محرم است. نشسته ام روی یکی از نیمکتهای پارک هنرمندان...
جایی که ظهر عاشورای سال ١٣٩٢نشسته بودم. بایک ظرف قیمه ی نذری که او تمام کوچه های اطراف میدان فردوسی را همراهم گز کرده بود برای یافتنش...
گربه ها غذا را کوفتمان کردند. او عصبانی شد و باقی غذا را با غیظ طوری در سطل زباله انداخت که یک دانه برنج هم نصیب گربه ها نشود.
این بود ، خاطره من و نیمکتی از نیمکت های پارک هنرمندان با یک "او" که اکنون زندگی پروانه ای اش را در کنار زن زیبایش سپری میکند.
سلام، ببخش که تو یه مسئله خصوصی و احساسی دخالت میکنم ولی از آدم نامهربون چیزی نمیشه توقع داشت، بنظر من همن بهتر که بصورت جدی وارد زندگیت نشده،
باهات موافقم رفیق ناشناخته! اما دل است دیگر وقتی بشکند نهایتا عین چینی بند خورده بشود، مثل روز اول دیگر نمیشود.
خوش باشین
البته درستش اینه که خوش باشند ...