دیتا های الکی...

چرا؟! واقعاً چرا؟

من نمی فهمم  چه معنی میدهد در همه ی فرمهای مربوط به مشخصات افراد که در اداره جات باید پر کنیم و تحویل بدهیم، بعد از پرسیدن از نام و نام خانوادگی، نام پدرمان پرسیده می شود؟ و بعد تاریخ تولد؟ و شماره شناسنامه وکد ملی و بعد دین و مذهب و وضعیت تاهل؟و ... تازه خدا نکند متاهل باشی تا چندتا فرم اضافه هم آوار نشود روی سرت!

این در حالیست که اغلب بیشتر اطلاعاتی که از کف ما می برند به هیچ دردشان نمی خورد مگر درد و مرض فضولی!!!!

من نمی دانم آخر آنها به نام پدر ما چه کار دارند؟شاید نام پدر من اوغلان قلی بود! همه باید بدانند؟! شاید زرتشتی باشم و دلم نخواهد کسی باخبر باشد،شاید در دارقوزآباد علیا متولد شده باشم!

 شاید بخواهم وضعیت تاهلم را مخفی نگه دارم ، وقتی دخلی ندارد به هدف این فرم های کذایی!


امان از اطلاعات بی خودی که فقط خزانه ی آمارداری آمار دهندگان فضول را غنی می کند ، علاوه بر آپ دیت کردن احوالات ما در ، س ازم ان  اط ل اع ات  کشور و دیگر هیچ...

شاید هم من زیاد سخت میگیرم!

 

پ.ن 1: در حال خواندن " ویران می آیی" حسین سناپور هستم.  :)

پ.ن 2 : در تدارک سفرهای استانی به مناسبت تعطیلات ارتحالیدی هستم. :))

پ.ن 3 : چه کسی به سیمین تنان حسودی اش می شود؟!  :/

پ.ن 4 : چون دوست دشمن است! آخه ادعای الکی چرا؟!  :(

 

رأی اولی هایی که ما بودیم

15 سال پیش،یک 15 ساله ی رأی اولی پر شور و شوق بودم که روزی مثل دیروز اولین مشارکت سیاسی در سرنوشت ملی کشورش را تجربه کرده بود. انگار دنیا را به من داده بودند وقتی نام خاتمی از صندوقهای سپید پوش بیرون آمد و پوزه ی حریف  بنیاد گرا به خاک مالیده شد.


کار ندارم که بعد از آن روز مبارک چه شد و چه نشد! چه نقد هایی که بر سید محمد خاتمی وارد است، کدام وارد نیست،من هنوز هم تداعی لذت آن رأی سرنوشت ساز وشیرینی  آن اولین مشارکت سیاسی ام را دوست دارم.


 بعد از آن بود که با وول خوردن مدام میان روزنامه های دوم خردادی که بعدها به روزنامه های زنجیره ای یا روزنامه های توقیف فله ای معروف شدند، چشمانم به افق های روشن واقعیات تلخ و تیره ی سیاسی و تاریخی کشورم بازتر شد! فضای باز بحث و گفتگو در دانشگاه ها بعد از دوم خرداد 76 اگر نبود ،پیدا کردن یک بینش نزدیک به واقعیت برای امثال من سخت تر میشد.

در هر حال این روز  را به همه ی رأی اولی های آن روز، و آنهایی که این روز برایشان تداعی یک تحول خوب است تبریک می گویم. و از آنهایی که به خاطر این حماسه آفرینی بی حاصل(!)، به ماها لعن و نفرین می فرستند،عاجزانه پوزش می طلبم!

 

درباره ی یک رمان


Avec le temps va , tout s' en  va*


"سه تار ،ساز اختناق است،ویولون ساز دموکراسی.از بس صدایش لاجون است؛ بغض فرو خورده است انگار؛طنین مخفی ترس و شیدایی..."  رضا قاسمی/ وردی که بره ها می خوانند


نمی دانم، کجا و از چه کسی خواندم یا شنیدم که نویسنده ی خوب و  داستان خوب ،آنی  است که خواننده پس از خواندنش حس کند که می تواند قلمی  به دست بگیرد و خودش هم داستانی بنویسد. شاید من به اندازه ی کافی داستان نخوانده ام  یا داستان ِ ضعیف، کم خوانده ام. چون بیشتر خوانده هایم توصیه و تبلیغ  شده اند. به  هر روی ، اغلب پس از پایان خواندن یک اثر خاص، این حس دستی بر آتش  نویسندگی گرفتن به  سراغم می آید. بگذرم از آنکه هیچ وقت جربزه ی نوشتن نداشته ام  یا  طبق اصول شیرازی ها خودم را به خواب زده ام تا این حس احتمالا کاذب بپرد!!!

این ها را گفتم که برسم به " وردی که بره ها می خوانند" که گویا اسمش در ابتدا " دیوانه و برج مونپارناس" بوده است! نوشته ی  جالب انگیز دیگری از رضا قاسمی، که هنوز خواندنش تمام نشده بود جملات داستان دیگری در مغزم شور گرفتند و پای کوبان و دست افشان امانم بریده بودند!


