بهار دلکش

هفت فروردین است. بهارانه نویسی ام نیامده از ابتدای سال...

 قبل از ظهر امروز از سفر نوروزفامیلای هر ساله بازگشتم و نوروز پایتختی ام را با زدن دیزی به بدن به همراه جمعی از دوستان در دیزی سرای ایرانشهر از سر گرفتم.


عصر اولین جمعه سال رو کاملا اینترنتی کردم تا دلگیر بودنش زیاد به چشم نیاید.

به مخم کلنجار میروم یکی دو کلام بهارانه شاد بنویسد اما در ریل بی تفاوتی و بی حسی تام روان است طفلک. حق هم دارد یک دوره ی شوک زدگی پرفراز و نشیب را میگذراند.


چندی پیش یکی از رفقا جایی برایم نوشته بود که لازمست ریشه غم وجودی ام را بیابم و ریشه کنش کنم! اولین بار بود کسی به همچین کشفی درمورد من رسیده بود! خلاصه که اگر هم چنین چیزی درست باشد یافتنش از ریشه کنی اش خیلی ساده تر است...

بگذرم. تمام دلخوشی ام به سفر هفته دوم است که امیدوارم به اندازه دوسال پیش خوش بگذرد تا باز هم اینجا از آن عکسهای روستایی هوس انگیز آپلود شود...


بهارتان دلکش و زیبا.


آنسفالیت

از آن نمایشهایی بود که رغبتی به دیدنش نداشتم . پوسترها و عکسهایی که در سایتهای مرتبط ، دیده بودم ، نه به اندازه نمایش "بیرون پشت در"، اما به قدرکافی ترسناک بودند و با حال و هوای روحی فعلیم ناسازگار... در راه به دست آوردن دل خواهرک همراهشان شدم. 

زندگی از نگاه اسب و درشکه و درشکه چی هایی که هر روز بارها در بازار تهران و میان مسیر کوتاه سبزه میدون تا توپخونه در رفت و آمدند و انگار درعبث سعی صفا و مروه روانند ، جالب بود و خالی از لطف نبود.

از سویی اسب و از سویی درشکه ، در نمایش کوتاه آنسفالیت، دمی مغز انسانی پیدا میکنند، تا به شیوه رایج انسانها لب به گلایه بگشایندو این همه انگار برای این است که دمی به میزان اسب و گاری بودنهای خود بیندیشیم...

عشق در محاق

دسته بندی زنان از نگاه محسن مخملباف در فیلم "س ک س و فلسفه" جالب است...

این خیامیسمی که محسن خان از آن دم میزند و این شکل مدرن شده ی عشق...  از طرفی بدم نمیاد درباره اش بنویسم. از طرفی بنویسم که چه بشود؟ شکل مدرن شده عشق از دیدگاه  محسن خان چنگی به دلم نمیزند و همچنان شکل سنتی و آرمانی لیلی و مجنونی عشق را  میپسندم.  از طرفی با کلیت این شکل مدرن شده عشق مشکل دارم و نوعی بیزاری در من پدید می آورد ، از طرفی شاهدم که چگونه شرایط زندگی مدرن، علیرغم میل باطنی به سمت عشق های مزخرف مدرن سوقمان میدهد... عشقهایی که من اسمشان را اصلا عشق نمیگذارم و به زعم من فقط س ک س هستند؛ عشقهای سرشار از بی مسئولیتی... باید بپذیریم که واژه "عشق" مدت زیادیست که  از اساس از بین رفته است. 

ناامیدی و یاس عمیقی حس میکنم در دنیایی که دیگر در آن هیچ مجنونی پیدا نمی شود...

دلتنگی

دلم برای فرزندم - وبلاگ عزیزم- ، دوستان خوب وبلاگی ام ، زندگی نیمه مجازی ام تنگ شده است. دلم برای گذشته، دلم برای همه چیز و همه کس تنگ میشود. 
دلم برای کوهستان و طبیعت تنگ شده بود. دلم برای آزادی تنگ شده بود اما نیک میدانم که دلم برای اسارت هم تنگ خواهد شد....

دلم برای آدمها ،مکان ها و خاطره ها تنگ خواهد شد..... دلم اندازه یک دنیا گرفته است و نیک میدانم زندگی به روش دیوانه وار و قمار بازانه ای که من در پیش گرفته ام پر از این قبیل دلتنگی ها خواهد بود....

دلم نمیخواسته هرگز که اینگونه پیش رود اما انگار یک جرقه لازم بود برای هل خوردن در این مسیر پرفراز و نشیب وسنگلاخی و عجیب و غریب.....

دلم قدری آرامش میخواهد اگر این دیوانه بازی ها و آن دیوانگان سر راه، امان دهند....


از ظن خود

میخواهند فردا بروند روبروی تالار وحدت در مراسم تشییع جنازه شرکت کنند... در این خیل عظیم هفتادو دو ملت اینطور که پیداست ، از سیاسی ترین دوستانم تا هپروتی ترین حضور فعال خواهند داشت!

عکس پروفایل خیلی هاشان مخصوصا هپروتی ها صفحه سیاه یا عکسی از آن مرحوم است.

هنرمندی جان به جان آفرین تسلیم کرده که حتما هوادارانی داشته که در سوگش اشکی بریزند و زانوی غمی به بغل بگیرند. هر کدامشان دلیل خاصی دارند . خیلیها شان هم حتا ممکن است برای سرگرمی راه تشییع جنازه پیش گرفته باشند. اما از میان این خیل عظیم، تحلیلهای دوستان سیاسی خاص تر و خنده دار تر است! ... دوست سیاسی در اعتراض به پارازیتهایی که منجر به سرطان میشوند در این تجمعات حضور یافته است! و کل تجمعات شکل گرفته تا اکنون برای هجرت آن مرحوم را اعتراض سیاسی خودجوش مردم می داند!!!

چیزی ندارم بگویم به این افراد.... فقط :کدام مردم؟ کدام دغدغه؟ یعنی واقعا هنوز سطح دغدغه پیدا نیست؟!!!