-------
"من منچستر یونایتد را دوست دارم" به قلم مهدی یزدانی خرم، با مقدمه قوی و دلگرم کننده ی نویسنده ، بسیار جذاب آغاز می شود. دلگرم کننده از آن جهت که خواننده اهل فنی که شما باشید سریعا متوجه می شوید با اثر ویژه و متفاوتی روبرو هستید.
برای خواندن این کتاب فی الواقع باید صبر و حوصله ی زیادی داشته باشید، بر اعصابتان مسلط باشید و تسلیم سردرگمی ناشی از پیچیدگی ماجراها ، به یکدیگر نشوید. باید دل و جرآت دیدن خون و خونریزی و جنایت و گور به گور شدن آدمها را داشته باشید!، که از صفحه صفحه ی این کتاب خون می چکد و هر شخصیتی که وارد داستان شد باید منتظر کشته شدن فجیعش در چند صفحه بعد باشید! بیشتر قتل ها دلیل و جنبه سیاسی دارند.بعضی هاکلیشه ی ناموسی، بعضی ها کینه های قدیمی ، بعضی دیگر بر سر باج خواهی و تعداد بسیاری هم فقط الکی ! سهواً و از سر بدبیاری مقتول ..........
پس از استارت داستان در پاییز 83، نویسنده ما را به دهه 20 می برد
از آنجا به دهه 30 می کشاند، اما عمده رخدادها در سالهای 1331 و
1332 و روز های اوج درگیری های میان طرفداران مصدق و سلطنت طلبان اتفاق می افتد،
روزهایی که تهران پر است از افسران آمریکایی و انگلیسی و کوچه پس کوچه ها ی تهران
به رنگ و بوی خون، خو گرفته اند و غسالخانه ی شهر به تل جنازه های آشنا یا بی
صاحب!
داستان با توقف دانشجوی تاریخ دانشگاه تهران در پشت چراغ قرمز عابرین پیاده چهار راه ولیعصر ، که بد لباس است و مریض احوال، کلید می خورد و همینطور از شخصیتی به شخصیت دیگر منتقل می شود ، در جاهایی داستان ها تلاقی های جالبی هم پیدا می کنند، هر کدام ازین آدمها ممکن است ، نقش پر رنگ یا حتا سیاهی لشکروارانه ای در ماجرای شخصیت قبلی داشته باشند.
حکایت دست به دست شدن های عکسی، مربوط به یک افسر نظامی خوش پوش در
منظره ای زیبا از شهر پراگ هم انگار از نکات کلیدی داستان بوده و باید دقت شود ،
هدف نویسنده از قرار دادن این عکس در استخوان بندی داستان که همگان روند و آیند و
عکس مذکور همچنان هست ، چه بوده است؟! تنها مکان عکس مذکور است که عوض می شود ؛ از
کیف پول دانشجوی تاریخ تا پشت شیشه ی قاب عکس آویخته در یک کافه بار ،تا چمدان
لباس یک زن لهستانی کوچ داده شده به روسیه و بعد به ایران، بساط یک کتاب فروش دوره
گرد یا خانه یک نقاش، یا یک شکنجه گر روانی زندان دولت !
روح های سرگردانِ اغلب مربوط به جنازه های گور به گور شده، پرواز کنان بر بالای شهر اتفاقات خونین را تماشا می کنند. انگار که اصلا شهر و تمام اتفاقاتش تحت حکومت اینهاست! روحها هم باهم گفتگو می کنند ،سر علایق سیاسی شان کل می اندازند و حتا حال هم را می گیرند!
و در پایان یک غافلگیری کوچک از جنس پایان عجیب " سمفونی
شبانه ارکستر چوبها "ی رضا قاسمی هم در انتظار خواننده است!
