یک صفای الکی! یک وفای الکی!*

اولین باری بود که پا به کوهستان البرز می گذاشتم. 

می دانست عاشق کوهنوردی ام . می دانست کل کل جزء تفریحاتم است. دوست خوبی بود. یک سال بود که زیاد یکدیگر را می دیدیم. گاهی درد دل می کردیم. دلداری می دادیم. از دلخوری های زمانه دم می زدیم.

 زندگی همیشه بیرحمانه بر ما دهه شصتی ها سخت گرفته بود. محرومیتهای مشترک... نوستالژی های مشترک...بسیار شوخ بود و خوش خنده. وقتی می خندید با تمام سلولها و ذرات تن و جان می خندید و به خنده وا میداشت...  بگذرم...

قول داده بود مرا هم تا پلنگچال ببرد. آن روز پر هیجان ترین و طولانی ترین کوهنوردی عمرم را تجربه کردم. 

 مدام خسته می شدم. نفسم بند آمده و رسما کم آورده بودم، اما زیر بار نمی رفتم! حاضر نبودم حتا لحظه ای دستش را بگیرم!(البته آن موقع هنوز ملاحضات شرعی برای من به قوت خود بودند!) 

مدام ،نفس نفس زنان ،می گفتم : 

 " شما برید. من خودم را می رسانم! البته می دانید که من در ارتفاع 3متر زیر سطح دریا زندگی می کنم و الان فقط یک مقدار مشکل کمبود اکسیژن دارم. همین. می رسم بهتان!!!!" 

 خیلی شیرین می خندید و به رویم نمی آورد. آب و آذوقه ی راه ازو بود و ازین بابت هم سخت پیدا بود که هوایم را دارد. 

پلنگچال را رد کردیم. قدری گم و گور شدیم میان کوهستان و بسیار بالا تر سر از ایستگاه های تله کابین توچال در آوردیم! روز خیلی خوبی بود...  

 

...  

 

درست چهار سال بعد...  

حالا دیگر زمان زیادی بود که جزئی از زندگی هم بودیم. 

مشتاقانه دلم می خواست تا پناهگاه "شیر پلا " برویم. اما کنار رودخانه ی کم آب دره ی دربند ، لنگر انداخت! چشمانش فروغ گذشته را نداشت. تمام وجودش ملال بود انگار!
طلسم شده بود او پنداری، که دیگر لبخند و شادی از وجودش نمی جوشید. 

شیشه ای در قلبم فرو ریخت...؛ نه، این آدم که چندی بود خلق و خوی برگردانده بود، دیگر آدم سابق نمی شد.... 

نشد هم ! و درست یک سال بعد... دیگر آن آدم ، نبود! 

 کوهنوردی اول شگفت انگیز ترین کوه پیمایی عمرم بود و کوه گردی(!) دوم؛ کسالت بار ترین و غم انگیز تزینش... 

 

بعد از آن، بسیار پیش آمده که با دوستان جان در کوهستان شمال تهران گشته ام . هیچ کدام آن کوهنوردی اولی نمی شود اما  هر کدام تجربه ی دل انگیز و بی نظیری  بوده است.  

و الغرض یک چیز را خوب آموخته ام؛ این که دوباره اجازه ندهم دوستی های خوب ،خراب شوند... 

 


* تیتر برگرفته از ترانه ای از محسن نامجوی عزیز

نظرات 14 + ارسال نظر
رامک یکشنبه 20 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 07:45 ب.ظ http://letterbox.blogfa.com

چطور می‌شود آگاهانه مواظب دوستی‌ها بود؟
به نظرم آگاهانه می‌شود خرابشان کرد اما مراقب بودم و مواظبت کردن یک حرکت آرام و بی وقفۀ ذهنی و ناآگاهانه است.
نمی‌دانم دقیقا باید چه کار کرد.

رامک جان راستش اهل نسخه پیچیدن برای دیگران نیستم.
معتقدم در روابط اجتماعی اول باید خودمان را بشناسیم بعد طرف مقابلمان و هر کس خودش باید بفهمد چطور روابطش را پیش ببرد.

البته در این نوشتار قصد و غرضم تقریبا روشن است!

