فوبیای ترس از آمپول پنی سلین از اوان کودکی زندگی برای من نگذاشته بود. برای من آغاز فصل سرد با لمس تیزی سوزن آمپول شروع میشد نه با رمنسهای برگ ریزان پاییز هزاررنگ و قارقارکلاغ و کوچ پرستوها و نم نم بارون و قس علی هذا.
بماند که برای در رفتن از پنی سیلین به هر ریسمان حقه ای چنگ میزدم و تلاشم در سوار کردن هر کلکی کاملاً مذبوحانه بود و همیشه لنگ لنگان و آمپول خورده، دست از پا درازتر و دست در دست مامان خوبم به خونه برمیگشتم و وارد پروسه حوله گرم و پاشویه می شدم.
به همین منوال گذشتند روزگار کودکی و بقول شاعر " روزگارکودکی برنگردد دریغا... شور و حال کودکی برنگردد دریغا...."
مدت زیادیه که دیگه پنی سلین نزدم ،آخرین باری که زدم دیگه ترس و لرز و خارش مغزی ناشی از تامل برای پیچوندن آمپول نداشتم. نمیدونم بقیه آدم بزرگهایی که خیلی راحت تن به آمپول میسپارن چی تو کلشون میگذره اما من یکی انگار که از یه نقاط عطف ویژه ای توی زندگی، یک جور سِر کننده ی خیلی قوی بهم تزریق شده که دیگه هیچ دردی رو حس نمیکنم.
تو زندگی پرفراز و نشیب اونقدر درد های بزرگ هست که درد یه آمپول فکستنی توش گمه! شاید شاعر شعر بالا از همین لحاظ میگه :"دریغا" ارین لحاظ که اون موقع اگر دردی بود فقط درد آمپول بود. و واضح و مبرهن است که درد جسم کجا و درد روح کجا...
فوبیای ترس و لرز از پنیسیلین به همین راحتی در دلهره های دیگر حل و هضم شد .دستور العمل غلبه بر ترس از آمپول به همین راحتیست. مدام به خودتان بگویید ،یک آمپول فکستنیست دردش عینهو نیشگونه!از فلان اتفاقی که تو زندگیم افتاد که دردناک تر که نیست!!!!
گبر و ترسا و مسلمان هر کسی در دین خویش
قبلهای دارند و ما " زیبا نگار "خویش را
گر مراد " خویش " خواهی ترک وصل ما بگوی
ور مرا خواهی رها کن " اختیار خویش " را
دوستان گویند " سعدی " دل چرا دادی به عشق
تا میان خلق گم کردی " وقار خویش "را
ما صلاح خویشتن در بینوایی دیدهایم
هر کسی گو " مصلحت " بینند کار خویش را
کلا اگر آدم به لحظه لحظه آمپول زدن فکر کنه، دیگه ترس نداره. کلشه که ترسناکه
آمپول اینجا یه جور سمبله. سمبل تزریق درد . دردهایی جزءی که در نهایت باید منجر به سلامتی جسم منتهی بشن.
با این وجود جزءش و تصور لحظه لحظه اش دردناک تره...
سلام
فکر مرگ هم گاهی می تونه چنین کارکردی داشته باشه... یه زمانی بود وقتی با رئیس سابق افتاده بودیم به لجبازی و اون پدر منو در می آورد یاد روزای آخر زندگی پدرم میافتادم و راحت با همه چیز کنار می اومدم یعنی با دردش کنار میومدم! و فرداش دوباره میرفتیم توی شکم همدیگه و بعد دوباره روزای آخر پدر...تا اینکه بابام اومد به خوابم گفت بسه دیگه اینقدر استفاده ابزاری نکن بچه
مردم از خنده میله.روحیه طنز شما مثال زدنی رفیق.
یه جورایی من و رئیسم هم داریم پدر همودرمیاریم. البت من ترجیحا با پنبه سرشو می برم!
این اواخر من روزی دو تا پنیسیلین زدم و دو جور آمپول دیگه. اولیش سخت بود٬ اما وقتی تموم شد دلم براش تنگ شد. دلیلش این بود که چند لحظه درد رو به درد مدام ترجیح دادم.
دلتنگی برای درد !!!
دقیقا همینه... آمپول یه جور پایلوت تجربه است...
امیدوارم دیگه مریض نشی
ماجراهای من هم با آمپول شروعش برمیگرده به خیلی قبلها.
ولی از زمانی که دیگه آدم گنده شدم، هر وقت که رفتم پیش پزشک، و با این سوال مواجه شدم که؛ با تزریق مشکل نداری؟؟
من هم خیلی با قاطعیت گفتم که خیر.
اما به محض اینکه پروسه ی آمپول زدن توسط پرستار مهربان شروع میشه... شاید یه روز در مورد این پروسه مفصل نوشتم!!
بد کوفتیه این آمپول لامصصصب!