اینکه داستان با یک دانشجوی تاریخ بی پول و مفلوکِ مبتلا به سرطان خون
آغاز می شود، استعاره ی جالب و قابل تحلیلیست، اما اینکه چرا دانشجو با خیره شدن
به تلویزیونی که در پشت شیشه ی یک مغازه لوازم صوتی تصوری که در حال نشان دادن
مسابقه ی فوتبال تیم منچستر یونایتد قرمز پوش است، به یاد سلولهای خونی ناقص
و بیمارش می افتد که عنوان رمان رقم بخورد را اعتراف می کنم که نفهمیدم!
و اما مهم تر از همه، در این رمان باید به تئوریزه ی خشونت و ریشه های قوی و تاریخی آن در خلقیات جامعه ی ایرانی دقت کرد. ماجرا ها خالی از هر گونه ابراز احساسات همدردانه، متاثرانه یا متاسفانه، نسبت به قتلهای رقت انگیز و ضرب شتم و شکنجه ، بسیار عادی روایت می شوند انگار که مثلا شکنجه گر ترشی آلبالو انداخته و در انبار خانه اش نگهداری می کند و نه کلکسیون اجزای بدن انسانها را !!!!
پ.ن 1 : تا آنجا که می دانم بسیاری از آدمها و شخصیتها و وقایع این داستان واقعی بوده و وجود خارجی داشته اند و صرفا زاییده ی تخیل نویسنده نیستند.
پ.ن 2 : دوست بسیار عزیزی درباره ی اینکه یزدانی خرم در مصاحبه ای، گویا با لحنی زننده در تخطئه ی نوشته های دیگران کوشیده و داستان ها را به گروه عامه پسند و خاصه پسند تقسیم کرده ، گفته بود و آن قدر شاکی بود که حتا دست و دلش به خواندن کتاب مذکور نمی رفت. به نظرم رسید در اسرع وقت نظرم را درباره ی این گروه بندی در قالب یک پست بنویسم.
پ.ن 3 : در حال خواندن نمایشنامه ای با عنوان " در مه بخوان" از اکبر رادی هستم. که به نظر جنس خفنی می رسد! ؛)
پ.ن 4 : برای جلو گیری از طویل شدن متن و از بین رفتن لذت خواندنش هیچ قطعه ای از داستان را در متن نگنجاندم! (در واقع تخسیر ژن موروثی شیرازی ماست که باز هم فعال شده انگار! :دی)
پ.ن 5 : کتاب برای بار دوم در سال جاری توسط نشرچشمه منتشر شده و از مجموعه کتابهای قفسه آبی این انتشارات می باشد.قیمت : 6000تومان
می خواهم درباره ی "رقص مادیان ها " ی محمد چرمشیر که در واقع بازخوانی نمایشنامه ی "یرما" اثر لورکا است، بگویم و از خو گرفتن به دنیای پر از تظاهر و تبعیض برای هر دو جنس ! خو گرفتن هایی که نوع اغراق آمیزش در این نمایشنامه سخت پیداست. هرچند تشابهات بسیار و بی اغراقی هم در فرهنگ این جامعه ی اسپانیولی - نمایشنامه ای و جامعه ی خودمان می توان یافت.خرده فرهنگ هایی که آنچنان بهشان خو کرده ایم که تخطی از آنها قبیح به نظر می رسد!این گفتگوی آشنا را لابد بسیار شنیده اید :
- جدا شدند؟چرا؟
- معلومه دیگه. زنه نتونست مردش رو نگه داره!
به همین سادگی! احتمالات دیگر به ذهن بالغ هیچ کس نمیرسد انگار!
...
برویم سراغ نمایشنامه؛
اول بگویم که تقابل تک گویی های دونا ماریا و دون پی یت رو ، که انگار نمایندگان مذهبی جامعه پیش رویمان(مانند حاج خانوم و حاج آقای حوزه ی خودمان)، هستند ، از اهمیت زیادی در شناخت تربیت رایج در جامعه ی نمایشنامه " یرما " برخوردارند.
