زن کوچ کرد...
زنی که یک سر بود و هزار سودا و سمن در یاسمنهای بیشمارش گُم ،برای همیشه کوچ کرد به کنج کافه ای پر دود!!!
جایی که کسی را نمی شناخت که رشته افکارش را پاره کند. جایی که به اندازه ی کافی فرصت داشت فکر کند و فکر کند و فکر کند تا نهایتا بعد چهارم را به گونه ای تخیل کند که فاصله کوتاهتر از یک خط راست بین دو نقطه در آن به وضوح پیدا باشد!!!
زنی که میله ها ی پولادی زندانهای پرشمار محیطی اش را طغیانگرانه در نوردیده بود حالا از پاره کردن رشته های نامرئی امواج بلوتوس ریموت کنترل ناتوان بود...
و این به منزله ی دو راهی صعب العبور دیگری تلقی می شد که هیچ آسودگی در هیچ کدامشان پیدا نبود... یا تنهایی و یا تنهایی ...
و نهایتا از دست دادن تمام رفقا مثل ریختن برگهای پاییزی...
هی ! زنِ قصه ؛ تو محکوم به مرگی به خدا! بمیر و همه رو راحت کن! هم خودت هم بقیه رو! دیگه کفرمو در آوردی به قرعان!!!
می دانی آدم دلش می خواهد بنشیند این زن را تماشا کند این زن را که وجودش پر از تضاد است پر از تناقض است پر از طغیان و در عین حال پر از ظرافت است .
من عاشق تصویر این زنم
زنی که می خواهد خودش را پیدا کند حتی شده از میان دود ها
درست نمیدونم چندتایی ازین زنهای فوق متناقض بشود شمرد!
اما همینقدر فهم کرده ام که این زن فقط تصویر قشنگی داره ! و تنها کاراییش اینه که سوژه ی یک نقاشی معناگرایانه بشه که به دیوار یه نمایشگاه هنرهای مدرن آویخته شده با عنوان " یار ما این دارد و آن نیز " هم!:/
من از این زن بلاتکلیف هیچ خوشم نمباد و دستم برسه با دستهای خودم خفه اش میکنم!
فرزانه خوب گفت
به تابلویی شبیه شدی . تابلو شدن ترس نداره . چرا مرگ ؟!
اول راهی هنوز ... آخرش اینقده قشنگه که نگو
کاش یکی با همین اطمینان روزی که منم قد تو بودم و از خستگی دنبال مرگ بودم توی چشام نیگا میکرد و بم میگفت تناقض قشنگه... مث رنگهای متضاد یه نقاشی ... مث تو .
جالبه قبل از این که تشبیه منیرک رو بخونم در پاسخ به فرزانه کارایی سوژه ام رو به تابلو تشبیه کردم!!!
آخر چی قشنگه منیر؟ از کدوم راه حرف میزنی دختر؟ تناقض هم همه جا قشنگ نیست . تناقض تابلو برای ببینندگانش جذذذابه اما تکلیف خالقش معلوم نیست! هدف خالق اثر انگار سرگرم کردن ملت با ابزار نوآوری بوده و در این راه از "تناقض" استفاده کرده... همین...هیچ هدفی رو دنبال نمیکنه و البته چه کشکی چه پشمی و کدوم هدف و نتیجه؟ته هیچ چیزی ، هیچ چیز خاصی وجود نداره.
و در نهایت گرفتار شدن در تسلسل بی پایان و ....
کاش بند آخری نبود.
ولی هست...
کافیه نویسنده ی بی چارچوبی از کوره در بره درخت ...
اگر پاراگراف اخر و بخصوص اون بمیر و همه را راحت کن نبود در متن ، متن خیلی دوست داشتنی میشد. من هم با فرزانه موافقم.
مرگ شخصیتی مثل زن قصه به نفع همه است! هم به نفع خود سرگردونش، هم به نفع رفقایی که گوششون پره از چیز ناله(!) و از همه مهمتر نویسنده! که گویا تا این زن مولف را نمیراند نمی میرد!
همه از مرگ توی این نوشته بدشون اومده انگار بقیه ش چیزای خوبی بوده که احتمالا من متوجه نشدم.
توی این سرزمین اگه مدام جون بدی و جون بکنی همه حال میکنن اما باید قول بدی نمیری. خیلی بده!
یادمه یه بار از تیره روزی هام نوشتم کلی ازم تعریف کردن گفتن چه قلم خوبی داری چه متن وزینی نوشتی! چقدر قهوه ای بهت میاد...
همه از مرگ بدشون میاد ، چون گویا متاسفانه و حقیقتا :
" مرگ پایان کبوتر هست!"
من هرگز از این که کسی نفهمه چی نوشتم ناراحت نمیشم و دلخور! حتا متاسف هم نمیشم. هیچ وقت هم نمینویسم که کسی بهم آفرین بگه. نمینویسم حتا چون " نوشتن بیرون پریدن از صف مردگان است" ، مینوسم چون محتاج نوشتنم...
نویسنده و خواننده هر دو حقوق مشخص خودشون رو دارند ...
نایس!
بند آخر کاملا طنز شیرینی به متن بخشید.
با تشکر از آقای صالحی
ما عاشقان طنزیم و متاسفانه بی قلمیم آقا!:/
من از نظر ساختاری به بند آخر نگاه کردم و به نظرم، یکدستی متن رو خراب کرده. پایانبندی نوشته بدون اون بهتره.
کلا نظر دادن در مورد دلنوشته سخته. فقط میشه خوند و باهاش همدلی کرد.
دیده بودی نویسنده از دست شخصیتهای داستانش به تنگ بیاد؟! این از همون وقتاس!
من باهاشون تعارف ندارم.... کلا من با هیشکی تعارف ندارم حتا زن متناقض و سردرگم قصه! هر جا لازم باشه حالشو میگیرم!
این را می دانم فقط .. نباید سخت گرفت
بلی ! که شاعر گفته است :
" سخت میگیرد جهان بر مردمان سخت کوش ..."
نمیری زن قصه!
همه مون عین همیم زن قصه جان. دنبال خودمون می گردیم. یکی تو نوشته های تو. یکی توی انبوه کتاب ها . یکی میون دود و یکی توی انبوه کار اداری. یکی توی خونه داری. بازم بگم زن قصه؟ تو تنها نیستی فقط شهامت اینو داری که بدونی حالا که میله ها رو درنوردیدی رفقا رو از دست می دی و بازم حس تنهایی ت دست از سرت بر نمی داره. بی خیال همه. ما با تو خوشیم.
و لایک به فرزانه.
ای جانم فرزانه!

اینجا شبیه فیس بوق شده با این تفاوت که همه به جای لایک زدن متن و نویسنده به لایک کردن دوست نویسنده و کامنتش روی آوردن! کم کم داره حسویم میشه ها!
نمیدونم چرا یاد ترانه ی " یه دختر" ابی و شادمهر افتادم! به هر حال من مطمئن نیستم این زن دیوانه کننده ی قصه اصلا دنبال چبز خاصی بگردد و رسما همه مان را سر کار گذاشته است لامُروّت!
با زن قصه در مورد دوراهی همدردی میکنم.
از اون حسهای بد که خوب نوشته شده.
ماهی 2 پای عزیز! زن قصه از همدردیت سپاسگذاره!
منم از اینکه از نوشته ام تعربف کردی ...
آخه کیه که بدش بیاد؟!!!
اگر متن تون ناشی از سردرگمی نویسنده در شکل دادن به شخصیت زن قصه هست واکنشتون رو درک می کنم.مردن زن قصه یه اعتراض به نویسنده هست.
اما راجع به یه شخصیت سردرگم که به خوبی خلق شده و همچنان بلاتکلیفه من بلاتکلیفها حس ترحمم رو جلب می کنند و گاهی نگرانم می کنند.زمانی خشمگینم می کردند و آن هم وقتی بود که می دیدم می تواند کاری کند که تکلیفش یکسره شود و بیخود کشششششششششش میدهد سردرگمی اش را.
بلی بلی ای جوجه رنگی... درد همین است! نویسنده را به تنگ آورده این ورپریده . پس تو هم با اینکه خودش را بکشد و بی خیالش شوم موافقی گویا!
من یه خورده زیادی بدم .
مثلن اگه به یکی برسم که میخاد خودکشی کنه یه خورده سعی میکنم راضیش کنه که نکنه .. بعد دوخورده سعی میکنم .. بعد میدم بوف کور رو بخونه و بهش میگم ببین خودکشی خز شده تو یه کار تازه بکن بعد باز اگه عقلم به جایی نرسید میگم خب بگو ساعت چند بیام جمعت کنم . خدافس
...
الان من چی بگم ؟
خب بستگی داره آدم خودش رو چطوری بپسنده . من وقتی شکل تابلو میشم خوشم میاد . خودم روش کار میکنم خوشترم میاد . خب چیکار کنم این حس منه .
تناقض به نظرم اگه در رفتار با سایرین موجب ناراحتی شون نشه ؛ یعنی اگه خودم با خودم تناقض داشته باشم و نه اینکه دیگرون ندونند چه خاکی به سرم بریزند ؛ بودنش از نبودنش بهتره .
منظورم از تناقض پیدا شدن هستی نو به نو بود در خودم در اثر برخورد هسته هایی که در من وول میخورند و هرکدوم یه راهی رو پیش میگیرند
به هر حال چه بخای چه نخای قلم توی دستای تو هست و بس ! انتخاب سبک هم تا حد زیادی با خودته .
پست تازه ات رو خوندم . تیرامیسو دوست میدارم اما گلوتن داره و من سلیاک دارم و ممنوع التیرامیسو هستم .
بد نیستی منیرو! با اون جمله ی پایانی که " خب بگو ساعت چند بیام جمعت کنم" خیلی حال کردم دختر

تناقض خوب نیست ازون جهت که همیه تصمیم گیری منو مختل میکنه و اجازه نمیده یه رویه خاص و پایدار رو در پیش بگیرم و بنابر این در نهایت سهل انگارانه پیرو قانون آنتروپی میم!
من در انتخاب سبک مشکل اساسی دارم. همیشه دوست داشتم در قالب طنز و موجز بنویسم نه تراژیک و دراز! اما نمیشه!
تیرامیسو خوبه اما فقط خود سازش!!!(مید این دست اسپند)
شما این زن و می شناسی؟
نه اونطور که باید. یه چیزایی ازش میدونم فقط ... شناخت کامل ندارم متاسفانه...
راستی چطور مگه؟