اکنون پس از سه سال قمری

محرم است. نشسته ام روی یکی از نیمکتهای  پارک هنرمندان...

جایی که ظهر عاشورای سال ١٣٩٢نشسته بودم. بایک ظرف قیمه ی نذری که او تمام کوچه های اطراف میدان فردوسی را همراهم گز کرده بود برای یافتنش...

گربه ها غذا را کوفتمان کردند. او عصبانی شد و باقی غذا را با غیظ طوری در سطل زباله انداخت که یک دانه برنج هم نصیب گربه ها نشود.

این بود ، خاطره من و نیمکتی از نیمکت های پارک هنرمندان با یک "او" که اکنون زندگی پروانه ای اش را در کنار  زن زیبایش سپری میکند.

نظرات 2 + ارسال نظر
Siavash یکشنبه 18 مهر‌ماه سال 1395 ساعت 07:23 ب.ظ

سلام، ببخش که تو یه مسئله خصوصی و احساسی دخالت میکنم ولی از آدم نا‌مهربون چیزی نمیشه توقع داشت، بنظر من همن بهتر که بصورت جدی وارد زندگیت نشده،

باهات موافقم رفیق ناشناخته! اما دل است دیگر وقتی بشکند نهایتا عین چینی بند خورده بشود، مثل روز اول دیگر نمیشود.

درخت ابدی دوشنبه 26 مهر‌ماه سال 1395 ساعت 05:10 ق.ظ http://eternaltree.persianblog.ir

خوش باشین

البته درستش اینه که خوش باشند ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد