آنسفالیت

از آن نمایشهایی بود که رغبتی به دیدنش نداشتم . پوسترها و عکسهایی که در سایتهای مرتبط ، دیده بودم ، نه به اندازه نمایش "بیرون پشت در"، اما به قدرکافی ترسناک بودند و با حال و هوای روحی فعلیم ناسازگار... در راه به دست آوردن دل خواهرک همراهشان شدم. 

زندگی از نگاه اسب و درشکه و درشکه چی هایی که هر روز بارها در بازار تهران و میان مسیر کوتاه سبزه میدون تا توپخونه در رفت و آمدند و انگار درعبث سعی صفا و مروه روانند ، جالب بود و خالی از لطف نبود.

از سویی اسب و از سویی درشکه ، در نمایش کوتاه آنسفالیت، دمی مغز انسانی پیدا میکنند، تا به شیوه رایج انسانها لب به گلایه بگشایندو این همه انگار برای این است که دمی به میزان اسب و گاری بودنهای خود بیندیشیم...

عشق در محاق

دسته بندی زنان از نگاه محسن مخملباف در فیلم "س ک س و فلسفه" جالب است...

این خیامیسمی که محسن خان از آن دم میزند و این شکل مدرن شده ی عشق...  از طرفی بدم نمیاد درباره اش بنویسم. از طرفی بنویسم که چه بشود؟ شکل مدرن شده عشق از دیدگاه  محسن خان چنگی به دلم نمیزند و همچنان شکل سنتی و آرمانی لیلی و مجنونی عشق را  میپسندم.  از طرفی با کلیت این شکل مدرن شده عشق مشکل دارم و نوعی بیزاری در من پدید می آورد ، از طرفی شاهدم که چگونه شرایط زندگی مدرن، علیرغم میل باطنی به سمت عشق های مزخرف مدرن سوقمان میدهد... عشقهایی که من اسمشان را اصلا عشق نمیگذارم و به زعم من فقط س ک س هستند؛ عشقهای سرشار از بی مسئولیتی... باید بپذیریم که واژه "عشق" مدت زیادیست که  از اساس از بین رفته است. 

ناامیدی و یاس عمیقی حس میکنم در دنیایی که دیگر در آن هیچ مجنونی پیدا نمی شود...

"تانگوی تخم مرغ داغ"

 

عنوان نمایش همینی است که این بالا تیتر زدم اما بنظرم باید نوشت "تانگوی تخم مرغ داغ" و خواند زمانی برای تبدیل شدن به نقره داغ!!!

سه چهار سالی می شود که از هر فرصتی برای دیدن تئاتر استفاده میکنم و حقیقتا هیچ نمایشی به این بدی ندیده بودم!

شاید هم دیدن تئاترهای خیلی قوی مثل " سیندرلا" ، "سنگ در جیبهایش" ،"سقراط" ،"ترانه های قدیمی" و "آرش-صاد" در نیمه ی دوم سالی که گذشت توقع ما را زیادی بالا برده است!

 این تئاتر حتا به اندازه "مثل آب برای شکلات" هم که نسبت به کارهای دیگر خیلی قوی نبود جذابیت نداشت. مثلا تراژیک بود اما مگر تراژدی تر از " مرد بالشی" هم پیدا می شود؟!!!

 

هیاهوی لکاته هایی پرخاشگر و بد زبان و ناسزاگو بود بروی سن تالار وحدت(!) شاید به قصد تابو شکنی! که این روز ها شده است  مُدِ آلامُد ها و اشتباها مدام اشتباه گرفته می شود.... اشتباه با فحاشی و پرخاشگری و برهنگی و ....

 

بی هیچ محتوایی ، بی هیچ سرانجامی ، بی هیچ درخشش خاصی (نه نور پردازی، نه موسیقی، نه بازیگری و کارگردانی و نه حتا متن)

 داستان حتا از منطق دو  دو تا چهارتایی هم برخوردار نبود ؛

خانواده اصلی قصه به مستأجرش 10 تومان بدهکار است، پسر بزرگ خانواده که فداکارانه برای درآوردن خرجی خانواده کار میکند روزی 20 تومان سر تاقچه می گذارد،پسر کوچک در دانشگاه حقوق می خواند! پدر خانواده که محضر دار است و مومن و خداترس و دائما راضی به رضای خدا ، زن دومی دارد که او را در خانه ی دیگر این خانواده در الهیه (!)ساکن کرده و ماهی 300 تومان به او خرجی میدهد!!! قیمت خانه ی دو طبقه الهیه 150 تومان است!!! تمام بدبختی این خانواده این است که 10 تومان پول ندارد تا حسابش را با مستاجرهای نخراشیده اش تسویه کند!!! یاللعجب! و به این ترتیب و با تناقضات بی شمار دیگر شعور  مخاطب مفلوک مال باخته  هم مورد عنایت قرار داده می شود!