محمدرضا یکشنبه 20 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 11:22 ب.ظ http://mamrizzio.blogfa.com/

به نظر بنده!
خراشیدن روح کار جالبی نیست. این که هر چیزی را ببینیم و یاد خاطره ای بیفتیم و ...
در راستای توصی های این روزهایم! سمبولیسم را هم رها کنید! زندگی مسخره تر از آن است که این قدر خود را گذشته و خاطره درگیر کنیم

با تشکر سید شایان جندقی بالاکهکی از قم!

سید شایان جندقی بالاکهکی عزیز از قم

من که مازوخیسم ندارم به قرعان! ضمنا بنده هی ول میکنم این سمبولیسم کذا را ،او ول نمی کند! به قول معروف : او میکشد قلاب را...

اتفاقا به کمک عنوان قصد مسخره کردن همین زندگی مسخره را داشتم! ( قدم زدن در زیر بارون رو ماسه ها دراز کشیدن ....)

نجیبه محبی دوشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 12:24 ق.ظ

زمان را اگر کنترل کنی و در حال زندگی کنیم خاطرات رنج آور را همانجا دفن می کنیم که خاطرات لذت بخش را. هرچند سخت است اینکار و در عین حال به تمرین بسیار نیاز دارد و هرگز همیشگی نیست و همیشه لحظه هایی زمان ما را می برد در آن ناکجا آبادهایی که خود می خواهد و ما نمی خواهیم.

اما این حس و حالت را درک میکنم


نجیبه جان زمان را: "اگر"....

مشکل همین اگر است.برای مایی که دیمی زندگی میکنیم آینده چندان مسئله نیست اما تو nامین نفری هستی که این حرفها را میزنی. و من برای بار nام میگویم که دفن کردن خاطره ها کار سختی نیست کار خیلی خیلی سخت و نا ممکنیست. دست کم برای من!
سپاس از هم درکی ات

نجیبه محبی دوشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 12:27 ق.ظ

آمدم اضافه کنم هزاران بار درود بر عنوان سهل ممتنعت ستاره را دیدم و حال بر انتخاب عنوانت هزاران درود!

هزاز بار سپاس

چقدر خوشحال میشوم وقتی این مدل دقت ها را میبینم.

میبینی زندگی الکی و مسخره است و باز دو ستی چنگ انداخته و به خاطراتش چسبیده ایم!

فرواک دوشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 08:13 ق.ظ http://farvak.persianblog.ir

سلام
آفرین این تصمیم پارگراف آخر خوبه. اما می دونی خیلی وقتا ما می خوایم که دوستی رو نگه داریم اما طرف مقابل نمی خواد. اون وقته که نمی شه دیگه کاریش کرد.

درود بر فرواک

با سپاس. اتفاقا از اصول من هم همین است که اگر طرف نخواهد مثل آویزون ها بهش نچسبی. حتا حتا حتا اگر عاشقانه دوستش بداری.از نظر من عزت نفس از عشق مهم تر است.

این گزاره پاراگراف آخر مصداق عمومی ندارد و برای وقتی است که احتمال میدهی عمق دادن به رابطه ی دوستی ممکن است راهی را جلوی پایت بگذارد که در نهایت باعث گسستنش شود.

آنا دوشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 12:37 ب.ظ

بعضی خاطره ها توی روان مان حک می شوند

دقیقا. برای همین است که معنی دفن خاطرات خوب و بد را نمی درکم!

ققنوس خیس دوشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 01:12 ب.ظ

با حرف ِ رامک موافقم، تقریبن...

وقتی آگاهانه نمیتوانم با یورش هر روزه ی خاطرات بجنگم. پس تولید خاطراتی از آن دست را در نطفه خفه میکنم. حالا اگر دوست دارید اسمش را بگذارید پاک کردن صورت مسئله...

فرزانه دوشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 02:49 ب.ظ http://www.elhrad.blogsky.com

سلام
تورو به قرعان بگید چه جوری می شود بیل و کلنگ برداشت و خاطره را دفن کرد ؟ بابا دفنش را هم کنی قبری برایش می ماند دیگر ... باز هستش دیگه
خوب آدمیزاد هم با همه خاطراتش زندگی می کند حتی حضرت سید بالاکهکی که دعوت به سرخوشی و ملنگی می کند ... حالا ملنگی هم خوب چیزی است انصافاً

و در پایان سخنرانی ام باید بگویم که دوستی مثل یک گل است که هی باید آبش بدی مواظبش باشی نازش را بکشی نگاهش کنی

خدا از دهنت بشنوه خواهر!
ای الهی خدا همه ی رفتگتنت رو بیامرزه و رحمت کنه.
ای درود بر اون شیر پاکی که تو خوردی!

