تکه هایی از بازخوانی نمایشنامه ی یرما، اثر لورکا

 

می خواهم درباره ی "رقص مادیان ها " ی محمد چرمشیر که در واقع بازخوانی نمایشنامه ی  "یرما" اثر لورکا است، بگویم  و از خو گرفتن به دنیای پر از تظاهر و تبعیض برای هر دو جنس ! خو گرفتن هایی که نوع اغراق آمیزش در این نمایشنامه سخت پیداست. هرچند تشابهات بسیار و بی اغراقی هم در فرهنگ این جامعه ی اسپانیولی - نمایشنامه ای و جامعه ی خودمان می توان یافت.خرده فرهنگ هایی که آنچنان بهشان خو کرده ایم که تخطی از آنها قبیح به نظر می رسد!این گفتگوی آشنا را لابد بسیار شنیده اید :


- جدا شدند؟چرا؟

- معلومه دیگه. زنه نتونست مردش رو نگه داره!

به همین سادگی! احتمالات دیگر به ذهن بالغ هیچ کس نمیرسد انگار!

...

برویم سراغ نمایشنامه؛

اول بگویم که تقابل تک گویی های دونا ماریا و دون پی یت رو ، که انگار نمایندگان مذهبی جامعه پیش رویمان(مانند حاج خانوم و حاج آقای حوزه ی خودمان)،  هستند ، از اهمیت زیادی در شناخت تربیت رایج در جامعه ی نمایشنامه " یرما " برخوردارند.

 

دونا ماریا :

" همیشه  بذارین مردهاتون خیال کنن خیلی مردن، حتا وقتی قد قاطرم مردونگی سرشون نمیشه. وقتی میان خونه جلوی در واساده باشین. چشم هاتون بخنده حتا اگه تا وقت اومدنش یه ریز گریه کرده باشین. یه جوری نفس بکشین که انگار با اومدن اون، هوای خونه تازه شده. حتا اگه از بوی عرقش عق تون بگیره..."

 

 

دون پی یت رو :

" زن مثه اسبه. وقت سوار شدن،اسبت رو نوازش کن،اما وقت تاخت،شلاقش بزن... زن مثه اسبه.با یال اسبت بازی کن،اما گاهی یه ضربه بزن میون چشم هاش تا بفهمه سوارش فقط تویی... ریگ و سنگ رو از سم اسبت بیرون بیار،اما میخ نعلش رو محکم توی سمش فرو کن... بذار اسبت بره تا جایی که افسارش راه می ده،اما به موقع افسارش رو بکش..."

 

نقش اول نمایشنامه  متعلق به یرما، زنی است که زندگی اش را در سکوت و انزوا و تنهایی خانه ی شوهری که هیچ علاقه ای به او ندارد و تنها بر اساس رسوم ،پا به خانه ی او گذاشته و در آرزو ی داشتن فرزند و اتنظار مادر شدن به سر می برد. با مرگ نوزادِ ماریا( یکی از زنان داستان )، این چالش پر رنگ می شود که اصولا "نداشتن" بهتر است یا "از دست دادن" ؟
 شاید چون بنده، دو بار چیزهایی  عزیزی را در زندگی  از دست داده ام،نظرم به ماریا، مادر نوزاد از دست داده نزدیک تر است که همانا "نداشتن" بهتر از ،"از دست دادن" است اما  یرما تا پایان داستان به دنبال داشتن و از دست دادن است!

با پیشروی  نمایشنامه و افتادن پرده ها ،پی می بریم که چطور  اسارت و بندِ آداب و رسوم و خرافات محلی یا مذهبی ، انسانها را به جان هم انداخته. عرفیاتی که دست و پا خطا کردن جزئی از آنها، بی برو برگرد سرنوشت محتوم مرگ را در پی دارد. در این جامعه یک مرد برای رسیدن به عشقش باید رقیب را از سر راه بردارد. قانون واضح  و روشن است : اگر نکشی ، کشته می شوی!

حتا اگر برای پرهیز از خون ریزی معشوق را به رقیب بسپری، بیم آن می رود که معشوق همچنان دل در گروی عاشق داشته باشد. پس پیش از آنکه خیال کوچیدن عملی شود، جان به جان آفرین تسلیم خواهد شد . ؛

ویکتور :

" رفتن برای من خیلی سخته، اما انگار بهتر اینه که برم. برای خودم نیست که میخوام برم. برای توئه. نمی خوام زندگیت به خاطر من سخت بشه. یرما،این جا سرزمین تلخی هاست. سرزمین حسرت ها.این جا رویاها زود از یاد می رن.این جا فردا همین امروزه. دیروزی هم نداره.یرما اینجا باید به خیلی چیزها تن داد...من دارم میرم چون بلد نیستم این  جا چه جوری زندگی کنم..."

 

دون میکله :

"جنازه رو که ببینین معلوم میشه از پشت زدنش.یه ضربه میون کتفش. جنازه رو که ببینین معلوم میشه طبق سنتهای خودمون کشتنش. این یعنی قانون این جا شکسته شده بوده، و یه کسی باید همه چی رو دوباره سر جاش برمیگردونده..."

 

در دیگر تک گویی های دون و دونا و زنان سیاهی لشکر ، در می یابیم که در سرزمین یرما، مردها حق ندارند عشقشان را به همسرانشان ابراز کنند. زنها مدام باید به جای ابراز غم و شادی و خنده و گریه فقط اشک بریزند! مردها باید حسود باشند و نگذارند زن هایشان بی سرپوش از خانه بیرون بروند. مردها نباید بگذارند زن ها با اشکهایشان صاحب خانه و پسرها و مردهایشان بشوند! زن ها مدام برای به دست آوردن همه چیز باید التماس کنند!(حتا مادرشدن!) زن ها باید شوهرانشان را روی سینه هایشان بخوابانند تا آنها حرفها، خشمها ، دلتنگی ها ، امیدها و آرزوهایشان رابگویند اما خودشان با کسی حرف نزنند! و باور کنند که مثل خانه و بچه و گاو و گوسفند و میز و صندلی مال مردهایشان هستند!

هر چند در خلال این تک گویی ها به نظر می رسد که دونا این توصیه های مشمئز کننده به زنان را بر اساس سیاست ِ مسخره ی "چگونه مرد خود را رام و عوض کنیم "، می گوید اما فضای سرزمین نفرین شده ی داستان تا انتها بوی وهم و ظلمت ِمرگ می دهد. تا پایان نفس ها در سینه حبس می ماند و خاطر پر می شود از خشم و بعید نیست خانم خواننده ای که من باشم و آقای خواننده ای که شما باشید گاها ازسر خشم ،ناسزا  و بد و بیراهی به همراه دندان قروچه  حواله ی شخصیتها داستان بنمایید.

 

دونا ماریا :

"مردها زود به همه چیز عادت می کنن.شما به هیچ چیز عادت نکنین.مردها زود سر عادت هاشون می مونن...با عادت های مردهاتون نجنگین،آروم عوضشون کنین. نذارین مردهاتون بفهمن که دارن عوض میشن، آروم عوضشون کنین...به مردهاتون بگین عادتهاشون رو دوست دارین، آروم عوضشون کنین."


 والبته این هم اعتراف دون ؛

 

دون پی یت رو :

" مردها هیچ وقت حالیشون نمی شه،چه قدر عوض می شن ، هر روز که با یه زن زندگی می کنن."





پایان نوشت :

 

- در پایان به دوستان عزیز توصیه میکنم اگر و تنها اگر به خواندن نمایشنامه علاقمندید و رگه هایی از مازوخیسم مزمن در وجودتان حس میکنید این نمایشنامه ی کوچک در قطع جیبی نشر نی را بخوانید.

کتاب من چاپ دوم- 1390- از سری دورتا دور دنیا نمایشنامه (17)


- از محبوبه ی عزیز به خاطر آشنا کردن اینجانب با نوشته های محمد چرمشیر بی نهایت سپاسگذارم.


نظرات 15 + ارسال نظر
نجیبه شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:58 ق.ظ

سلام

من فکر کنم از دست دادن بهتر از نداشتن است چون یک زمان و یک تجربه یک نوع بودن است و من بودن به نظرم از نبودن اصیل تره

سلام
البته فک میکنم که شما با توجه به تحصییلات آکادمیک پاسخ دادی.
الان که بیشتر فکر میکنم میبینم احتمالا در وهله ی اول هر کسی بر اساس تجربیات خودش نظر میده!
مثلا خود من هرگز فرزندی نداشته و نخواهم داشت که از دستش بدم اما خب مثلا مادر یا همسری داشته ام که از دستشون دادم. بنابراین درد این از دست دادن برام خیلی سنگین تر از درد فقدان تجربه مادر شدنه! از طرفی وقتی یتیمی رو میبینم که اصلا نمیدونه پدر و مادر ینی چی؟ یا پیرزن و پیرمردی که هرگز ازدواج نکرده و اصلا نمیدونه مهر و محبت همسری چه معنایی داره اونوقته که شک میکنم در نظر قبلیم.