 

آخرین تئاتری که با بازی علی نصیریان دیده بودم "هفت شب با مهمان ناخوانده در نیویورک " بود ولی این کجا و آن کجا!

 آخرین تئاتری که دیدم و نمایشنامه اش را  اکبر رادی نوشته بود ،"پلکان" بود اما این کجا و آن کجا!!!

 

نتایج اخلاقی :

1.به دیدن نامها، نباید برای دیدن تئاتر شتافت.

2. باید صبر کرد تا یک هفته ای از اکران بگذرد و نقد و نظرها در فضای مجازی جاری شود.

3.حتا ممکن است یک تئاتر مزخرف فضایی مانند تالار وحدت را اشغال کند و بلیط 25000 تومانی داشته باشد.

4.اگر باز هم کسی اصرار دارد به دیدن این تئاتر از بردن افراد زیر 18 سال جدا بپرهیزید!

 

"سیندرلا"ی جلال تهرانی با نمک و فلفل" شایعه"

اپیزودهای نمایش اینطور نامگذاری شده و آرایش یافته اند ؛


روز اول : عشق قانون خط های موازی را نقض میکند.

روز دوم : شوخی می شود.

روز سوم : شوخی قانون خط های موازی را دوباره اثبات میکند.

مکاشفه : خط های موازی بر هم عمودند.

روز چهارم : شایعه می شود.

روز پنجم: شایعه زاویه را تنگ میکند.

روز ششم : زاوبه خط های موازی صفر میشود.

روز هفتم : سیندرلا تولید می شود.

 

خلاصه وار و ساده انگارانه اش این می شود که ما در این نمایش با عروس هزاردامادی مواجه هستیم که در پی کشیدن نقشه قتل شوهر خیانتکارش (ژنرال) با یکی از عشاق قدیمی اش (سروان) ملاقات می کند ، قتل پیچیده ای که در ادامه معلوم می شود ذینفعان دیگری هم داشته و اگر واقعا اتفاق افتاده باشد (!!!) دیگرانی هم در آن دست داشته اند اما "مصلحت" اینست که سروان، قاتل شناخته شود...


در ابتدا شاید تنها شباهت سیندرلای نمایش با سیندرلای واقعی جا گذاشتن لنگه کفش در دست مردان بنظر برسد و همین صفت او را به نماد سیندرلا در چشم تماشاگر  بدل کند. اما داستان در واقع بیشتر از هر چیز به حاکمیت شایعه تاکید دارد. هیچ سیندرلایی وجود ندارد بلکه در ادامه شاهدیم که "شایعه" از یک زن معمولی می تواند سیندرلا بسازد، همانطور که از گل محمد رمان "کلیدر" یک اسطوره  تراشیده می شود.(هرچند که قیاس چندان به جایی نکردم و تنها با این مثال خواستم به اهمیت شایعه اشاره کنم)

گلاب آدینه نقش پدر سیندرلا را با پوشیدن کفش های بزرگ ِمردانه،  بسیار استادانه اجرا می کند و می شود گفت با بازی خوبش جور بقیه را کشیده است . هر چند با وجود تمام نقد هایی که به بازی ها شده و اینکه چرا کارگردان دست بازیگرها را باز نگذاشته است به نظر من از ملزومات نمایشی با این فضا بوده و کاملا هوشمندانه این اتفاق افتاده و جز این انتظار نمی رود. ضمن اینکه  این نمایش بیشتر بر محور کلام و دیالوگ می چرخد تا بازی بدنی.

در طول نمایش، سالن اصلی تئاتر شهر در سکوت مطلقی ،همه سمع و بصر شده بود و  مذبوحانه تلاش میکرد حکایت این طنز ابزورد را بهتر فهم کند. و من عمیقانه لذت می برم از این همه توجه و کلنجار رفتن و میخکوبی مدام که در چشم تماشاگرها می بینم. این می رساند که مخاطب در پی رضایت قشری کوتاه مدت نیست و شاید به دنبال اندیشیدن یک مفهوم است در حالیکه همچین شعاری در ذهن دارد؛
" ما تماشاگرهای ساده ی هنردوست ، هنر فاخر میخواهیم ،همین و بس."