- مهمترین ویژه گی این داستان " رمان آنلاین " بودنش است. در پایان فایل پی دی افی  که من دارم  نویسنده به تفاوت این نوع داستان نویسی با روال معمول رمان نویسی به خوبی اشاره  کرده است؛
نبود ایده ی اولیه در رمان آنلاین تفاوت بارز است.


- یکی از ویژگی های آثار قاسمی که در "همنوایی شبانه ی ارکستر چوب ها" و " چاه بابل" هم  مشهود بود وجود چند خط داستانی و چندین زمان مختلف، بدون حفظ ترتیب در فصول کتاب است. من به شخصه این شیوه که نمونه اش  در نوشته های نویسندگان این دوره بسیار به چشم می خورد، و ذهن را درگیر تر میکند ،بسیار میپسندم.(مانند"پاگرد"شهسواری)
خطوط اصلی پیکره ی داستان از نظر نویسنده اینهایند:

1.ماجرای ساختن سه تار جادویی، 2. وقایع بیمارستان   و  3. ماجراهای شهر کودکی راوی در بندر ماهشهر

و به نظر من  خط چهارم  داستان می تواند ماجراهای زندگی راوی در شهر پاریس باشد.


نویسنده نیازی به پایان بندی ندیده است کلیت داستان به خوبی خط وربط  وقایع بُرهه های مختلف زندگی راوی  را ،بدون ترتیب زمان و مکان و مرزبندی ،تا به انتها به خواننده می نمایاند. هر چند نویسنده در پایان افزوده است که این "رمان آن لاین" نسخه ی نهایی اثر نیست ، به نظر نمی رسد تغییر خاصی در آن اعمال شده باشد.


- نقشه ی جغرافیایی هستی راوی با بزرگتر شدن او،به دست ارازل و اوباش و چاقو کش ها و بچه بازها و عشق های قدیمی  و خاطرات خوب و بد،افراد یا افکاری که انگار راوی مجبور است از آنها فرار کند،  مدام قیچی می شود و  بریده  می شود و کوچکتر می گردد. کوچه ها و مسیر ها و راه ها و مکانها یی که به تدریج  گذر از آنها برای راوی ممنوع می شود؛  

"...پاریس هم شده بود قبرستان؛ نقشه ای که انگار یکی تیغ برداشته بود و همینطور تکه تکه از جغرافیایش بریده بود تا همین تکه ای بماند که چاردیواری  آپارتمانم بود. نقطه به نقطه ی شهر ، هر جا که ردی از  او بود ،به من می گفت که او رفته است، برای ابد، که این تکه ها برای ابد حذف شده اند از نقشه ی شهر..."


شاید خیلی از ماها، اگر تصمیم به کشتی گرفتن با خاطرات نداشته باشیم و فرار از آنها را به قرار ترجیح داده باشیم،ازین مسیرها و مکانهای ممنوعه زیاد داشته باشیم!


- بی شک وقتی در شهرهایی که نویسنده در آنها زندگی کرده یا داستان در آنها اتفاق می افتد زندگی کرده باشی ،(به قول دوستمان خط سوم) داستان برایت جذابیت بیشتری  می یابد. مانند رمانهای احمد محمود برای خوزستانی ها! و در اینجا : منازل سازمانی مِید این انگلند ، در خوزستان برای من (نوعی معماری انگلیسی با رعایت  شدید فاصله ی طبقاتی!)

و شاید "سمفونی مردگان" معروفی برای اردبیلی ها و رمانهای دولت آبادی برای خراسانی ها!"سو وشون"  دانشور ، برای شیرازی ها و...


- در این رمان، شال هلنا، حتا بیشتر از ساخت سه تار جادویی چهلم ، توجه من را  جلب کرده بود! شال نیم متری ای که توسط زنی ارمنی  برای وقت گذرانی  یا  از سر بیکاری ،مدام از یک سو بافته و از سوی دیگر شکافته می شود چون کاموای بیشتری در آن شهر گرمازده پیدا نمی شود.

انگار که شال هلنا استعاره ای ازین زندگی بی سرو ته ما باشد که  در استمراری بی پایان و بیهوده مدام آباد و ویران می گردد.


- شباهت های میان "س" و "ش"  من را به یاد حرف "او" می اندازد! و ارتباطش بافیلم " درخشش ابدی یک ذهن ...**"  ،  هر چند به نظر من "ش" کجا و "س" کجا؟!


- یکی از نکات جالب رمان این  که بی اهمیت ترین شخصیت ، همسر راویست! ما تا به انتها حتا نمی فهمیم که نام او چه بوده است؟ فقط می دانیم که همسری بوده و راوی از او جدا شده است!


- هر کسی گاهی هوس می کند که صدایی به او بگوید : بذار کمکت کنم جیگر! تو خسته میشی!



پا نوشت:


*: با گذشت زمان همه چیز از بین می رود.


**: به سلیقه ی خودجای خالی را با ترجمه ی مناسب پر کنید ؛ ذهن بی خش!؟ ذهن بی لک! ؟ ذهن بی آلایش؟! ذهن پاک؟! اصلا مگر فرقی میکند؟!!!