محسن صالحی شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:41 ق.ظ http://salehimohsen.blogfa.com/

مرسی، خواندنی بود.

سپاس.
واقعا خواندنی بود؟ !!!واقعا خوانده ایدش؟
این متن دراز رو که تایپ میکردم یقین داشتم کسی استقبال نمیکنه و کسی حوصله ی خوندنش رو نداشته باشه!

فرزانه شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 03:51 ب.ظ http://www.elhrad.blogsky.com

سلام
داری برای مازوخیسم ما نسخه می پیچی
بارک اله

ئه؟! ینی شمام آررره؟!
میبینی خواهر چه نسخه ای نوشتم؟ آخر عمری به جرم دوانویسی دستگیر نشم یه وخ!

درخت ابدی شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 07:41 ب.ظ http://eternaltree.persianblog.ir

"رقص مادیان‌ها" رو از دوستان می‌گیرم و حتما می‌خونم.
اما چه تصاویر نابهنجاری از زندگی مشترک وجود داره توی این هم‌زیستی‌های نه چندان مسالمت‌آمیز. روابط اسب و سوارکارش رو باید به خاطر سپرد، چون به قشنگ‌ترین شکلی نگاه سلسله‌مراتبی رو نشون می‌ده.
جمله‌ی آخر دون به نظرم مرد و زن نداره.

پس اولین مشتری خوندن این نمایشنامه درخت ابدی!آورین رفیق! آورین...

تصاویر بدتری هم وجود داره مثلا : اگر زنتان خوابیده بیدارش کنید،اگر بیدار است بخوابانیدش!اگر ایستاده بنشانیدش!اگر نشسته مجبورش کنید بایستد و....
کلا روح و روان را نوازش میدهد ماشاا... از بس که دردناک است! اما سبک نمایشنامه نویسی ،تک گویی ها!مکالمات زیر لکه ی نور و رفت و آمد و سخنان زنان سیاهی لشکر یک نمایشنامه ی تمام عیار تحویل خواننده داده است.
درباره ی جمله ی دون من هم با شما موافقم. با این حساب باید بگویم که وزنه تبعیض و ظلم علیه زنان خیلی خیلی سنگین تر است در این جامعه.

زنبور شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 07:46 ب.ظ http://www.golsaaa.blogfa.com

سلام
بازم مجبورم حرفهای شاعرانه و کلی بزنم و بگم
از وقتی که (ف) از همسفری افتاد همه بلاها شروع شد. آدما باید درک کنن با هم همسفرند مرد و زن نداره.
از دست دادن یه حرمانه و نچشیدن یه حرمان دیگه است. البته که داشتن و از دست دادن خیلی سخت تره. البته به نظر من

درود بر زنبور وبلاگستان!
خودمانیم ها عجب وبلاگ پر و پیمونیه از جک و جوونور و دارو درخت و پک و پرنده! خوبه بنده هم در همین راستا اسمم را بگذارم "پروانه "میان آتش! به جای اسپند روی آتش!!!

تعبیر همسفری از همسری همون تعبیریه که در واقع میگه سعی کن با کسی ازدواج کنی که اگه همجنست بود بهترین دوستت میشد!یعنی بطور خلاصه رفیق باشن باهم زن و شوهر

خوبه که نظرتون رو درباره ی ازدست دادن و نداشتن گفتین. منتظرم ببینم نظر بقیه دوستان چیه. این واقعا ازون چالشهاییه که الان نزدیکه ده ساله بهش فکر میکنم!

نیاز شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:26 ب.ظ

از نظر اینجانب نیز از دست دادن بهتر از هرگز نداشتن است خیلی چیزها از دست دادم اما پای حرفم هستم
سخت تر هست دومی اما بهتر است . و کاملا موافقم که همسران اول باید رفیق هم باشند بعد همسر اما متاسفانه معدود کسی هست که بدونه این معنیش ینی چی اینه که ما هنو دم به تله ندادیم :دی و به قول و قوه الهی نمی دهیم هم :دی

خوبه که پای حرفت هستی! آدمی دوست داره اقلا خیلی چیزارو تجربه کنه!
اما برای اینکه محکمتر پای حرفت باشی بهتره حول و قوه ی الهی رو رها کنی و دم مبارک رو بندازی تو تله!
البته از صمیم دل برات آرزوی خوشبختی میکنم و اینکه شیرینی و آرامش تاهل نصیبت بشه و نه کلنجارهای دائمی و هیچ وقت خدا هم اون شیرینی و آرامش رو از دست ندی.

نیاز یکشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 07:08 ب.ظ

فعلا تجردم دوست دارم ما گفتیم شوما از خودی این حرفا زدیم جان ما نسخه تاهل نپیچ

iهاهاها!
شوخی بود به هر حال! شما جدی نگیر...

زنبور یکشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:38 ب.ظ http://www.golsaaa.blogfa.com

سلام دوباره
عارضم خدمتت اگه بخای اسمتو بذاری پروانه میان آتش ناچارا باید شعر بگی. خود دانی حواستو جمع کن

درود

میگفتم اتفاقا در دوران جاهلیت! اما استعدادش رو ندارم انگار. البته یه حس و حال و فراغت خاصی می طلبه که الان ندارم. خلاصه و مختصر و مفیدش اینه که باید 1دغدغه ی وجود داشته باشه. یه چیزای الهام بخش... که من ندارم فعلا!

آنا سه‌شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:35 ق.ظ

حتمن می خرمش بانو خوشمان آمد
همینه دیگه مرد متفکر ایرانی با آروغ های روشنفکری هم فرقی با سنتی اش نداره

بخونیش بیشتر خوشت میاد آنا جان! پایان زیبایی هم داره اتفاقا!

ترنج سه‌شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 05:43 ب.ظ http://femdemo.blogfa.com

دنیای پر از تظاهر و تبعیض برای هر دو جنس!

بله ، برای هر دوجنس! اما مسلما یکی خیلی بیشتر از دیگری!

محمدرضا سه‌شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:39 ب.ظ http://www.mamrizzio.blogfa.com/

مرد ها...
زن ها...
مجرد ها...
متاهل ها...
فلانند
بیسارند!

انسانیم والا! گوسفند که نیستیم گله ای روانشناسی شویم!
جامعه ی استبدادی البته تلاش دارد گله شویم ولی خودمان باید حداقل این را بدانیم که هر انسانی شخصیت و رفتار خاص خودش را دارد.

نقل قول است.
همه اش جزء روایت داستان است.
اما روایتها بسیار نزدیکند با آنچه در جامعه ی سنتی خودمان مرسوم است

مرمر جمعه 24 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 02:12 ق.ظ http://freevar.persianblog.ir

سلام. مرسی از این متن زیبا و خواندنی. نیازی به خواندن نمایشنامه هم فکر کنم نباشه انقدر خوب خلاصه جمع بندی کردی.. اینها روایتهای داستان نیست... اینها وجود عینی هم دارند. من خودم این اسب رو زیاد شنیده بودم در بچگی! باور نمیکنی!
بدتر از اینها هم شنیدم! جامعه ما هم همینه! نبین این سالها نسل ما کمی تغییر کرده و نسل بعدتر از ما بیشتر! تفاوت بسیار است از شهر با شهر منطقه با منطقه و هنوز هست جایی که این حرفها زده میشه و سینه به سینه از مادر به دختر میرسه.

نمیدونم چقدر تو باشگاه ورزشی گوش میدی به حرف زنها ولی من یه مدت تو ایران کارم همین بود. اونقوت سر درد میگرفتم! یه بارم درباره اش نوشته بودم پیداش کنم برات میذارم ببینی که تحصیل کرده ها تازه تو شمال اونم رشت چه جوری فکر میکردن!

در ضمن نداشتن بهتر از از دست دادنه:))

رامک جمعه 24 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:31 ق.ظ http://letterbox.blogfa.com

نخواندمش ولی با جملاتی که انتخاب کردی دلم خواست همین الان دم دستم بود برای خواندن.

کم می نویسم چون خوب نمی نویسم این روزها. نظرات را هم باز کردم. ولی کلمه ها از من می گریزند.

آنتی ابسورد دوشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 09:53 ق.ظ

درود مهرآیین جان.
چقدر جالب بود و دردناک.
2-با محمد رضا موافقم.
3-لایک به پاسخت به "نجیبه".دیگران نمیدانند ما چه می گوییم.پس اصراری نیست در آنچه می گوییم تا آنها بفهمند.

سلام
سپاس رفیق

میله بدون پرچم سه‌شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 07:13 ب.ظ

سلام
سعی می کنم توی ذهنم نگهش دارم...به خصوص که گفتی پایان زیبایی داره...
در مورد نداشتن و از دست دادن یه صحبت مفصلی با یکی از دوستان داشتم نهایتاً به شصت شصت منتهی شد!

علیک سلام برادر میله!
البته پایانش هم غم انگیزه ها! و البته تر!، خیلی بعید میدانم که در ذهن مبارک بماند اگر روی کاغذ نیاید!

هاها! منظور از 60-60 همون 50ذ-50 خودمان است دیگر؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد