دغدغه ی نسیان !


1.فیلمهایی که در نیمه دوم سال گذشته در سینماهای تهران  دیده ام :

پذیرایی ساده ، آینه های روبرو  ، دهلیز ، زندگی خصوصی آقا و خانم میم ، بی خود و بی جهت.


2. نمایشهایی که  در نیمه دوم  سال گذشته دیده ام :

راهزنان ، پلکان ، هفت شب با مهمان ناخوانده در نیویورک ، مرده ریگ ، برهان .


3. فیلمهایی که از ابتدای سال 92 در سینماهای تهران دیده ام ؛

تهران 1500 ،پله آخر ، قاعده تصادف ، حوض نقاشی ، برف روی کاجها ، گذشته (le passé) .


4. نمایشهایی که از ابتدای سال 92  دیده ام ؛

اُدیپوس ، دیگر کدام یک از ما زندگی کردن را دوست دارد؟ ،خانه ی سربی ، مرد بالشی


خوشبختانه به جز  " دهلیز " ، "راهزنان" و "هفت شب با مهمان ناخوانده ..." برای دیدن بقیه تنها نبودم و خوشبختانه خوب یادم هست که هر کدام را با چه کس یا کسانی همرا بوده ام!


نتیجتا اینکه :
هی رفیق! شما اسمش را بگذار فخر فروشی ، اما  نوشتن اینها برای من از دغدغه ی نسیان آب می خورد! ... :/


حکایت آرزوهای دست یافتنی

بچه ی پر توقعی نبودم، آدم پرتوقعی نیستم ،اما بچه که بودم تصورم از آرزو این بود که باید دست نیافتنی باشه یا دست کم خیلی خیلی دور از تصور! مثلا می گفتم اگه من یه چراغ جادو داشته باشم  و یه غول چراغ و سه تا امکان آرزو ، هرگز آرزو نمیکنم دوچرخه برام مهیا کنه و کمتر از قالیچه سلیمون ،سفر در طول و عرض زمان  و رفتن به فضا نمیخوام ازش!!! دوچرخه رو بالاخره روزی که بابام پولدار می شد می خرید برام یا مجبور بود با تبصره شرط معدل بخره به هر حال!

 

نمیدونم سیر تکامل فکر بقیه هم مثل من این همه پر تلاطم بوده یا نه؟!  بعد از نزدیک به سی و دوسال سن که ده سال اخیرش دقیقا  قصه من ،قصه اون تک درختی بوده " که در پای طوفان نشسته / همه شاخه های وجودش  ز خشم طبیعت شکسته ..." همین جمعه ای که گذشت وقتی خودمو کنار دریاچه یخ بسته ی قله ی سبلان دیدم یادم افتاد که یکی دیگه از آرزوهام هم برآورده شده :) بعد فکر کردم که این یکی جزء کدوم دسته از آرزوها حساب می شه؟

دست کم اون موقع که عکس این قله ی آتشفشانی و دریاچه زیباش رو روی جلد کتاب جغرافی یا زمین شناسی (درست یادم نیست)می دیدم و با حسرت بهش نگاه می کردم برای من آرزوی دست نیافتنی محسوب می شد! اما این سالها که کوهنوردی برام حکم ترکیب نوافن - ژلوفن  پیدا کرده دیگه آرزوی دست نیافتنی محسوب نمی شه.

اومدم یه حساب سر انگشتی کردم دیدم چه بهتر که تا جای ممکن فکر آرزوهای دست نیافتی رو از کله ی مبارک بیرون بریزم و بچسبم به همین مدل آرزوهای دم دستی تر!

بعنوان نمونه ؛ یه روزی روزگاری ،داشتن همسر متناسب و یه زندگی مشترک هیجان انگیز و بی دغدغه و بی استرس، جزء آرزوهای دست یافتنی من بود! اقلا تا دوران دانشگاه فکر می کردم اینم به اندازه داشتن یه دوچرخه ساده است! وقتی دوسال تمام با  سلسله مصائب پیش از ازدواج دست و پنجه نرم کردم متوجه شدم این مثل آرزوی داشتن یه کشتی تفریحی کوچیک و ناز و مامانی ، چقدر ارزشمندتر از آرزوی کلیشه ای داشتن دوچرخه است!!!

بعد از گذشتن حدودا دوسال از "جدایی لیلی از علی!" ، و ادامه ی فراز و نشیب مصائب فرسایشی کاملا توجیه شدم که داشتن زندگی مشترک بی دغدغه و در عین حال پر هیجان جز محالاته  و لازمه هم پای آرزوی سفر در زمان، رتبه بندی بشه! و نتیجتاً از کله یِ پُر سودایِ مبارکِ اینجانب دور انداخته بشه.


شاید بیاین بگین:"از کرامات شیخ ما....گرفتی مارو اسپند بیکار؟!"خلاصه که اگه همه دردمندان روحی عزیز با آرزوهاشون مشکل داشتند و حل شده الان و همگی همین جورند که فبه المراد و خوش به حال مراد...


 

بی نام *

 

زنی که یک سر داشت و هزار سودا ، علاقه ای نداشت که که در تنگنای روزمره گی هایش، اتفاقات زندگی اش هم شبیه رخدادهای زندگی نقش اول فلان فیلم مشهور شود و بیزار بود از این شباهت های چسبناک ننگین و رنگین که هنوز جزء خط قرمزهایش بشمار می آمدند!

از قضای روزگار، زن ِ مفلوک یک روز که از خوابِ نا،نازش چشم باز کرد متوجه شد که  چرخ ناموزون زندگی اش به سراشیب دره ی لایتناهی مصائب مثال نازدنی می غلتد و اتفاقاً داستان زندگی اش با همان داستان کذایی فلان فیلم مشهور مو نمی زند و فلان فاجعه عظمی مثل خرچنگِ تیزچنگ بیخ گلویش را گرفته و تا خونش را نمکد ،رها نمی کند... و در همین بهبوهه بغرنج، ناخواسته تمامی خط قرمزها را با دست و پای خودش فتح کرده است!

زن که حالش گرفته بود و دماغش لاغر شده بود و سرش افکنده ،با صورت و با سرعتِ نور ، به دیواری پرخار و خطر در فاصله ی 1متری اش نزدیک می شد و عنقریب بود که تبدیل به اعلامیه ی ترحیم تصویری تمام عیاری بشود بر دیوار کذایی فوق الذکر! زن 6 دنگ حواسش را جمع وجور کرد و ترمز دستی چرخ ناموزون مزبور را به موقع کشید ؛درست همانجایی که زیر پایش خالی می شد!...

 



* لطفاً با قوه ی خالقه ی خود نامی برای این نوشته بگزینید!




ذهن چموش بی مبالات...

ذهنم دارد می نویسد. دست من نیست. دست خودش است! انگار تخیلات مرا به چیزی حتا نمی پندارد!!!!

افسار گسیخته وار می تازد وامانده ! از کودکی که در کوچه می رود در حالی که دست کوچکش در گرفتن دست درشت و ضخیم پدر بزرگی  خمیده اما خًر ذوق ، کش آمده و ماتحتش در حفظ پوشک بزرگ و آویزانی در جدال با جاذبه، کاریکاتور متحرک و زنده ای ساخته است!

ذهنم مدام با خودش حرف می زند! تخیلاتم را با اردنگی به خانه ی قبر می فرستد و خودش دست به کار نوشتن می شود! با وجود چنین ذهنی اگر انفرادی و نبود کاغذ و قلم  هم راستا شوند من رسما خواهد مرد...

باز هم درباره دروغگویی می خواستم بنویسم ، اما ذهن چموش و چالشمند این روزها با تمرکز نداشته ام سر سازگاری ندارد! نمی دانم شاید هم شوکه شدن از رد صلاحیت پدر پیر انقلاب و نظام (!) ، به این روز انداخته ام! نه این که در روزِِ پدر نگران ِ آن پدر، باشم و نه اینکه حامی اش بوده ام رسماً ،به اینکه انتخابات برایم دغدغه بود اصلاً!  فقط اینکه ناگفته هزار نکته ی باریکتر زمو  و پیامی بزرگ در این به اصطلاح پولتیک وقیحانه ی رد صلاحیت پیداست.

کشور و جامعه شبیه تر به " سرزمین گوجه های سبز"  می شود و دیکتاتور، دیکتاتوری را بیشتر به سمت استبداد سوق می دهد و " هیچ چیز غم انگیز تر از این نیست" ....

 

:/

به دست چه کسی؟! انتخاب یا انتصاب؟

 

آنقدر تصویر تلویزیون میلی  بی آنتن مانده ام وخیم است و تصویر دو سه شبکه ی ماهواره ای که نگاه میکنم صاف و بی خش و کم پارازیت که دیگر مدت مدیدیست قید رادیو 7 منصور ض ابطیان را زده ام و بیمارگونه به خبرهای دنیا اجازه میدهم پس زمینه ی خانه ی محقرم را تسخیر کنند! مهم  نیست به زبان فرانسه یا فارسی ، مهم نیست گوش بدهم یا نه! فقط یک صدایی باید مدام به گوش برسد تا کوششی باشد در استتار تنهایی شبانه !

از در وارد نشده و لباسهای بدقواره ی کار را از تن نکنده ، دکمه ی قرمز کنترل را فشار میدهم و بلا فاصله خبر فوری بی بی سی ، از کاندیداتوری رف سنجانی و ر.حیم م.شایی در آخرین ساعات مهلت ثبت نام با خبرم می کند !

باز هم هیزم ها را گذاشتند که لحظه های پایانی به تنور انتخاباتشان بریزند!

یک هفته ی پیش رئیس جدید خود نخبه پندارم (!) که هنوز چیزی از صحت نخبگی اش دستگیرم نشده ، ترسیم تحلیل انتخاباتی پر طول و تفسیرش را روی تابلوی وایت برد، به انتخاب جلیلی انجاماند و اصرار داشت با من و همکارم شرط هم ببندد! شرط نبستیم ما!

همکارم کلا سر در نمی آورد و قرار است فقط به وظیفه شرعی اش عمل کند! :" وقت ندارم درباره شان تحقیق کنم! رای سفید می اندازم به صندوق!"

بنده اما همچنان ساده انگارانه، فکر می کردم نظر رهبری اینبار به نظر و.لایتی نزدیکتر خواهد بود! از هاشمی و خاتمی به دلیل تهدیدهای کیهانی ، خبری نخواهد شد و دُم م.شایی هم در شورای نگهبان چیده خواهد شد!لذا با شرایط بغرنج اقتصادی فعلی هرگونه شرطبندی ریسک آمیزی مؤکداً حرام می باشد!

 

گیج و مست و ملنگ حالا باید بنشینیم به نظاره ی نظر رهبر و شورای نگه بانشان!

  در نهایت  مهم ترین چیزی که فکر  را مشغول  میکند اینست که آیا این رای مردم است که از صندوقها بیرون می آید؟"