قابل توجه سید بالا کهکی که توصیه های مشابهی نموده اند !

یعنی قشنگ زدی توخال.
....
اما نتیجه ی اخلاقی آخر پست رو جز یکی دو نفر کسی متوجه نشد! البته همه حق دارند چون یک تجربه ی شخصی بوده است!

دوستی در شرایط متعارف همین گونه که گفتی مستدام میماند

درخت ابدی دوشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 11:44 ب.ظ http://eternaltree.persianblog.ir

4 سال زمان کمی نیست واسه تغییرات اساسی. هرچقدر آدم سخت‌تر بگیره ترس‌هاشم بیش‌تر می‌شه و بدون این‌که بخواد، روال طبیعی دوستی رو تغییر می‌ده. لذت بردن از چیزی که هست کار راحتی نیست.

...

چه بگویم؟ حرف حساب که جواب ندارد !

آنتی ابسورد سه‌شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 12:48 ب.ظ http://anti-absord.blogfa.com

جالب بود اما به یک تراژدی پر درد می مانست

آنتی جان زندگی اصلا شاید تار پودی از تراژدی و مسخره گی باشد...

برای کمتر درد کشیدن و بیشتر لذت بردن شاید بهتر این باشد که بی آرزو باشیم! و تلاش کنیم آرزو های برباد رفته را هم مثل خاطرات کذایی مان به باد فراموشی بسپریم

آنتی ابسورد پنج‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 11:37 ق.ظ




چی شده آنتی؟ خدا بد نده!!!

محمد رضا ابراهیمی پنج‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 06:55 ب.ظ http://www.golsaaa.blogfa.com

سلام سلام
کوهنورد باش و مقاوم. اینقدر هم از نامجو اسم کش نرو. برو سراغ شاهین نجفی فریاد کن. وقتی که زندگی یه تئاتر مزخرفه/ تنها به جرعه های فراموشی دل خوشم!
همین
خیلی دلم کوه می خواد

به به آقای ابراهیمی!
کم پیدایید در سال جدید برادر!
والا ما هی میام سعی کنیم نامجو را ول کنیم!او ول نمیکند!!! در بهترین حالت اگر خاطرات ولم کنند باز هم این یکی ول کن ما نیست!

به قرعان ما اگر مثل شما پایتخت نشین بودیم هر جمعه یا هر تعطیلی دیگری باید در کوهستان پیدامان میکردند! همین حالاش هم از ماموریتهامان یک کوهنوردی در می آوریم!
بزنید به کوه برادر
جمعه ی آینده هم با دوستان قرار کوهی هست. من به هر که رسیده ام از دوست و فامیل گفته ام با خودم میبرمش!!! (در راستای افزایش سرانه ی ورزش کشور!)

مترجم دردها جمعه 25 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 10:24 ق.ظ http://fenap.blogsky.com

یاد ابتدای کتاب بوف کور افتادم:

در زندگی زخم هایی هست...

...

همساده دیگر همین است دیگر.به نظر من زندگی نه مسخره است و نه خیلی شیرین،هر دو حکم هایی هستند که نه قابل اثباتند نه قابل نه قابل ابطال.تجربه های ما در زندگی وضعیت مان را مشخص می کنند و دمادم تجربه های تازه و حسو حالی تازه داریم،قضاوت هایمان هم تغییر می کند.همین.


در باب جمله آخر موافق نیستم.بنده به عنوان کسی که یکی از شبه دوستان خوب را - که زمانی برایم قابل ستایش بود - را طرد کرده ام،بار دیگر بر من ثابت شد که چرخ گردون می چرخد و آدم ها آن چنان که به نظر می رسد ایستا نیستند.حتی اگر خدای رحم و عطوفت در دوستی باشید،دست آخر کسی پیدا می شود که دستی را که تا آرنج در عسل فرو بردید و در دهانش گذاشتید،گاز بگیرد !

محمد رضا ابراهیمی چهارشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 07:01 ب.ظ http://www.golsaaa.blogfa.com

سلام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد