حدود دو سال و نه ماه است که در این خانه زندگی می کنم. از اتفاقات ثابت روزگار در این مدت این بوده که هر روز صبح زود به سختی بر نیروی چسبندگی سمج میان خود و رختخواب غلبه کرده، پرده کرکره ی عمودی تک پنجره ی بزرگ این خانه ی کوچک را کنار بکشم و نگاه تاسف باری بر دیوار خرابه ای که ویوی این پنجره را رقم میزند، بیندازم و دوان دوان بشتابم به سوی کار!...
طبق فلزی کوچک چرخدارش را هر روز صبح می راند تا بساطش را از 7 صبح سر کوچه رو به راه کند. روی صندلی کوتاه فلزی تاشوی قدیمی اش ، پشت شیشه ی ویترین سیّارش، که در آن انواع سیگار و فندک و کبریت ،فقط ،خود نمایی می کنند، نشسته و سیگار می فروشد و معلوم نیست از روی عادت ، از برای معاش یا به سبب سرگرمی!
پیرمرد بایستی نزدیک به 80 سال سن داشته باشد اما نسبتاً خوب مانده و سر پاست، عینک فریم کائوچویی مربعی که روی ببینی اش سنگینی می کند ، چهره کوچک و تیره گونش را دوست داشتنی کرده هرچند بر چهره ی همیشه خندان او هم گرد و غبار سختی ها ی روزگار، سخت پیداست!
نزدیک سه سال است اولین کسی که هر روز صبح پس از خروج از خانه و در شتابی به سوی کار، سلامش می دهم، همین پیر مرد سرد و گرم چشیده جالب است! و البته این نیز از اتفاقات ساده و روزمره ی زندگی بوده است در این نزدیک به سه سال !
نامش اسکندر است! آن قدر کسبه ی محل نامش را صدا زده اند که نامش را همه می دانند، نامی که شاید برای ریزنقشی چون او قدری سنگین بنماید! شاید هم روزگاری یَلی بوده است برای خودش ... همین روزهای سالخورده گی هم که با آن کلاه گوشی دارش، در زمستان نه چندان سرد این اقلیم ، پشت آن ویترین فلزی چرخدار پر سیگار _ که شاید قدمتی چهل ساله داشته باشد! _ کِز کرده است، وقتی سلامت را گرم و رسا پاسخ می دهد ، صدایش کم از ابهت نامش ندارد! انگار ، زنگ صدایش رنگ زندگی دارد!
اسکندری را که روزها سیگارهای ویترین طبقش را می فروشد و از پشت ویترین چشمانش، آمد و شد رهگذران را می پاید و گه گاه به دست کسبه ی محل دست انداخته می شود!، همه ی اهالی محل و تقریباً تمام دوستان و آشنایان من می شناسند! آنقدر که وقتی راننده ی اداره بعد از ظهر ها تا سر کوچه می رساندم ،بود و نبودش را چک می کند. حتا اگر به کنایه ای تمسخر آلود بگوید : رفیقت نیسااا امروز ،خانوم! (با لهجه ی جنوبی بخوانید) . کم نمی آورم من هم و جوابش می دهم: نگرانش نباش شما، همین دورو برها می پلکه! یحتمل رفته برای چرت نیم روزی!
در پایان هر روز ؛حدود ساعت ده شب که کارش را تعطیل می کند، سکوت ناتمام کوچه به صدای گوشخراش چرخهای کهنه ی طبق فلزی اسکندر،که به سوی خانه اش روان است، تمام می شود!
......
پیش تر ها در این لحظه صدایی در مغزم می پیچید و گوشزد می کرد: یک روز دیگر هم به پایان رسید!
این روزها در این لحظه ندایی در گوشم نوید می دهد که ؛ روز خوب دیگری در راه است!
نثر خیلی خوبی بود و به دل نشست!

صدا می پیچد
ندا نوید می دهد
به قول دوست خوبمون : قربونتون برم!
یه جور تضاد بود! خوشحالم که این جور تضادها پیش میاد
از سادگی همین اتفاقات و آدمهای دور و بر باید استفاده کرد و سختی زندگی را در اون هضم کرد. هر وقت از کنار آیفون تصویری که تازه تو خونه نصب کردیم رد می شم این سوال تو ذهنم می یاد که کلید دوم برای باز کردن در بود یا سومی
اینم یه جورشه
آفرین. همینو میخواستم بگم!

عجب! !! میگم آلزایمرم همگانی شده ها!
گویا فقط من نیس مشکلم حاد میشه گاهی!
خیلی خوب توصیف کردیش. تصویر سازی قشنگی بود از روزمره گی.
قربونت فرواک جونم
به پای تصویر سازی دوستان دست به قلم که نمیرسه. اما خوب خیلی وقت بود میخواستم چند خطی در مورد الکساند (!) بنویسم بعد از دوسال اندی طلسم تنبلی شکسته شد!
لینک شدین.
به !
یکی دیگر از دوستان قدیمی! ممنون آقای صالحی
سلام
دقت کردی که این نیروی چسبندگی مستقل از زمان خوابیدنه!! من تست کردم دیدم هیچ ارتباطی با هم ندارند
سلام میله!
آ ی ی ی! آی گفتی! ینی گل گفتی!!!
چرا اینجوریه آخه! من ینی هم زمان با مرغ و خروسها هم بخوابم بازم همین آشه و همین کاسه!!!
سلام
منم می خواهم دقیقا در باره اپیستومولوژی این چسبندگی حرف بزنم
ربایشی که سالهاست با سابقه تر ها می گویند عادت می کنی اما کو ؟ تحقیقات بالینی نشان می دهد بیشتر انرژی روزانه شاغلین را غلبه بر همین چسبندگی از بین می برد .
ایول به این تحقیقات بالینی!!! جامعه ی آماری هر چند نفر هستند یه نفر دیگه اضافه کن آبجی!
والا منم الان چهار سال و نیمه منتظرم عادت کنم اما کو؟!
منم یه فقره از این آدما دارم تو مسیر هرروزم که هربار با دیدنش خیالم راحت میشه که آورین به این ارادهی معطوف به حیات!
قشنگ بود.
آدمهای نازنین اند درخت! وقتی نیست واقعا نگران میشم!!!
مرسی مرسی