***: باسپاس فراوان از دوست عزیزی که فایل پی دی اف این رمان را در اختیارم قرار داد.

آیا بلوغ ؟!

پروسه ی تز و آنتی و تز و سنتز است یا چی ؟ نمیدانم! ...

...


الان سرم پر از فکر است و سردرد سینوسی غریبی امانم را بریده!گرسنه ام .ظهرجمعه ای حال و حوصله ی پخت و پز را ندارم. آن هم برای یک نفر!؛ فقط خودم! حالا اگر دوستی، مهمانی کسی بود،یک چیزی...


ولو شده ام روی کاناپه، تابلوی "ورود ممنوع" دهلیزهای مغزم را برداشته ام و  به افکار ریز و درشت اجازه ی جولان  داده ام !

می خواهم در همین فرصت دردناکِ سر، اینها هم رژه بروند خوب!!!

این هم نوعی "بر آزردگی خود کمانچه بگذران" است... به هر روی ما که ز همسر ز مادر ،در گذشتم از سرمان هم در گذریم!!! تا وزن شعر هم به هم نخورد :" زِ سر ، زِ همسر، زِ مادر  گذر،
زِ ما،زِ ما، زِ ما، در گذر..."


............


خلاصه که پروسه اینطوری آغاز میشود :


اول یک تابویی شکسته می شود. یا یک عمل به اصطلاح غیر اخلاقی،غیر عرفی و دور از شئونات اجتماعی-فرهنگی  در این مملکت رخ میدهد. مانند داستان شیث رضایی! یا گلشیفته فراهانی! یا این آخری شاهین نجفی!


بعد یک عده فریاد وا اسلاما! وا اخلاقا!وااسفا! سر میدهند!!!


در مرحله ی سوم پروسه ، عده ی دیگر با پرچم های روشنفکری،مدرن گرایی،ساختارشکنی و یا تسامح گرایی سرو کله شان پیدا می شود و علیه مرحله ی دوم پروسه، خودی نشان می دهند!


در مرحله ی چهارم ،افراد نمود یافته در مرحله ی سوم راهشان را از هم جدا می کنند ! در این مرحله دو گروه تسامح گران و ساختار شکنان افراطی بد جوری به جان هم می افتند و اساسا چِش و چال هم را در می آورند!


در کنار جریان مراحل اصلی پروسه ،جریان نازکی که به موج و موج سواری آلرژی دارد ،از داد و بیداد نقادانه اش دست بر نمی دارد.اساسا این گروه گویا ناقد چیز خاصی جز موج گرایی نیست!الله اعلم!

خلاصه همه هستند و نقد میکنند نظر میدهند توهین میکنند و سعه ی صدر به خرج میدهند و آنقدر میگویند و میگویند  تا دهانشان کف کند و از نفس بیفتند، بعد تا بیایند بیرون از آب پر تلاطم موج برای نفس گرفتن وبرگردند می بینند که موج خفته و اثری هم از او نمانده !

انگار نه انگار که کسی کاریکاتور کسی را کشیده بوده کسی برهنه شده!کسی به مقدسات توهین کرده و ...پروسه در این مرحله به خیر و خوشی پایان میپذیرد!


آیا مابه این نحو،به کندی و بیمار گونه در پروسه بلوغ پیش می رانیم؟!!!


...............


بس است دیگر ترافیک سنگینی در دهلیزهای تنگ و رسوب گرفته ی این مغز بی نوا ایجاد شده.

یک عدد کنسرو تن ماهی از کابینت های آشپزخانه دارد صدایم میزند!!! صدایش را به زور میشود از بین صداهای دل ضعفه و دل غیژه، تشخیص و تفکیک کرد!

به قول معروف : " گشنه نشدی که عاشقی یادت بره!!!"



پس نوشت کم ربط! : حالم از روز مادر به هم میخوره :(


دمی با کتاب و فیلم


"...راستش اگر زنده ام هنوز،اگر گه گاه به نظر میرسد که حتا پرم از جنبش حیات، فقط و فقط مال بی جربزه گی ست. میدانم کسی که تا این سن خودش را نکشته، بعد از این هم نخواهد کشت. به همین قناعت خواهد کرد که برای بقاء ، به طور روزمره نابود کند خود را: با افراط در سیگار ، با بی نظمی در خواب و خوراک ،با هر چیز که بکشد، اما در درازای ایام ؛ در مرگ بی صدا "*...


خواندن این احتمالا شاهکار را تازه آغازیده ام! زیاد در رسایش شنیده ام و این سومین اثر رضا قاسمی ست که میخوانم، پس از " همنوایی شبانه ی ارکستر چوبها" و " چاه بابل". در همین ده ،پانزده صفحه ی اول ارتباط خوبی برقرار کرده ایم با هم . 

.........


فیلمهایی که در هفته ی گذشته دیدم "in time" و " perfect sense" بودند. فیلمهایی شاید تخیلی ،پر هیجان و پر از جدال مرگ و زندگی... اگر عمری بود و حوصله ای و دستی به قلم ، درباره شان خواهم نوشت.



* وردی که بره ها می خوانند- رضا قاسمی