دونا ماریا :
" همیشه بذارین مردهاتون خیال کنن خیلی مردن، حتا وقتی قد قاطرم مردونگی سرشون نمیشه. وقتی میان خونه جلوی در واساده باشین. چشم هاتون بخنده حتا اگه تا وقت اومدنش یه ریز گریه کرده باشین. یه جوری نفس بکشین که انگار با اومدن اون، هوای خونه تازه شده. حتا اگه از بوی عرقش عق تون بگیره..."
دون پی یت رو :
" زن مثه اسبه. وقت سوار شدن،اسبت رو نوازش کن،اما وقت تاخت،شلاقش بزن... زن مثه اسبه.با یال اسبت بازی کن،اما گاهی یه ضربه بزن میون چشم هاش تا بفهمه سوارش فقط تویی... ریگ و سنگ رو از سم اسبت بیرون بیار،اما میخ نعلش رو محکم توی سمش فرو کن... بذار اسبت بره تا جایی که افسارش راه می ده،اما به موقع افسارش رو بکش..."
با پیشروی نمایشنامه و افتادن پرده ها ،پی می بریم که چطور اسارت و بندِ آداب و رسوم و خرافات محلی یا مذهبی ، انسانها را به جان هم انداخته. عرفیاتی که دست و پا خطا کردن جزئی از آنها، بی برو برگرد سرنوشت محتوم مرگ را در پی دارد. در این جامعه یک مرد برای رسیدن به عشقش باید رقیب را از سر راه بردارد. قانون واضح و روشن است : اگر نکشی ، کشته می شوی!
حتا اگر برای پرهیز از خون ریزی معشوق را به رقیب بسپری، بیم آن می رود که معشوق همچنان دل در گروی عاشق داشته باشد. پس پیش از آنکه خیال کوچیدن عملی شود، جان به جان آفرین تسلیم خواهد شد . ؛
ویکتور :
" رفتن برای من خیلی سخته، اما انگار بهتر اینه که برم. برای خودم نیست که میخوام برم. برای توئه. نمی خوام زندگیت به خاطر من سخت بشه. یرما،این جا سرزمین تلخی هاست. سرزمین حسرت ها.این جا رویاها زود از یاد می رن.این جا فردا همین امروزه. دیروزی هم نداره.یرما اینجا باید به خیلی چیزها تن داد...من دارم میرم چون بلد نیستم این جا چه جوری زندگی کنم..."
دون میکله :
"جنازه رو که ببینین معلوم میشه از پشت زدنش.یه ضربه میون کتفش. جنازه رو که ببینین معلوم میشه طبق سنتهای خودمون کشتنش. این یعنی قانون این جا شکسته شده بوده، و یه کسی باید همه چی رو دوباره سر جاش برمیگردونده..."
در دیگر تک گویی های دون و دونا و زنان سیاهی لشکر ، در می یابیم که در سرزمین یرما، مردها حق ندارند عشقشان را به همسرانشان ابراز کنند. زنها مدام باید به جای ابراز غم و شادی و خنده و گریه فقط اشک بریزند! مردها باید حسود باشند و نگذارند زن هایشان بی سرپوش از خانه بیرون بروند. مردها نباید بگذارند زن ها با اشکهایشان صاحب خانه و پسرها و مردهایشان بشوند! زن ها مدام برای به دست آوردن همه چیز باید التماس کنند!(حتا مادرشدن!) زن ها باید شوهرانشان را روی سینه هایشان بخوابانند تا آنها حرفها، خشمها ، دلتنگی ها ، امیدها و آرزوهایشان رابگویند اما خودشان با کسی حرف نزنند! و باور کنند که مثل خانه و بچه و گاو و گوسفند و میز و صندلی مال مردهایشان هستند!
هر چند در خلال این تک گویی ها به نظر می رسد که دونا این توصیه های مشمئز کننده به زنان را بر اساس سیاست ِ مسخره ی "چگونه مرد خود را رام و عوض کنیم "، می گوید اما فضای سرزمین نفرین شده ی داستان تا انتها بوی وهم و ظلمت ِمرگ می دهد. تا پایان نفس ها در سینه حبس می ماند و خاطر پر می شود از خشم و بعید نیست خانم خواننده ای که من باشم و آقای خواننده ای که شما باشید گاها ازسر خشم ،ناسزا و بد و بیراهی به همراه دندان قروچه حواله ی شخصیتها داستان بنمایید.
