دنیایی که پر است از سرزمین های گوجه های سبز !



تا صد صفحه اول فقط غر میزدم! هزار بار گفتم ،صد رحمت به "تنهایی پر هیاهو"!

اما این اواخر اونقدر  با راوی همزاد پنداری می کردم که دلم نمی خواست کتاب تموم بشه! فضای سرزمینی که به شدت به نظرم تخیلی می رسید حالا عین شهر و روستاهای مملکت خودم بود!

دیکتاتوری دیکتاتوریه دیگه آغا جان ! شاخ و دم هم نداره!

 از اونجایی که بنده علاقه غیر قابل وصفی دارم به ادبیات سیاسی و رمان " نان  و شراب" و " قلعه ی حیوانات" و ازین دست از جمله کتابهایی بودند که حسابی جذبم کردند این کتاب هم برام خیلی خیلی قابل توجه بود. اما خب این مقوله هم کاملا سلیقه ایه و به نظرم خوندن کتابی مثل " سرزمین گوجه های سبز" هرتا مولر، دارنده ی کلی جوایز ادبی، فقط باید به علاقمندان مقوله ی ادبیات سیاسی توصیه بشه ، تا بعدا به لعن و نفرین دوستان دچار نشیم!

خط به خط و جمله ی جمله ی کتاب سرشار از خفقان و ترس ناشی از زندگی در یک دیکتاتوریه.

جالب اینکه اتهاماتی که در بازجویی ها به دختر دانشجوی راوی زده میشه بی شباهت به اتهاماتی که تو مملکت خودمون به فعالان سیاسی چسبونده میشه نیست : مشکلات اخلاقی و روابط نامشروع!

یک نکته ی جالب دیگه ، همنامی سروان بازجو با سگ هارش هست که در این هم هزار نکته ی باریکتر ز مو پیداست!

اسم راوی یا همون دختر دانشجوی مبارز سیاسی در تمام داستان نامعلوم باقی میمونه!


میدونم از حوصله ی خوانندگان وبلاگی خارجه اما دلم نمیاد جملاتی از داستان  که به نظرم فوق العاده اومدند رو اینجا نگذارم!

 ؛

-          "لولا می نویسد :همه به هنگام دعا و نیایش خودشان را می خارانند... پروردگارما در عرش و تمام شهر در فرش آکنده از کَک است." ص27

 

-          "جز فقر هیچ کس ششمین بچه را نمی خواست..."ص 21

 

-          " ما همه برگ داریم. وقتی برگها پژمرده می شوند، دیگر آدم بزرگ نمی شود؛چون ایام کودکی سپری شده است. وقتی پیر و چروکیده می شویم ،برگها رشد واژگونه  می کنند : چون عشق رخت بر بسته است."ص 15

 

-          "پس همه ما روستایی هستیم.سرهای ما ممکن است زادگاهمان را ترک گفته باشد،اما پاهای ما درست وسط دهکده ی دیگری ایستاده است. هیچ شهری در سایه ی دیکتاتوری رشد نمی کند؛ چون هر چیزی  که زیر نظر گرفته شود، حقیر و کوچک  می ماند." ص 53

 

-          "معنی و مفهوم شرح بیماری مادران ما در نامه هایشان ، برای این بود که رهایی واقعا کلمه ی زیبایی است."

 

-          "تنها کسانی که قصد فرار نداشتند ،دیکتاتوری و پاسدارانش بودند." ص 58

 

-          "ادگار ، کورت و گئورگ ، با نوشتن شعر و عکس گرفتن و گهگاه  با زمزمه ی آواز، باعث ترویج  نفرت نسبت به گورسازان می شدند این نفرت به پاسداران آسیب می زد . این نفرت باعث می شد که کم کم تمام پاسداران و دست آخر خود دیکتاتور ، کارشان به دیوانگی بکشد. "  1 

 

 

-          "... این ترانه در کشور ما شهرت زیادی داشت. اما دو ماه پیش که خواننده اش از مرز گریخت ، خواندن آن قدغن شد..."

ص 70

 

-          "...به این فکر افتادم که چگونه آدم میتواند همان طور که صادقانه می اندیشد زندگی کند؟ " ص 73

 

-          "... در همین ایام پدر مرد. دکتر گفت : کبدش به علت عرق خوری ، مانند غازی پرواربندی شده باد کرده است. .. جواب دادم : کبدش همانقدر با عظمت است که آوازهایش در ستایش پیشوا !
دکتر انگشتش را روی لبانش گذاشت. او تصورکرد،منظورم دیکتاتور است؛ حال آنکه مقصودم  هیتلر بود.
دکتر انگشت به لب گفت : مرض لاعلاجی است. مقصودش بیماری پدر بود، اما من فکر کردم دیکتاتور را می گوید. "ص 73

 

-          "... از وقتی خانم مارگریت را شناختم،تقدس برایم به معنی نان خشک سفید رنگ در دهان بود،که شکم را به قارت و قورت می انداخت و آدم را وادار به فحش دادن میکرد."  2

 

 

-          ادگار گفت : اسب ها را به حدی محکم میزنند که منگوله ی تازیانه در ذهن آنها نقش می بندد؛منگوله هایی که مشابه آن در مقابل چشمانشان هم آویزان است  و اسب ها  از ترس منگوله ها دایما یورتمه میروند. "

 

-          ادگار گفت  : وقتی لب فرو میبندیم و  سخنی نمیگوییم، غیر قاب تحمل می شویم و آنگاه که  زبان می گشاییم از خود دلقکی می سازیم.   3



به خودم گفتم : " پاکیزه گی و پارسایی به هم وابسته اند. او نباید کثیف وارد بهشت شود. "




1 : اتفاقی که ما هم انتظار داریم تو مملکت خودمون بیفته! به اضافه ی شایعه سازی درباره ی بیماری های دیکتاتور ....


2 : در مورد خانم مارگریت،صاحبخانه ی راوی لازمه بگم که محل درآمدش از پختن نان برای مراسم عشای ربانی کلیسا ست. این خانوم عادت داره اضافه های خمیر رو برای خودش برداره خشک کنه و موقع تماشای تلویزیون با سر و صدای زیاد میل کنه و بعد که شکمش باد می کنه ، شروع کنه به آروغ زدن و حتا فحش دادن! :دی

 

3 :  رمان با این جمله ی ادگار آغاز میشه و با همین جمله به پایان میرسه.



پ. ن : کتاب من ترجمه ی غلامحسین میرزا صالح، انتشارات مازیار ،چاپ هشتم و  شاید بهترین عیدی بود که امسال از یک دوست خوب گرفتم :)

نظرات 10 + ارسال نظر
مترجم دردها پنج‌شنبه 22 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 01:04 ق.ظ http://fenap.blogsky.com

سلام

بله در جریان علایق سرکار هستیم:)

...

یاد خاطره ای افتادم.در کتاب فروشی ای که کار می کردم ملاک در اساس کاری فرهنگی بود.(دستکم در ظاهر) و بنا را بر این گذاشته بودیم که در هر ساحتی که وارد می شویم تاپ ترین ها و بهترین کتاب ها را بیاوریم.خب مشخص است که روسی ها بودند،داستایوفسکی و تولستوی و گوگول و... فرانسوی ها هم بودند،پروست و سلین و... بعد از چند صباحی قفسه ها پر شده بود،ولی کم تر فروش می رفت.رمان های پلیسی و وطنی - در زبان ما آبگوشتی ! - هواخواه بیشتری داشت.

خلاصه چند صباحی که رسانه ها از هرتا مولر گفتند فروشش بالاتر رفت.چند صباحی هم شایعه افتاد که دیگرچاپ نمی شود و جلوی چاپش را می گیرند،کما اینکه گرفتند.


خلاصه تا توانستیم آوردیم و انصافا هم خوب فروش رفت.

خدا پدر و مادر شایعه سازان و رسانه ها - خاصه بیگانه ! - را بیامرزد

علیک سلام

داشتیییم مترجم؟!

...

وا قعا همینطوره که میگی خدا هفت جد و آباد شایعه سازان رو بیامرزه.
اما در کل من موندم بعضی از کتابها با این همه اشارات واضح سیاسی و به قول بچه های بالا مشکلات اخلاقی چطور مجوز میگیرن؟ اونوخ رفقای نویسنده ی ما برای یه مجوز ارشاد گرفتن کفش آهنینشونم پاره شد و مجوزی دریافت نشد!!!

محمد رضا ابراهیمی پنج‌شنبه 22 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 01:18 ق.ظ http://www.golsaaa.blogfa.com

سلام
خرده خرده هایش را میل نموده بودم.
باید کتاب جالبی باشه هر چند که مدتیه به سیاست علاقه ندارم. توی همه جمله ها با این جمله خیلی حال کردم:
ما همه برگ داریم. وقتی برگها پژمرده می شوند، دیگر آدم بزرگ نمی شود؛چون ایام کودکی سپری شده است. وقتی پیر و چروکیده می شویم ،برگها رشد واژگونه می کنند : چون عشق رخت بر بسته است.
بعضی جمله ها که انتخاب کرده بودی منو یاد نوشته میله انداخت شباهتهای زیادی بینشون بود.

سلام بر زنبور
نوش جان. بلی کتاب جالبیه ، اما اگه سیاست رو بوسیدید بلکل و گذاشتید کنار به نظرم نرید طرفش. کتاب کاملا نمادین و پر از استعاره و کنایه است و همین ویزگیش هم متمایزش میکنه.

جالبه نمیدونستم میله هم پست گوجه سبزی گذاشته بوده!!!لابد نوشته ی میله مثل همیشه خیلی خفن بودم حیف که از دستش دادم...

راستش خودم هم توی سرچ ها کلی وبلاگ پیدا کردم که درباره ی کتاب نوشته بودن اکثرا چیزهای مشابهی نوشته بودن.

