خواب زدگی با طعم تیرامیسوی رنگین کمانی!


این فکرهای لعنتی نمیگذارند بخوابم!

اول این سیگار کذا خوابم را پراند...

بعد یورش قهرمانانه فکر های رنگین کمانی به قهر خواب و چشم انجامید و این شد که با سرکی در یخچال محض یافتن خوردنی هیجان انگیزی در این وقت بامداد و به چشمک تنها تیرامیسوی دست ساز خودمی (!) درست در آن گوشه ی دنج سمت چپ یخچال ، دامن از دست بدادم و این موتور محقر پس از بلعیدن آن محبوب مثل ساعت شماته ای راه افتاده و روشن شده  و امیدوارم نهایتا تا نیم ساعت دیگر از کار بیافتد وگر نه با این تغییر ساعات کاری مجبورم یک لیفتراک اعیانی کرایه کنم برای جدا کردن این جانب از رختخواب و شتافتن به سوی یک لقمه نان حلال(!!!)

- خلاصه اینکه بعضی آدم های دوست داشتنی در زندگی هستند که از وجود پر مهرشان به وجد می آییم ، کلی هم حرفهای خوب و قشنگ و پراگماتیستی ِ دلچسب می زنند اما در نهایت چند جمله ای هم می گویند که ای کاش نگویند که انگار آب است که بر آتش میپاشند ای کاش نگویند ... نگویند ... نگویید خب! مگر مجبورید مصداق گاو نه من شیری ضرب المثل شوید؟


- بعد گویا اسطرلاب به دستان به طور واضح دست از رصد ما برداشته اند به حمدالله و سر خویش گرفته فقط به عشق و حال خود می پردازند... که هیچ پایانی شیرین تر از پایان یک رنج به ظاهر بی پایان نیست!عمیقا خوشحالم ازین بابت.


- دو دلم ارزشش را دارد پی ستاره ها را بگیرم یا نه؟! رسما حال و حوصله ی دنگ و فنگش در دستگاههای عریض و طویل بروکراسی زده را ندارم. بعد هم دانشگاه علوم تحقیقات بوده ، ام آی تی که نبوده فلذا  این حرفها را ندارد. هرچند برای امنیت شغلی به شدت به این مدرک کوفتی نیازمندم ... :/ و برای زندگی خود محور در این جنگل به این شغل کسالت بار...


- در همین راستا همکار چماق به دست سابق ، اصولگرای اصلاح طلب ِ من بعد روحانی(!) ، امروز با تأثر و تامل و تعمق دقیقی تاسف میخوردند که :" گفته همه ی فتنه ای ها بیان برن دانشگاه"!

این کلمه ی فتنه ای را که می شنوم خونم به قل قل می افتد! مثل این می ماند که گربه نره ، پسر شجاع و دختر مهربون را با روباه مکار اشتباه بگیرد!!! 


پایین نوشت : مثلا قرار بود درباره ی نمایش "سیندرلا" ی جلال تهرانی بنویسم که سه هفته پیش دیده بودمش...

بی سر و سامانی اش ...

زن کوچ کرد...

زنی که یک سر بود  و هزار سودا و سمن در یاسمنهای بیشمارش گُم ،برای همیشه کوچ کرد به کنج کافه ای پر دود!!!

جایی که کسی را نمی شناخت که رشته افکارش را پاره کند. جایی که به اندازه ی کافی فرصت داشت فکر کند و فکر کند و فکر کند تا نهایتا بعد چهارم را به گونه ای تخیل کند که فاصله کوتاهتر از یک خط راست بین دو نقطه در آن به وضوح پیدا باشد!!!


زنی که  میله ها ی پولادی زندانهای پرشمار محیطی اش را طغیانگرانه در نوردیده بود حالا از پاره کردن رشته های نامرئی امواج بلوتوس ریموت کنترل ناتوان بود...

و این به منزله ی دو راهی صعب العبور دیگری تلقی می شد که هیچ آسودگی در هیچ کدامشان پیدا نبود... یا تنهایی و یا تنهایی ...

و نهایتا از دست دادن تمام رفقا مثل ریختن برگهای پاییزی...


هی ! زنِ قصه ؛ تو محکوم به مرگی به خدا! بمیر و همه رو راحت کن! هم خودت هم بقیه رو! دیگه کفرمو در آوردی به قرعان!!!

همه گان روند و آیند...

من بد بودم. اشتباهی بودم! دانشم لابد زیاد نبود... آنقدر که حضرت رئیس رک و پوست کنده فکر شکسته شدنم را نکند و با تبختری غلیظ  بادی به غبغب بیاندازد و با لحن چاله میدانی بگوید :" فوق لیسانس مرتبطش اومده و دست رد به سینه اش زده ام ،اونوقت تو رو با پارتی بذارم اینجا کار کنی؟"

بعد ها فهمیدم که خود جناب حضرت والا دستاویز چه روابط بی ضابطه ای شده است برای تند تند طی کشیدن پله های ترقی!!!

درست یک سال بعد آقای رئیس وجدان مند (!) سه نفر نیروی جدید را به نیروی بی ردخور پارتی جذب کرده است!

سه نفری که هیچ کدام فوق لیسانس ندارد. لیسانسشان هم کم ارتباط تر از من باشد مرتبط تر نیست  و در کنار اینها سابقه کار 5ساله اینجانب را که هیچ  حتا یک روز سابقه کار هم ندارند ...

و اینجانب همچنان تماشاگر ما وقع...

گنجینه یا حکایت لنگه کفش در بیابان؟!

 

یک گنجینه کشف کرده ام! درست در گوشه دنج اتاق خودم در تیمارستان فعلی که در آن سکونت گزیده ام! یک فایل 4 طبقه و سرشار! آن قدر پُر که  کشوهایش به سختی  بازو بسته می شود و کالری ها کالری باید بسوزانم برای بیرون کشیدن یکایکشان! ؛
دوره کامل مجله کیان ! بخارا و ارغنون! (حالا اگر نه دوره کامل اما؛ اکثر شماره گان!) به علاوه تعداد زیادی کتابهای فلسفی – سیاسی – علوم اجتماعی و البته ادبیاتی.

اتفاق بس دلگرم کننده ایست در تیمارستانی که شتر با بارش گم می شود ، سگ صاحابش را نمی شناسد و یابو ، توهمِ تصور ِ اسبِ تک شاخ ِ زرین سُم را در خیال خام، از خود می تراشد!

دارنده ی کتابها (صاحابشون!) شبیه فلسفه خوانهای نوع "از خود مُچَکر(!)"است. جزء کسانی که در بدو ورودم به این اداره پرچم سرخ جنگ را بالا برد و به یک نیش و دو کنایه در کوس جنگ قویاً دمید! و با این وجود قبول کرده که گاهاً از گنجینه اش استفاده کنم.بعید میدانم آدم رک و بی محابایی مانند او در مخمصه تک و تعارف گیر افتاده باشد! به هر حال من به ترکیب تازه ی " نوع متعالی خود خواهی"* در این موارد ایمان دارم! و هوشمندانه  سر این از خودراضیِ خودشیفته را هم با پنبه خواهم برید!؛" هستم"!!! همینقدر بدجنس هستم وقتی به موردهای اینچنینی برخورد کنم؛ "می شوم" !

...

نوشته ی بالا را یادم نمی آید درست چند ماه پیش نوشته بودم،بس که نوشته جات ریز و درشت در مغزم انبار کرده ام! همین را بگویم که در این مدت مدید تنها یک جلد از آن گنجینه را خوانده ام  بس که وقت ندارم!
 آن قدر وقت ندارم که نمی رسم حتا نوشته های رفقای شفقای را بخوانم!
آن قدر حتا وقت ندارم که از سفرهایم بنویسم!

چرا وقت ندارم؟! گاهی به نظرم می رسد در بُهتی ابدی گرفتار آمده ام.....

شاید باور نکنید رفقا اما آخرش ما هم بهمن جوجی شدیم،شاهد هم یه چهار پنج تایی موجود است!!!


 

*- برگرفته از "شب ممکن" حسن شهسواری که درباره اش نوشته ام و آن نوشته هم در حال خاک خوردن است...

آن دیو سپبد پای دربند...

 

باورم نمیشه رفقا! این دفعه عازم دماوندم!!!  

بیایید همگی با هم دعا کنید که بتونم یه صعود باورنکردنی اونم از ضلع غربی کت و کول آن غول سپید پای دربند داشته باشم! بلکه یک آرزوی دست یافتنی دیگه هم برآورده بشه! 

یکسال پیش اولین صعودم رو از ضلع جنوبی علم کوه شروع کردم.با وجود مشکل ارتفاع زدگی ای که از ارتفاعات 4000 متر به بالا باهاش دست به گریبانم ،تقریبا سینه خیز خودمو رسوندم به قله و این اولین صعود  به دومین قله ی بلند ایران با 4850 متر ، هم برای خودم هم برای سایر رفقا باورنکردنی بود!  

 

با این احوال یقینا با سختی بیشتری در دامان دماوند یخ بسته ای که نفسش بوی تند گوگرد میده روبرو خواهم بود!  

سرمای اونجا حداقل  10- درجه است ،ارتفاع قله ۵۶۷۱ متره، باد و کولاک پدر دربیاری در راهه و دماوند با پراکندن گاز گوگرد از فاتحانش پذیرایی میکنه! 

 

کمتر از 24 ساعت مونده به آغاز سفر دماوند در  حالی که یکی دو هفته ی اخیر ، روزهای تیره ای از سر گذروندم ، بعد از مدتها دور شدن از آرزوی مرگ ، بدم نمیاد که از این سفر ویژه هرگز برنگردم و گرفتار دست آن دیو سپید پای دربند بشم! 

وقتی خبر ناپدید شدن اعضای باشگاه آرش در  کوهستان برودپیک  رو شنیدم اعتراف می کنم که واقعا بهشون غبطه خوردم. 

 

مرگ در کوهستان سخت اما با شکوه به نظر می رسه...