دونا ماریا :
"مردها زود به همه چیز عادت می کنن.شما به هیچ چیز عادت نکنین.مردها زود سر عادت هاشون می مونن...با عادت های مردهاتون نجنگین،آروم عوضشون کنین. نذارین مردهاتون بفهمن که دارن عوض میشن، آروم عوضشون کنین...به مردهاتون بگین عادتهاشون رو دوست دارین، آروم عوضشون کنین."
والبته این هم اعتراف دون ؛
دون پی یت رو :
" مردها هیچ وقت حالیشون نمی شه،چه قدر عوض می شن ، هر روز که با یه زن زندگی می کنن."
پایان نوشت :
- در پایان به دوستان عزیز توصیه میکنم اگر و تنها اگر به خواندن نمایشنامه علاقمندید و رگه هایی از مازوخیسم مزمن در وجودتان حس میکنید این نمایشنامه ی کوچک در قطع جیبی نشر نی را بخوانید.
کتاب من چاپ دوم- 1390- از سری دورتا دور دنیا نمایشنامه (17)
- از محبوبه ی عزیز به خاطر آشنا کردن اینجانب با نوشته های محمد چرمشیر بی نهایت سپاسگذارم.
فصل پایانی کتاب " مقدمه ای بر ایدئولوژی های سیاسی" 1 ترجمه ی محمد قائد به فمینیسم ، اختصاص یافته است و در تعریف فمینیسم، بسیار به جا، با گزیده های بالا آغازیده است.
حرفم اینست ما همچنان به آگاهی های بسیاری نیازمندیم. برای احقاق حقوقمان ، برای فمینست بودنمان ،برای آنکه سرمان کلاه نرود و البته برای انتقاد های به قول معروف سازنده مان.
1. رابرت اکلشال و دیگران - ترجمه محمدقائد - نشر مرکز - 1385
2. utopian socialism
بی ربط نوشت :
- همزمان نمایشنامه ی "رقص مادیانها" ی محمد چرمشیر با اقتباسی از نمایشنامه ی "یرما" اثر لورکا ،خوانده شد که فوق العاده بود. :)
- فیلم midnight in paris فیلم خوبی بود اما طبق انتظارم خیلی هم خاص و خفن نبود.
- فیلمهای eat pray love و killing me softly از جهت پیام اخلاقی خوب بودند!
- فیلمهای crash , pulp fiction , forrest gump آنقدر خوب بودند که برای بار دوم ببینمشان.
-shame یک فیلم آسیب شناسانه بود با نگاهی به ارتباط تنهایی بشر و معضل اعتیاد.
تا صد صفحه اول فقط غر میزدم! هزار بار گفتم ،صد رحمت به "تنهایی پر هیاهو"!
اما این اواخر اونقدر با راوی همزاد پنداری می کردم که دلم نمی خواست کتاب تموم بشه! فضای سرزمینی که به شدت به نظرم تخیلی می رسید حالا عین شهر و روستاهای مملکت خودم بود!
دیکتاتوری دیکتاتوریه دیگه آغا جان ! شاخ و دم هم نداره!
از اونجایی که بنده علاقه غیر قابل وصفی دارم به ادبیات سیاسی و رمان " نان و شراب" و " قلعه ی حیوانات" و ازین دست از جمله کتابهایی بودند که حسابی جذبم کردند این کتاب هم برام خیلی خیلی قابل توجه بود. اما خب این مقوله هم کاملا سلیقه ایه و به نظرم خوندن کتابی مثل " سرزمین گوجه های سبز" هرتا مولر، دارنده ی کلی جوایز ادبی، فقط باید به علاقمندان مقوله ی ادبیات سیاسی توصیه بشه ، تا بعدا به لعن و نفرین دوستان دچار نشیم!
خط به خط و جمله ی جمله ی کتاب سرشار از خفقان و ترس ناشی از زندگی در یک دیکتاتوریه.
جالب اینکه اتهاماتی که در بازجویی ها به دختر دانشجوی راوی زده میشه بی شباهت به اتهاماتی که تو مملکت خودمون به فعالان سیاسی چسبونده میشه نیست : مشکلات اخلاقی و روابط نامشروع!
یک نکته ی جالب دیگه ، همنامی سروان بازجو با سگ هارش هست که در این هم هزار نکته ی باریکتر ز مو پیداست!
اسم راوی یا همون دختر دانشجوی مبارز سیاسی در تمام داستان نامعلوم باقی میمونه!
میدونم از حوصله ی خوانندگان وبلاگی خارجه اما دلم نمیاد جملاتی از داستان که به نظرم فوق العاده اومدند رو اینجا نگذارم!
؛
- "لولا می نویسد :همه به هنگام دعا و نیایش خودشان را می خارانند... پروردگارما در عرش و تمام شهر در فرش آکنده از کَک است." ص27
- "جز فقر هیچ کس ششمین بچه را نمی خواست..."ص 21
- " ما همه برگ داریم. وقتی برگها پژمرده می شوند، دیگر آدم بزرگ نمی شود؛چون ایام کودکی سپری شده است. وقتی پیر و چروکیده می شویم ،برگها رشد واژگونه می کنند : چون عشق رخت بر بسته است."ص 15
- "پس همه ما روستایی هستیم.سرهای ما ممکن است زادگاهمان را ترک گفته باشد،اما پاهای ما درست وسط دهکده ی دیگری ایستاده است. هیچ شهری در سایه ی دیکتاتوری رشد نمی کند؛ چون هر چیزی که زیر نظر گرفته شود، حقیر و کوچک می ماند." ص 53
- "معنی و مفهوم شرح بیماری مادران ما در نامه هایشان ، برای این بود که رهایی واقعا کلمه ی زیبایی است."
- "تنها کسانی که قصد فرار نداشتند ،دیکتاتوری و پاسدارانش بودند." ص 58
- "ادگار ، کورت و گئورگ ، با نوشتن شعر و عکس گرفتن و گهگاه با زمزمه ی آواز، باعث ترویج نفرت نسبت به گورسازان می شدند این نفرت به پاسداران آسیب می زد . این نفرت باعث می شد که کم کم تمام پاسداران و دست آخر خود دیکتاتور ، کارشان به دیوانگی بکشد. " 1
- "... این ترانه در کشور ما شهرت زیادی داشت. اما دو ماه پیش که خواننده اش از مرز گریخت ، خواندن آن قدغن شد..."
ص 70
- "...به این فکر افتادم که چگونه آدم میتواند همان طور که صادقانه می اندیشد زندگی کند؟ " ص 73
-
"...
در همین ایام پدر مرد. دکتر گفت : کبدش به علت عرق خوری ، مانند غازی پرواربندی
شده باد کرده است. .. جواب دادم : کبدش همانقدر با عظمت است که آوازهایش در ستایش
پیشوا !
دکتر انگشتش را روی لبانش گذاشت. او تصورکرد،منظورم دیکتاتور است؛ حال آنکه
مقصودم هیتلر بود.
دکتر انگشت به لب گفت : مرض لاعلاجی است. مقصودش بیماری پدر بود، اما من فکر کردم
دیکتاتور را می گوید. "ص 73
- "... از وقتی خانم مارگریت را شناختم،تقدس برایم به معنی نان خشک سفید رنگ در دهان بود،که شکم را به قارت و قورت می انداخت و آدم را وادار به فحش دادن میکرد." 2
- ادگار گفت : اسب ها را به حدی محکم میزنند که منگوله ی تازیانه در ذهن آنها نقش می بندد؛منگوله هایی که مشابه آن در مقابل چشمانشان هم آویزان است و اسب ها از ترس منگوله ها دایما یورتمه میروند. "
- ادگار گفت : وقتی لب فرو میبندیم و سخنی نمیگوییم، غیر قاب تحمل می شویم و آنگاه که زبان می گشاییم از خود دلقکی می سازیم. 3
به خودم گفتم : " پاکیزه گی و پارسایی به هم وابسته اند. او نباید کثیف وارد بهشت شود. "
1 : اتفاقی که ما هم انتظار داریم تو مملکت خودمون بیفته! به اضافه ی شایعه سازی درباره ی بیماری های دیکتاتور ....
2 : در مورد خانم مارگریت،صاحبخانه ی راوی لازمه بگم که محل درآمدش از پختن نان برای مراسم عشای ربانی کلیسا ست. این خانوم عادت داره اضافه های خمیر رو برای خودش برداره خشک کنه و موقع تماشای تلویزیون با سر و صدای زیاد میل کنه و بعد که شکمش باد می کنه ، شروع کنه به آروغ زدن و حتا فحش دادن! :دی
3 : رمان با این جمله ی ادگار آغاز میشه و با همین جمله به پایان میرسه.
پ. ن : کتاب من ترجمه ی غلامحسین میرزا صالح، انتشارات مازیار ،چاپ هشتم و شاید بهترین عیدی بود که امسال از یک دوست خوب گرفتم :)
یک هفته طول کشید غوطه خوردن در" تنهایی پر هیاهوی" هرابال!
یک هفته مدام در آغاز فصول یا میانه ی آنها به کرات از زبان هانتیا ، راوی داستان،چیزی شبیه این می خواندم که :
" سی و پنج سال است که در کار کاغذ باطله هستم و این " قصه ی عاشقانه" ی من است. سی و پنج سال است که دارم کتاب و کاغذ باطله خمیر می کنم و خود را چنان با کلمات عجین کرده ام که به هیئت دانشنامه هایی در آمده ام که طی این سالها سه تنی از آن ها را خمیر کرده ام..."
فضای
سرد و تلخ و مایوسانه داستان ممکن است در ابتدا توی ذوق بزند و خواننده را بیزار
کند از خواندنش. آن هم خواننده ای که من باشم ؛با تنهایی پرهیاهویی از نوع دیگر!
با این حال دلم نمی آمد زمین بگذارمش. دلم
می خواست بدانم سرنوشت مردی که سی و پنج سال را در کار خمیر کردن کاغذ باطله و
کتاب به کمک یک دستگاه پرس در زیر زمینی نمور
پر از موش تحت نظر رئیسی غرغرو و
گویا بد ذات ! گذرانده است به کجا می رسد؟
مردی که در زندگی اش هیچ شور و شوق و جنبشی به چشم نمی خورد و تنها دلخوشی اش شادی های کوچکی هستند، مانند ؛ نجات نسخه های ناب کتابهای فلسفی مشاهیر از بلع توسط دستگاه پرس و گرد آوری کتابخانه ی نفیسی که تا سقف خانه اش بالا رفته است، پیدا کردن کتابهای مورد علاقه یک کشیش و شاد کردن استادی با نسخه های قدیمی مجله های نقد تئاتر!
انگار برای هانتیا هر رویدادی در زندگی خالی از خرده نکبت نمی تواند باشد، حتا زمانی که از مانچا ،معشوقه ی دوران جوانی اش ، یاد میکند، ضایع شدن های او در جمع و سرخوردگی اش را به یاد می آورد!
و انگار که نویسنده منتقدی که مدتها کتابهایش در کشور ممنوع الچاپ بوده است عامدانه خواسته است فضای سراسر نکبتی از آن زمان شهر پراگ پیش چشم خواننده بگذارد... این تلخی و نکبت در تمام زوایای داستان به چشم میخورد و حتا ردی از اشرافیت و لوکس گرایی نمی یابی در کشوری که در آن سوسیالیسم حکومت می کند و بسیاری از کتابهای توقیف شده راهی پرس خانه های تولید خمیر کاغذ می شوند.