 به عنوان یکی از همین تماشاگر ها در تمام طول نمایش سعی میکردم خط و ربط میان عناوین اپیزودها با اتفاقات و دیالوگهای نمایش را بفهمم و اینکه چرا شخصیتها مدام از پرسیدن سوال طفره می روند به جای حالت معمول طفره رفتن از جواب دادن(! )برایم جالب بود. مثلا در گفتگوها ی نقشها معمولا این جملات بازگو می شدند :

"- این ینی که تو داری از من سؤال می پرسی؟   / یا   - من ازت نپرسیدم که جواب میدی .... "

و بعد  در پاسخ جمله ای مشابه این شدیدا امر پرسیدن  انکار می شود :

" نه نه ، این فقط یه جمله ی خبری بود ! ... یا ..."


از آنجایی که طبق اصول هرمنوتیک پیش فرض غالب حاکم بر ذهن بنده رنگ و بوی سیاست دارد اظهر من الشمس است که چه چیزهایی برداشت میکنم! اما خب واقعیت این است که این نمایش بر نقش شایعه و واقعیت مجازی در دنیایی مجازی تاکید دارد. مثل همان سیندرلایی که بر اساس شایعه با جمله هایی که درباره ی او میگویند تولید شده واین جمله ها هم مثل سایر جملاتی که حقیقت را در پس پرده ی شایعه گم می کنند همواره با فعل "میگن..." آغاز می شود! و گویا کارگردان هم نظرش بر این بوده که اصولا جواب همه چیز در همان شایعات معلوم است و چون حقیقتی وجود ندارد و واقعیت همان شایعه است. اصولا سوال پرسیدن هم معنایی ندارد.

 " اگر خودت باور کنی که احمقی، مردم به نظرت احترام میذارن." و بعد شایعه می شود و " شایعه همیشه واقعی ترین چیزه !"

در همین راستا اشاره ی پر رنگی به "مصلحت" میشود. مصلحت همان چیزی است که شایعه با کتمان حقیقت قرار است به آن برسد . ؛

"اینجا هرچی کمتر بدونی صلاحیت بیشتری داری ..." ، " الان تنها چیزی که من میشناسم  مصلحته !"؛ " الان قاتل بودن سروان مصلحته"

در جای جای نمایش " ژست اپوزیسیون" مدام ریشخند می شود، "صداقت" هم مانند سایر صفات اخلاقی مزخرف حساب  می شود.

سرهنگ( (گلاب آدینه) که نقش حکیمانه و حاکمانه ای بازی می کند ، معتقد است که اعداد بیشتر ازعدد 3، " خیلی " به حساب می آیند و  "دشمن"ِ  دشمن ِ شما ، در واقع " دوست عزیز واقعی " شماست!  " وقتی همه جا رو کثافت گرفته، احمقانه ترین  چیز دلیل موجهه!" و "وقتی همه کفش سیندرلا رو دارن ینی هیچکس اونو نداره!" 

این جمله  آخر در راستای فروکاستن ارزشها در صورت همگانی شدنشون می تواند تلقی بشود ضمن اینکه در قسمتهای دیگر هم برای چیز های دیگری تعمیم داده شد که متاسفانه در خاطرم نمانده است!

یک نکته ی خیلی جالب دیگر هم در خاطرم مانده اینکه انگار در راستای بی ارزش شدن صفات عالی و اخلاقی مثل "صداقت"  زیبایی زن یکی از همکاران اداره پلیس از زبان سرهنگ اینطور بیان میشه : " همون که بهش میگن کم رنگه! کمر زیادی باریک داره ، دماغش خیلی خیلی "قابل توجه"!

و ازآنجایی که تناقضات کلامی رفتاری گیج کننده ی زیادی در نمایش هست فقط میشود حدس زد که سرهنگ درباره ی یک زن بلوند خوش هیکل و زیبا رو داره حرف میزنه که چشم همه ی کارمندها دنبالشه ....

