اندر حکایت حواشیِ

حلقه. فلز دایره ایِِ تو خالی. گاه ساده و بی آرایش ، گاه مملوء از زلمزیمبوهای رنگانگ! گاهی سفید و گاهی طلایی رنگ.

که فروغ حلقه ی بردگی و بندگی می نامیدش... 

اینکه در راستای لجاجتِ تضاد آفرینی افاظه کنم که ؛ اتفاقاً من این را حلقه ی آزادی و رهایی می نامم ، مسخره است. اما در آستانه ی 8 مارس که خاموش و بی سرو صدا مانند سالهای پیش سپری شد ، چیزهایی مثل "حلقه های الکی" بدفرم جلب توجه می کنند! فلسفه وجودی اش باید ارتباطی به اعلام وفاداری و در تعهد دیگری بودن و یا دل در گروی دیگری داشتن ، باشد. اما  محدودیتهای اجتماعی بیشمار حاکم ، زن امروز را و یا حتا بعضاً مرد امروز را مجبور به استفاده از آن می کند.

 درک اندک حلقه های الکی مردانه برای من، ممکن است منجر به قضاوت الکی شود، اما حلقه ی الکی صغرا خانم که اندک مهر و محبتی بین او و شوهرش رد و بدل نمی شود که نمیشود، معلوم الحال است ... درد عظمی حلقه ی الکی ای است که دختر صغرا خانم که چندی پیش  از همسرش جدا شده بود همچنان در دست دارد! چرایش هم مربوط می شود به دو گروه آسیب های اجتماعی که اولی مربوط به آزار مردانی است که از مطلقه بودن او باخبرند و دومی مربوط به فامیل و در و همسایه  و همکلاسی و همکارها و بعضاً به اصطلاح "رفقایی" که در پی فرآهم آوری نقل و نبات گردهمایی های بی خود و بی جهت شان به سوژه نابی چون او نیاز دارند.


ابن حلقه ی الکی ، مزیتش کاهش چنین مزاحمتهایی است در حالیکه ممکن است موقعیت های طلایی ازدواج دوباره را از او که زندگی خانواده مند و داشتن بچه را به تجرد ابدی ، ترجیح می دهد ، سلب کند.

مایه ی تأثر است که خشونت علیه زنان در جوامعی که در چارچوب محدودیت های بیشمار ریز و درشت گرفتارند، می تواند جزئیاتی با چنین مختصاتی داشته باشد...

مردمی!

من عاشق علامت تعجبم (!)

اگه بخوام رو راست باشم و اگه قرار باشه حس و حالم رو بی سانسور بنویسم لازمه که زیاد ازین علامت استفاده کنم. اینکه کیفیت نثر و نوشتنم پایین اومده ؛ کاملا به جا و مورد تائیده، اما بی خیال این بشید که من بی خیال علامت تعجب بشم رفقا!!!


القصه ، یک تعداد بلیط مفتی  فیلمهای جشنواره امسال از محل فخیمیه ی " کار " به دستم رسیده بود که در کنار عنوان دوتا از فیلمهای مذکور عنوان "بهترین فیلم از نظر آرای مردمی " یدک کشیده می شد که خب همین عنوان کافی بود تا ترغیب بشوم به دیدن فیلمها...

سال گذشته  ازهمین طریق فیلم "دهلیز" رو دیده بودم اما نمیتونم بگم بی نظمی ، ازدحام جمعیت و سمفونی گشایش چیپس و پفک رو از یاد برده بودم یا کنجکاوی و امید "بلکه امسال به از پارسال"، من رو به دیدن فیلم "خط ویژه" کشوند!


به هر روی ، توصیه مشفقانه-خواهرانه ی من به همه عزیزان اینست که در این مواقع  تلاش کنید که آتیش وسوسه های "کنجکاوی"،"مفت باشه کوفت باشه" و حتا " کارگاه عملی سیری در جامعه شناسی مردم ایران" رو فورا خاموش کنید ، و  در حالتیکه آتیش مذکور حتا با کپسول co2 ، هالوژنه ها و پودر خشک ،خاموش شدنی نبود  که نبود ، دست کم از هیچ دوست و آشنایی دعوت به همراهی نکنید.


در نهایت ، دیشب همکاران گرانقدر اینجانب در نمایشی تمام عیار، با تمام قوا از قبیل زن و شوهر و بچه و نوزاد(!) و پدربزرگ مادر بزرگ و جقل پقل های فامیل ، در سالن سینما حضور یافتند تا با حضور پررنگ خود حماسه ای دیگر بیآفرینند و در اقدامی هماهنگ با ؛ تشویق حرکتهای دزد و پلیسی فیلم !از قبیل :یالا بدو بگیرش! در رفت! فرار کن لامصب! زود باش هک کن دیگه و.... ،کف و سوت ها ی غافلگیر کننده، قهقهه های بیجای بهت آور، اجرای سرود ملی ونگ ونگ نوزادان ، ارکستر سمفونیک بازگشایی چیپس و پفک و در نهایت، همهمه ی بی پایان ، موجب شگفتی بی مثال من و "او" شدند.


من همچنان متاسفم از داستان" هرسال میگیم دریغ از پارسال" و البته از اینکه فیلم خط ویژه که بجز فیلمبرداری تر و تمیزش هیچ نکته ی قابل "بهترین "شدن دیگری نداشت، برگزیده ی مردمی می شود! گویا ما همیشه ی خدا استنباط غلطی از "مردم" داریم...

"او" که سالهاست چنین صحنه هایی ندیده  و در میان مشغلات شبانه روزی بی پایانش قید دو ساعت زمان را بخاطر من زده است، بعد از خروج از سالن سینما همچنان مبهوت است... گاه به گاه هم زمان به حواشی فیلم  میخندیم ، سیگاری میگیرانیم  و در خصوص "دموکراسی" نظرمان را به نظر هم نزدیکتر میکنیم!

ما به کجا بوده ایم ؟!

نه اونقدرا تمکن مالی دارم و نه پس انداز هنگفتی، اونقدری هست که دخل و خرجم رو با هم تطبیق بدم پس با این اوصاف این حدس که تو این مدت، مسافر بلاد کفر بودم و دور دنیا  رو وجب می کردم ، کاملاً غلطه!


کره ماه هم نبودم... چی کار دارم اونجا؟! همین زمین گرم خودمون که بهش چسبیدیم چشه،مگه؟!


هنوز خونه ی خودمم! این به این معنیه که خونه ی بخت هم نرفتم و در گیر مکافات های قبل و بعد مراسمات مسخره و دیوانه کننده "خانه ی بخت!!!" هم نبوده ام!


خرسندم ازینکه بگم مشکل افسردگی هم درکار نبوده! اتفاقا با یافتن دوستی بهتر از آب روان فرصت این یکی رو اصلن نداشتم!!!


بعد از فتح غرورآفرین دماوند ، کوهنوردی هم به مدت 6 ماه تعطیل شده بود.:/


بازداشت؟ بازجویی؟! نه رفقا خوشبختانه امسال ازین نمونه بحرانها نداشتم ، گزینش عقیدتی سیاسی که در انتهاش یه تذکر کوچولو به حجاب باشه هم که اصلا حساب نیست!خانوم گزینشی عزیز خودشون فرمودند که تعهد گرفتن در شان من نیست!


مهاجرت؟! نه داستان مهاجرتی هم درکار نبوده، بجز یه اسباب کشی مختصر و جزئی از فلان منطقه به فیلان منطقه شهر! اون زبان خروسها رو هم محض کلاس گذاشتن و فخر فروشی به شما دوست عزیز ،در محافل مختلف فخیمه، دارم یاد میگیرم!:)) 


خلاصه و لب کلام اینکه مطالعه پیرامون شغل ، میتونه آدم رو از وبلاگنویسی دور کنه به همون اندازه که مطالعات لذت بخش و فرح انگیزِ "متفرقه" به وبلاگنویسی ترغیب !


و من دراین مدت مجبور به مطالعه پیرامون کار کذا بوده ام!همین. و آمده ام که دوباره بمانم .


دل شکستن هنر نمی باشد....

 
تمام قد در چارچوب در دفتر کارم ایستاده.سرش را پایین انداخته و هیکلش را کجکی به ستون چارچوب تکیه زده ، مردی که  مثلا حساب دیگری رویش باز  کرده بودم ؛ اقلا از نظر شعور اجتماعی ، در دیوانه خانه ای که مثلا محل کار است! 

 

در دو نوبت از من عذرخواهی کرده است مردی که بعید میدانم در تمام عمرش از کسی عذر خواهی کرده یاشد. مردی که از بقیه مردان ،خودخواه تر و لجباز تر است و از بقیه بیشتر خودش را " همیشه بر حق" میداند ! 

 

به هرتوجیهی دست میازد برای  تقلیل رنگ و لعاب عذر خواهی اش! تاکید می کند :" خانم فلانی که اصلا مهم نیست چی فکر میکند! اما من قصد ناراحت کردن شما را نداشتم. همیشه به بقیه همکارها هم گفته ام حساب شما از بقیه جداست!از مسئله فیلان و بیسار و ... اعصابم خرد بود و ...." 

 

آن مرد یادش نمیاد که کمتر از  یک دقیقه قبل زیر حرفش زده  و برای تقلیل رنگ و لعاب عذر خواهی اش جمله ی خودش را تکذیب کرده است! به هر حال حق دارد ؛ اهل عذر خواهی نیست ،بس که همیشه حق با اوست!!!

 

او میداند که دستی برآتش کتابخوانی دارم و علاقه ای به هنر وادبیات و سر و سوزن ذوقی در من دیده گویا ، که حساب مرا محض همین ها از دیوانه های دیگر اداره سوا کرده ،اما مسلما نمی داند که من سالها پیش کتاب ارزشمند " هنر همیشه برحق بودن" شوپنهاور ،را خوانده ام و به این راحتی ها تسلیم این صحنه آرایی های مضحک نمی شوم! 

 

 

و برای همین هم  هست که شوکه  می شود وقتی می شنود که میگویم :" بی شک  از فیلان جمله تحقیرآمیز شما ناراحت شدم اما به هر حال از دیدگاه اگزیستانسیالیستی حق با شماست! لازم بوده که بیشتر تلاش کنم !!!"  

 

آن مرد انتظار دارد که من از خودم دفاع کنم و در تلاشی مذبوحانه گرفتار دام "منطق " ی شوم که برایم تدارک دیده! من  اما خودم را خلع سلاح می کنم و به این شیوه دایره منطق را خودم به دست می گیرم!
من منطق می نوازم که تو دیگر هیچ سازی نداشته باشی برای کوک کردن! ... 

نگران نباش رفیق ؛من بخشیده ام. همچنانکه همیشه می بخشم و باز هم خواهم بخشید... و در تمام عمرم  تنها یکبار بوده که نه بخشیده ام و نه فراموش خواهم  کرد .... 

و اما بدان ای رفیق که  همانا دل شکستن هنر نمی باشد ... 

"سیندرلا"ی جلال تهرانی با نمک و فلفل" شایعه"

اپیزودهای نمایش اینطور نامگذاری شده و آرایش یافته اند ؛


روز اول : عشق قانون خط های موازی را نقض میکند.

روز دوم : شوخی می شود.

روز سوم : شوخی قانون خط های موازی را دوباره اثبات میکند.

مکاشفه : خط های موازی بر هم عمودند.

روز چهارم : شایعه می شود.

روز پنجم: شایعه زاویه را تنگ میکند.

روز ششم : زاوبه خط های موازی صفر میشود.

روز هفتم : سیندرلا تولید می شود.

 

خلاصه وار و ساده انگارانه اش این می شود که ما در این نمایش با عروس هزاردامادی مواجه هستیم که در پی کشیدن نقشه قتل شوهر خیانتکارش (ژنرال) با یکی از عشاق قدیمی اش (سروان) ملاقات می کند ، قتل پیچیده ای که در ادامه معلوم می شود ذینفعان دیگری هم داشته و اگر واقعا اتفاق افتاده باشد (!!!) دیگرانی هم در آن دست داشته اند اما "مصلحت" اینست که سروان، قاتل شناخته شود...


در ابتدا شاید تنها شباهت سیندرلای نمایش با سیندرلای واقعی جا گذاشتن لنگه کفش در دست مردان بنظر برسد و همین صفت او را به نماد سیندرلا در چشم تماشاگر  بدل کند. اما داستان در واقع بیشتر از هر چیز به حاکمیت شایعه تاکید دارد. هیچ سیندرلایی وجود ندارد بلکه در ادامه شاهدیم که "شایعه" از یک زن معمولی می تواند سیندرلا بسازد، همانطور که از گل محمد رمان "کلیدر" یک اسطوره  تراشیده می شود.(هرچند که قیاس چندان به جایی نکردم و تنها با این مثال خواستم به اهمیت شایعه اشاره کنم)

گلاب آدینه نقش پدر سیندرلا را با پوشیدن کفش های بزرگ ِمردانه،  بسیار استادانه اجرا می کند و می شود گفت با بازی خوبش جور بقیه را کشیده است . هر چند با وجود تمام نقد هایی که به بازی ها شده و اینکه چرا کارگردان دست بازیگرها را باز نگذاشته است به نظر من از ملزومات نمایشی با این فضا بوده و کاملا هوشمندانه این اتفاق افتاده و جز این انتظار نمی رود. ضمن اینکه  این نمایش بیشتر بر محور کلام و دیالوگ می چرخد تا بازی بدنی.

در طول نمایش، سالن اصلی تئاتر شهر در سکوت مطلقی ،همه سمع و بصر شده بود و  مذبوحانه تلاش میکرد حکایت این طنز ابزورد را بهتر فهم کند. و من عمیقانه لذت می برم از این همه توجه و کلنجار رفتن و میخکوبی مدام که در چشم تماشاگرها می بینم. این می رساند که مخاطب در پی رضایت قشری کوتاه مدت نیست و شاید به دنبال اندیشیدن یک مفهوم است در حالیکه همچین شعاری در ذهن دارد؛
" ما تماشاگرهای ساده ی هنردوست ، هنر فاخر میخواهیم ،همین و بس."

 به عنوان یکی از همین تماشاگر ها در تمام طول نمایش سعی میکردم خط و ربط میان عناوین اپیزودها با اتفاقات و دیالوگهای نمایش را بفهمم و اینکه چرا شخصیتها مدام از پرسیدن سوال طفره می روند به جای حالت معمول طفره رفتن از جواب دادن(! )برایم جالب بود. مثلا در گفتگوها ی نقشها معمولا این جملات بازگو می شدند :

"- این ینی که تو داری از من سؤال می پرسی؟   / یا   - من ازت نپرسیدم که جواب میدی .... "

و بعد  در پاسخ جمله ای مشابه این شدیدا امر پرسیدن  انکار می شود :

" نه نه ، این فقط یه جمله ی خبری بود ! ... یا ..."


از آنجایی که طبق اصول هرمنوتیک پیش فرض غالب حاکم بر ذهن بنده رنگ و بوی سیاست دارد اظهر من الشمس است که چه چیزهایی برداشت میکنم! اما خب واقعیت این است که این نمایش بر نقش شایعه و واقعیت مجازی در دنیایی مجازی تاکید دارد. مثل همان سیندرلایی که بر اساس شایعه با جمله هایی که درباره ی او میگویند تولید شده واین جمله ها هم مثل سایر جملاتی که حقیقت را در پس پرده ی شایعه گم می کنند همواره با فعل "میگن..." آغاز می شود! و گویا کارگردان هم نظرش بر این بوده که اصولا جواب همه چیز در همان شایعات معلوم است و چون حقیقتی وجود ندارد و واقعیت همان شایعه است. اصولا سوال پرسیدن هم معنایی ندارد.

 " اگر خودت باور کنی که احمقی، مردم به نظرت احترام میذارن." و بعد شایعه می شود و " شایعه همیشه واقعی ترین چیزه !"

در همین راستا اشاره ی پر رنگی به "مصلحت" میشود. مصلحت همان چیزی است که شایعه با کتمان حقیقت قرار است به آن برسد . ؛

"اینجا هرچی کمتر بدونی صلاحیت بیشتری داری ..." ، " الان تنها چیزی که من میشناسم  مصلحته !"؛ " الان قاتل بودن سروان مصلحته"

در جای جای نمایش " ژست اپوزیسیون" مدام ریشخند می شود، "صداقت" هم مانند سایر صفات اخلاقی مزخرف حساب  می شود.

سرهنگ( (گلاب آدینه) که نقش حکیمانه و حاکمانه ای بازی می کند ، معتقد است که اعداد بیشتر ازعدد 3، " خیلی " به حساب می آیند و  "دشمن"ِ  دشمن ِ شما ، در واقع " دوست عزیز واقعی " شماست!  " وقتی همه جا رو کثافت گرفته، احمقانه ترین  چیز دلیل موجهه!" و "وقتی همه کفش سیندرلا رو دارن ینی هیچکس اونو نداره!" 

این جمله  آخر در راستای فروکاستن ارزشها در صورت همگانی شدنشون می تواند تلقی بشود ضمن اینکه در قسمتهای دیگر هم برای چیز های دیگری تعمیم داده شد که متاسفانه در خاطرم نمانده است!

یک نکته ی خیلی جالب دیگر هم در خاطرم مانده اینکه انگار در راستای بی ارزش شدن صفات عالی و اخلاقی مثل "صداقت"  زیبایی زن یکی از همکاران اداره پلیس از زبان سرهنگ اینطور بیان میشه : " همون که بهش میگن کم رنگه! کمر زیادی باریک داره ، دماغش خیلی خیلی "قابل توجه"!

و ازآنجایی که تناقضات کلامی رفتاری گیج کننده ی زیادی در نمایش هست فقط میشود حدس زد که سرهنگ درباره ی یک زن بلوند خوش هیکل و زیبا رو داره حرف میزنه که چشم همه ی کارمندها دنبالشه ....

 در اداره ی پلیس قصه  تقریبا همه مقامها ی عالیرتبه ارتباطات فامیلی و خانوادگی با هم دارند بجز سروان مفلوک که مصلحتا ً قاتل شناخته میشود،  شاید این هم نکته ای باشد.

 



  نقدی غیر منصفانه را در اینجا و نقدی منصفانه را در اینجا میتوانید ببینید.