گویا کار در محیطی شبیه این و و مدتی همکار بودن با گارگری شبیه هانتیا ی داستان ،دستمایه ی ذهن هرابال برای نوشتن "تنهایی پر هیاهو" شده است.
فضای داستان گاهی آنقدر چندشناک می شود که واقعا دلت میخواهد زودتر تمامش کنی! مثل گفتن از حمام نرفتن هانتیا! کشتن پشه ها و مگسها روی سر و صورتش هنگام کار در آن زیر زمین نمور و مخوف و باقی ماندن آثار خونین بر سر و صورت!، قتل عام موش ها همراه کاغذهای باطله در دستگاه پرس، داستان مرگ داییِ هانتیا و انتقال جسدش و...بدبختی های دختران کولی و...
"...نعش دایی دو هفته کف اتاقک راهداری افتاده بود تا عاقبت یکی از لوکومتیورانها پیدایش کرد، در حالیکه بدنش پوشیده از کرم و مگس ، مثل پنیر آب و بر کفپوش اتاقک گسترده بود.... و من که به بوی تعفن زیرزمینم عادت دارم رفتم بیل و بیلچه برداشتم و به ضرب یک بطری مشروب روم که مامورها به من دادند، اول با بیل و بعد با بیلچه تکه بقایای دایی ام را ،آرام وفروتن، تراشیدم و جمع کردم. مشکل ترین قسمت، موهای سرخش بود که چنان در کفپوش اتاق فروو رفته بود که انگار خارپشتی زیر کامیون رفته با شد. برای تراشیدن این قسمت ناچار شدم از قلم( اسکنه) استفاده کنم..."
پس از آنکه هانتیا نعش دایی اش را در تابوت قرار می دهد :
"... یک نسخه از کتاب کانت را آوردم و بین دو دستش قرار دادم. کتاب را در صفحه ی آن متن زیبایی که بی رد خور خون مرا به جوش می آورد باز کردم. آن جایی که می گوید: دو چیز مرا مدام با اعجابی فزاینده و از نو پر میکند؛ آسمان پر ستاره ی بالای سرم و قانون اخلاقی درون وجودم. ولی بعد فکرم را عوض کردم. کتاب را ورق زدم و به جوانی کانت رسیدم و یک قطعه ی حتا زیباتر از قبلی پیدا کردم : هنگامی که روشنایی لرزان شبی تابستانی پر از تلألو ستاره ها و ماه بدر تمام است، من به اوج آن نازکدلی ای میرسم که از حس دوست داشتن جهان و در عین حال تحقیر این جهان تشکیل یافته است... "
در اشاراتی که توسط هانتیا به فیلسوفانی چون نیچه، شوپنهاور، سارتر و کانت و ... و آثارشان می شود میتوان دقیق شد و هزار نکته باریکتر ز مو را گرفت . در کل این داستان برای علاقمندان به فلسفه آن هم نوع قاره ای اش میتواند جذاب تر باشد. که خب بنده اهلش نیستم!
با اینکه هانتیا بارها درجای جای روایتش به پایان عصر شفقت اشاره میکند ، در اواخر کتاب این ترجیع بند را این طور تکمیل میکند :
" نه، آسمان عاطفه ندارد، ولی احتمالا چیزی بالاتر از آسمان وجود دارد که عشق و شفقت است، چیزی که من مدتها از یاد برده ام."
چیزی که انگار بیشتر ما دیر زمانیست که از یاد برده ایم یا اگر به یاد داریم کم کم باید یک بوفه ی شیک برایش دست و پا کنیم!
پ.ن 1:کتاب من که هدیه یک دوست عزیزست ترجمه پرویز دوایی ،انتشارات کتاب روشن ، و چاپ نهم می باشد.
پ.ن 2 : این پست قرار بود دیشب اینجا گذاشته شود که به دلیل خاکشیر بودن اعصاب بنده پست قبلی جایش را گرفت!