 در اداره ی پلیس قصه  تقریبا همه مقامها ی عالیرتبه ارتباطات فامیلی و خانوادگی با هم دارند بجز سروان مفلوک که مصلحتا ً قاتل شناخته میشود،  شاید این هم نکته ای باشد.

 



  نقدی غیر منصفانه را در اینجا و نقدی منصفانه را در اینجا میتوانید ببینید.






زتدگی خصوصی آقا و خانم ....


ساعت دو نیم بامداد است و 8 صبح بایست سر کار باشم اما نمیتوانم ننویسم! بس که فکرم مشغول است، خوابم هم نمی برد و مجبورم خودم را بخوابانم!!!

بالاخره دوست عزیزی مخم را زد و با آنکه یقین داشتم در فیلم  "زندگی خصوصی آقا و خانم میم " هم چیزهایی هست که قلبم را به درد می آورد تن به دیدنش دادم.

 انتخاب خیلی خوبی بود دست کم مثل چهارشنبه سوری یا سعادت آباد با چشم گریان از سینما خارج نشدم.تم این فیلم با آن دوتای دیگر البته خیلی متفاوت بود.و اگر بیننده کمی هوشیار باشد به جرأت میتوانم بگویم چنین فیلمهایی میتوانند به وضعیت نگاه تبعیض آلود به زنان جامعه کمک کنند.

 اگر بخواهم درباره ی این فیلم همان چیزهایی که در سر رسیدم نوشته ام را اینجا هم پیاده کنم مثنوی هفتاد من کاغذ می شود  فقط  این را میگویم که خیلی ظریف و زیبا و دقیق به جزئیات یک رابطه ی زناشویی پیچیده به شک و عدم اعتماد پرداخته و مثل این می ماند که نویسنده این داستان  را زندگی کرده باشد!!!

نویسنده خیلی خوب میداند که گونه ی بسیار رایج و توسعه یافته ای از مرد ایرانی (باتمام ادعای مدرن شدن و رشتفکرنمایی) حق خودش میداند که پرابهام رفتارکند تا حتا اگر واقعاً "چیزکی" هم در میان نباشد طوری بنظر برسد که "چیزهایی" درکار است!

در برابر این مرد هم معمولا زن مفلوکی قراردارد که مدام در بیکرانگی شک و عدم اعتماد دست و پا میزند و سخت رنج می کشد.مرد رنج کشیدن و ذره ذره آب شدن این زن را میبیند و عجیب، انگار لذتیست در این شکنجه برای مرد که دست برنمیدارد از آن مگر آنکه معادلات به هم بخورد و این دو جایشان عوض شود!!!

من به این زن  کاملاً حق می دهم که واکنشی پرسشگرانه در برابر کنش سوال برانگیز شوهرش داشته باشد و به تماشاگران ردیف پشتی ام این حق را نمی دهم که در تمسخر این زن هم داستان مرد قصه ی فیلم باشند! چرا هیچ کس نمی پرسد که شک از کجا آمده؟ چه چیزی زن را به این مرحله ی جنون آمیز رسانده؟
این "ظن"که به خودی خود، وجود نداشته است . و این زوج که به شدت پیداست همچنان عمیقا یکدیگر را دوست دارند ، روزگاری لیلی و مجنون هم بوده اند و از آزار هم ناشاد!...

بسیار جالب است که وقتی شرایط تغییر میکند و جای زن و مرد در شک کردن و پرسشگری و پرسش شدگی تغییر میکند، هیچ ندا و صدای نچ نچی از تماشاچی جماعت بر نمی خیزد! هیچ کس حتا زیر لب نمیگوید :" اه! مرده چقدر گیره! چقد سین جیم میکنه زنه رو!!!"


اگر بخواهم بیشتر توضیح بدهم ، خلاصه گویانه ، کم کمک کل فیلم را تعریف کرده ام و لطف دیدن فیلم برای آنها که قرار است بروند ببینندش کم رنگ میشود.


 در کل با دوستان به این نتیجه رسیدیم که سالنهای سینما  مکان های بسیار مناسبی برای تحلیل رفتارهای اجتماعی مردم میتوانند باشند. متاسفانه وضعمان در فهم فیلمها وگرفتن نکات لازم به توجه ،در حد سندروم داون،  عقب افتاده است. 



بی ربط نوشت : حتا راه دشمنی رو کسی یادمون نداده!

 دو لینک مرتبط :

http://hamshahrionline.ir/details/194760

http://hamshahrionline.ir/details/194901