درخت ابدی جمعه 23 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 09:22 ب.ظ http://eternaltree.persianblog.ir

سلام.
من نخوندمش و این‌روزا حوصله‌شم ندارم.
جزو عجایبه که یه کتابی چند سال قبل از نوبل گرفتن نویسنده‌ش این‌جا ترجمه بشه و البته، دلیلش رو هم باید حسن سلیقه‌ی میرزاصالح دونست که همیشه انتخاب‌هاش هوشمندانه‌س.

فک میکردم ایراد از مترجمه که درک نمیکنم نویسنده چی میگه ! به مرور که با داستان پیش رفتم متوجه شدم که : دم مترجم گرم!

حیفه از دستش ندید فک نکنم شما خوشتون نیاد!

نجیبه شنبه 24 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 12:39 ق.ظ http://hinsokhanetaze.blogfa.com/

عیدی ات رو چقدر دیر مصرف کردی :-))

فقط به خاطر این بود که کتاب امانتی زیاد داشتم و خوبیت نداره کتاب ملت را زیاد معطل نگه داریم. و مطمئن بودم این یکی مال خود خودمه و هر وخت خدا دلم بخواد میتونم بخونمش

دمادم شنبه 24 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 12:53 ب.ظ http://www.damadamm.blogsky.com

چه مترجم خوبی این کارو ترجمه کرده بنابراین باید خوندنی باشه. از توی تمام جملات کتاب که انتخاب کردی این یکی طنز و در عین حال نزدیکی زیادی به تمام مذاهب داشت:
همه به هنگام دعا و نیایش خودشان را می خارانند... پروردگارما در عرش و تمام شهر در فرش آکنده از کَک است.
خدایی منم این قضیه ی خاروندنو هنوز نفهمیدم علتش چیه؟

آری آری! بسی خواندنی بود محبوبه جان

اتفاقا خودم هم این جمله رو که خوندم یادم افتاد به وقت نماز خوندن!!!

ترنج یکشنبه 25 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 01:36 ب.ظ http://femdemo.blogfa.com

مرض لاعلاجی است. مقصودش بیماری پدر بود، اما من فکر کردم دیکتاتور را می گوید.

این جمله باعث شد مغزم سوت بکشه!

میله بدون پرچم سه‌شنبه 27 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 03:33 ب.ظ

سلام
بنده هنوز توفیق گرفتن این کتاب را به عنوان عیدی نداشته ام و لذا نخوانده ام!
احتمالاً منظور دوستمون کلیات مطلب است...
به هر حال رفت توی لیست عیدی هایی که خواهم دریافت

به به جناب میله!
برای عیدی گرفتن اگر نوروز را فقط عید بدانید که 8 ماهی باید صبر کنید! امیدوارم دست کم به مناسبت عید فطر که نزدیک است یا قربان و غدیر دریافت کنید! اگر نشد هم به مناسبت تولد سیخ بدون کباب! اگر نگذشته البته به خودتان هدیه دهید !

جالب است آقای ابراهیمی آنقدر محکم گفتند شباهت، فکر کردیم منظورشان همین کتاب گوجه ها بوده! حتا قدری هم بور شدیم در این زمینه!

مرمر چهارشنبه 28 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 01:09 ب.ظ http://freevar.persianblog.ir

نگفتم خیلی خوبه! ؟ من که میخوندم انکار ایران مجسم میشد برام.
یه کتاب دیگه هم خونده بودم در هیم ادبیات سیاسی که دوست داشتم بهت بگم بخونی اما هرچی زور میزنم اسم کتاب یادم نمیاد.. باید از پدرم بپرسم و میام میگم. متاسفانه با اینکه درباره اش تو وبلاگهای قدیمیم نوشتم اما به دلیل مسدود شدن پیدا نمیشوند!

به راستی که راست گفتی مرمری! از اون کتابهایی بود که کتابخوانها بدشون نمیاد براش وقت بذارن و بعد هم پشیمون نمیشن که وقت گذاشتن.
از پدر گرامی بپرس و خبرم کن. البته اگر "نان و شراب" است که خوندمش!

مغسی!

آنا شنبه 31 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 08:56 ق.ظ

تو لیست کتابهایی یه که باید بخرم با این پستت ترغیب شدم به خریدنش

خط سوم چهارشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:13 ب.ظ

لولا می نویسد :همه به هنگام دعا و نیایش خودشان را می خارانند... پروردگارما در عرش و تمام شهر در فرش آکنده از کَک است." ص27

-"جز فقر هیچ کس ششمین بچه را نمی خواست..."ص
ادگار گفت : وقتی لب فرو میبندیم و سخنی نمیگوییم، غیر قاب تحمل می شویم و آنگاه که زبان می گشاییم از خود دلقکی می سازیم.

این سه جمله اش رو دوس داشتم و ترغیبم کرد بزارمش تولیستنخونده هایی که یه روز باید خوند!!

راس میگی شبیه مملت خودمونه اصلا اساس و تفکر پشت همه دیکتاتوری ها یکیه برای همین همه جا بهم شبیه ان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد