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست...


5. با این آغاز شگفت انگیز سال 93 لطفن برای من فقط صبر جمیل آرزو کنید... همین.

هوای حوصله

نق می زنیم...غرغر می کنیم.... قرار است چند روزی از  تعطیلات مبسوط نوروز را در کنار خانواده به کسالت بگذارنیم.

کاملا قبول دارم که اینجانب عمری سر دسته ی شاکیان دایم الغر بوده ام!اما رفقا بنظرم وقتش رسیده که قدری  متحول بشویم! روی سخنم با آنهاییست که ازفاصله گرفتن با زندگی خصوصی و شخصیشان در این چند روزه شاکی هستند!

واقعیت ماجرا ازین قرار است که خانواده ایرانی دخالت در کار فرزند را حق مسلم خودش می داند.و واقعیت دیگر اینست که فرزند امروز دفاع از حوزه خصوصی و داشتن زندگی مستقل را حق مسلم خودش، 

بنظرم بد نیست و اصلن لازم است ، فرزند سرکش امروز پس از بدست آوردن آزادی و استقلال مطلوبش در این فرصت های محدود نوروزی کوتاه بیاید!

بنده در حال حاضر برای بدست آوردن دل مادربزرگ گرامی به درد معده دچار شدم! *و خیلی هم پشیمان نیستم...

در کل وقتی هر سال لحظه تحویل سال جای خالی عزیزی را کنار  سفره هفت سین خالی ببینی و امسال دهمین سال غیبتش باشد.... انگار که نسیم تحول می وزد! که نکند سال دیگر عزیز دیگری نباشد...

خلاصه بعد از این همه سرکشی و بدست آوردن خیلی از خواسته های نامعقول در جامعه و خانواده سنتی چیز زیادی ازمان کم نمیشود اگر چند روز تاب بیاوریم و دل به دل عزیزانمان بدهیم.



نه اینکه درست باشد اما حداقلش تظاهر به خوردن برای به دست آوردن دل که میشود نمود!


در آستانه ی آغاز نوروز فامیلی!


ظرفهای نشسته ی دیشب شسته شدند ، لباسشویی به میمنت و مبارکی کارش را تمام کرد و لباسها راهی رخت آویز شدند،جورابهای خیس لازم هم به مدد شومینه زودتر خشک خواهند شد. پاکسازی یخچال با تقسیم مواد غذاییِ فاسد شدنی به سه دسته انجام شد که  طبیعتا بخشی دور ریخته شدند،بخشی فریز شده یا تبدیل به احسن شدند و بخش آخر هم خورده شدند! :))
آهنگهایی که قرار است شب اتوبوسی 12 ساعته ام را تحمل پذیرتر کنند در گوشی همراهم جاسازی شدند. سوغاتیها درکوله پشتی جای گرفته اند. گلدانها را به نحو مطلوب آبیاری کردم و در فکر ابتکاری برای رفع و رجوع هفت روز بی آبی شان هستم.


ازآنجا که اینجانب امشب مسافر سرزمین  هخامنشیان می باشم فرصت زیادی برای جمع جورخانه و بستن بار سفر در چنین فرخنده شبی که از قضا چهارشنبه سوزی(!) می باشد نداشتم. فلذا لازم الجیم فنگ بودم و جای هیچ خرده ای نیست که؛ هی لیلون تو دیگه چرا آخه؟ درسته که  این احتمالا آخرین پیام سال 92 در ساعت کاری ، از کنار شومینه ی خونه مخابره بشه؟!!!

خلاصه اینکه فرصت زیادی ندارم و برای رسیدن به جلسه ای که بنوعی حکم مرگ و زندگی یا بودن و نبودن برای من دارد باید سریع تر به محل کار برگردم. تا همین الانش هم  خوف تحت تعقیب بودن و پخش اعلامیه ی وانتد لیلون در سطح شهر دور از ذهن نیست!




پ.ن :

1.امیدوارم امشب بدون از دست دادن شنوایی بینایی و جزغاله شدن کسی سپری بشه.

2.امیدوارم زردی روی رفقای وبلاگی از آتش و سرخی آتش از روی رفقا باشه.

3.دست از بی حال بازی و خونه نشینی در تعطیلات بردارید. مطمئنم همه بلدن چطور خوش بگذرونن! یه نوروز خاطره انگیز برای خودتون بسازید:)

4.پیشاپیش نوروز و بهارتون فرخنده باد